بازگشت

زبان حال رقيه دختر سه ساله ي سيدالشهداء با سر بريده ي پدر در خرابه شام






رقيه گفت به چشمان پر ز آب، پدر جان

دلم ز آتش هجر تو شد كباب پدر جان



ز دوري تو ندارم به ديده خواب پدر جان

دلم ز هجر تو باشد پر انقلاب پدر جان



چرا نمي دهي امشب به من جواب پدر جان

عجب عجب كه تو ياد از من غريب نمودي



ز مقدمت در الطاف بر رخم بگشودي



اگر چه ز آمدنت بر غم دلم بفزودي

هزار حيف پدر جان كه در برم تو نبودي



كه بنگري به من از شاميان عذاب پدر جان

ز بعد روي تو روزم سياه گشت چو مويت



گل تو بودم و خارم كنون به چشم عدويت



هزار شكر كه ديم پدر جمال نكويت

بريد تيغ كدامين لعين ز كينه گلويت



كه شد محاسن پاكت به خون خضاب پدر جان

پدر ز بسكه بدم شايق رخ تو مكرر



سؤال حال تو مي كردي ز عمه ي مضطر



بگفت: سوي سفر رفته بابت اي مه انور

كنون كه مي نگرم اندرين خرابه تو را سر



تپد به سينه دل من ز اضطراب پدر جان




چو مهر روي تو بابا در ابر مرگ نهان شد

بهار عمر من از صرصر فراق خزان شد



هميشه كار من از دوري تو آه و فغان شد

به غير روي تو كامشب در اين خرابه عيان شد



نديده است كسي در شب آفتاب، پدر جان

پدر كدام جفا جوز كينه كرد يتيمم



چو جغد جانب ويرانه ها نمود مقيمم



اسير و بيكس و مضطر بدست قوم لئيمم

نمانده است اميدي به زندگي و ز بيمم



نمي كنم گله از جور شيخ و شاب، پدر جان

ببين به رسم تصدق بر اهل بيت پيمبر



دهند نان و رطب اي پدر، گروه ستمگر



چگويمت كه توئي واقف از مصائب ديگر

ببين به پيكر طفلان بجاي جامه و زيور



بود ز جور مخالف غل و طناب پدر جان