بازگشت

چهارده بند اميري در مراثي اهل البيت


ديوان اديب الممالك (اميري) تصحيح وحيد دستگردي، ص 565.



باد خزان وزيد به بستان مصطفي (ص)

پژمرد غنچه هاي گلستان مصطفي (ص)



درهم شكست قائمه ي عرش ايزدي

خاموش شد چراغ شبستان مصطفي



دور از بدن به دامن خاك سيه فتاد

آن سر كه بود زينت دامان مصطفي



انگشت بهر بردن انگشتري بريد

ديو دغل ز دست سليمان مصطفي






بيجاده گون شد از تف گرما و تشنگي

ياقوت و لعل و لؤلؤ و مرجان مصطفي



تا چوب كينه خورد به دندان شاه دين

از ياد شد شكستن دندان مصطفي



بوي قميص [1] يوسف گل پيرهن وزيد

زد چاك دست غم به گريبان مصطفي



دارالسلام خلد كه دارالسرور بود

شد زين قضيه كلبه ي احزان مصطفي



يكباره آب كوثر و تسنيم و سلسبيل

خون شد ز اشك ديده ي گريان مصطفي



طوبي خميد و حور پريشان نمود موي

از آه سرد و حال پريشان مصطفي



در موقع دني فتدلي [2] كه شد دراز

دست خدا به بستن پيمان مصطفي



پيمانه اي ز خون جگر بر نهاد حق

بعد از قبول پيمان بر خوان مصطفي



يعني بنوش خون كه شب و روزت اين غذاست

خون خور همي كه خون ترا خونبها خداست



بند دوم



چون مصطفي قدح ز كف دوست نوش كرد

اندر ز پير عشق به جان پند گوش كرد



زآن باده ساغري به كف مرتضي نهاد

او را هم از شراب محبت خموش كرد



ساقي كوثر از مي خمخانه ي بلا

جامي كشيد و جا به در ميفروش كرد



بوسيد دست پير دبستان عشق، تا

شاگرديش به مكتب دانش سروش كرد



برداشت پرده از رخ معشوق لم يزل

آن كش خداي بر دو جهان پرده پوش كرد



با تارك شكافته در مسجد اوفتاد

آن كش پيمبر عربي زيب دوش كرد



فواره سان ز جبهت پاكش ز جاي تيغ

جوشيد خون و قلب جهان پر ز جوش كرد



زد چاك پيرهن حسن و شد حسين به تاب

كلثوم در فغان شد و زينب خروش كرد



آن يك به گريه گفت كه: هوشم ز سر پريد

كز جوهر نخست كه تاراج هوش كرد



گفت آن دگر كه ساقي تسنيم و سلسبيل

اين باده را ز دست كه امروز نوش كرد؟



شه در ميانه پرتو رخسار يار ديد

جان را فداي جلوه ي روي نكوش كرد



خرگه برون ز خلوت آن جمع برنهاد

پروانه بود و جان به سر شمع برنهاد



بند سوم



آمد به يادم از غم زهرا (ع) و ماتمش

آن محنت پياپي و رنج دمادمش






آن ديده ي پر آبش و آن آه آتشين

آن قلب پر ز حسرت و آن حال درهمش



آن دست پر ز آبله و آن شانه ي كبود

آن پهلوي شكسته و آن قامت خمش



دردي كه بود داغ پدر آخرالدواش

زخمي كه تازيانه همي بود مرهمش



از ديده ي سرشك فشان در غم پدر

وز ديده ي نظاره به حال پسر عمش



يكسو سرير و تخت سليمان دين تهي

يك سو به دست اهرمن افتاده خاتمش



توحيد را بديد خراب است كشورش

اسلام را بديد نگون است پرچمش



مصحف ذليل و تالي مصحف اسير غم

بسته به ريسمان گلوي اسم اعظمش



ام الكتاب محو امام مبين غريب

منسوخ نص واضح و آيات محكمش



گه ياد كردي از حسن و هفتم صفر [3] .

گه از حسين و عاشر ماه محرمش



آتش زدي به جان سماعيل و هاجرش

خون ريختي ز ديده ي عيسي و مريمش



از گريه اش ملايك گردون گريستند

كروبيان به ماتم او خون گريستند



بند چهارم



آه از مصيبت حسن و حال مضطرش

احشاي پاره پاره و قلب مكدرش



آن دردها كه در دل غمگينم نهفته داشت

و آن زهرها كه در جگر افروخت آذرش



آن طعنه ها كه خورد ز دشمن به زندگي

و آن تيرها كه زد پس مردن به پيكرش



يك لحظه ساغرش نشد از خون دل تهي

بعد از شهادت پدر و فوت مادرش



نگشود چهره شاهد دولت به خلوتش

ننهاد پا عقيله ي صحت [4] به بسترش



الله اكبر از لب آبي كه نيم شب

نوشيد و سر زد از جگر الله اكبرش



ز الماس سوده رنگ زمرد گرفت سيم

ياقوت كرد جزع [5] و چو بيجاده گوهرش



آهي كشيد و طشت طلب كرد و خون دل

در طشت ريخت نزد ستمديده خواهرش



زينب چو ديد طشت پر از خون فغان كشيد

گوئي به خاطر آمد از آن طشت ديگرش



چندان كشيد آه كه آتش گرفت چرخ

چندان گريست خون كه گذشت آب از سرش



طشت زر و حضور يزيد آمدش به ياد

از دست شد شكيبش و از پا دراوفتاد




بند پنجم



گر سر كنم مصيبتي از شاه كربلا

ترسم شرر به عرش زند آه كربلا



لرزد زمين ز كثرت اندوه اهل بيت

سوزد فلك ز ناله ي جانكاه كربلا



اي بس شبان تيره كه باليد بر فلك

خاك از فروغ مشتري و ماه كربلا



گر يوسفي فتاد به كنعان درون چاه

صد يوسف است گم شده در چاه كربلا



اي ساربان به كعبه ي مقصود محملم

گرمي بري بران شتر از راه كربلا



و اي رهنماي قافله اين كاروان بكش

تا پايه ي سرير شهنشاه كربلا



شايد كه من به كام دل خود مشام جان

تر سازم از شميم سحرگاه كربلا



اي كعبه ي معظمه فرق است از زمين

تا آسمان ز جاه تو تا جاه كربلا



آه از دمي كه آتش بيداد شعله زد

بر آسمان ز خيمه و خرگاه كربلا



گوش كليم طور و لا از درخت عشق

بشنيد بانگ (اني انا الله) كربلا



پرتو فكند مهر تجلي ز شرق عشق

موساي عقل خيره شد از نور برق عشق



بند ششم



آه از دمي كه در حرم عترت خليل

برخاست از دراي شتر بانگ الرحيل



كردند از حجاز بسيج ره عراق

گفتند: «حسبي الله ربي هو الوكيل» [6] .



با صد هزار آرزو و ميل و اشتياق

مي تاختند سوي بلا از هزار ميل



غم توشه، رنج راحله شان، مرگ بدرقه

بخت سياه همره و پيك اجل دليل



تير سه شعبه منتظر حلق شيرخوار

زنجير كين در آرزوي گردن عليل



مي زد فرات موج پياپي ز اشتياق

مي گفت و داشت ديده پر از خون چو رود نيل



كاي قوم مهر فاطمه را كي سزد دريغ

از جانشين ساقي تسنيم و سلسبيل



مي گفت خاك باديه ي كربلا زدور

مشتاق حضرت توام اي سيد جليل



بازآ كه مهد پيكر صد پاره ات منم

اي خسروي كه مهد تو جنبانده جبرئيل



روز ازل مقدمة الجيش [7] اين سپاه

شد نايب امام زمان مسلم عقيل



آن سالك سليل [8] محبت كه مردوار

در كف گرفت جان و نمود از وفا سبيل



روزي كه از مدينه روان سوي كوفه شد

آن روز نخل عشرت او بي شكوفه شد




بند هفتم



القصه چون به كوفه رسيد از صف حجاز

جادوي چرخ، شعبده ي تازه كرد ساز



هر چند كار بدرقه در كوفه نيك نيست

اما نخست خوب شدندش به پيشباز



كرد آن يكي غبار رهش توتياي چشم

برد آن دگر به بوسه ي پايش دهان فراز



گفت آن يكي مرا به در خويش بنده گير

گفت آن دگر مرا به عطاياي خودنواز



گفت آن مرا به خدمت خود ساز مفتخر

گفت آن مرا ز مقدم خود دار سرفراز



اما چو آن غريب به مسجد روانه شد

بهر اداي طاعت دادار بي نياز



از صد هزار تن كه ستادند در پي اش

يكتن نمانده بود چو فارغ شد از نماز



ديد آن كسان كه لاف هواداريش زدند

دارند اين زمان ز ملاقاتش احتراز



و آنان كه دامنش بگرفتند با دو دست

سازند دست كين به گريبان او دراز



بدخواه در كمين و اجل تير در كمان

نه چاره اي بديد و نه باب نجات باز



خود را غريب ديد و فغان از جگر كشيد

چون ني به ناله در شد و چون شمع در گداز



گفت از صبا ز جانب مسلم ببر پيام

هر جا رسي به كوي حسين از ره حجاز



كاي شه ميا به كوفه و سوي حجاز گرد

من آمدم فداي تو گشتم تو باز گرد



بند هشتم



در كوفه از وفا و محبت نشانه نيست

وز مهر و آشتي سخني در ميانه نيست



كردار جز نفاق و عمل جز خلاف نه

گفتار جز دروغ و سخن جز فسانه نيست



يا كوفيان نيافته اند از وفا نشان

يا هيچ از وفا اثري در زمانه نيست



اي شه ميا به كوفه كه اين ورطه ي هلاك

گرداب هايلي است كه هيچش كرانه نيست



اين مردم منافق زشت دو رويه را

خوف از خداي واحد فرد يگانه نيست



دارند تيرها به كمان بر نهاده ليك

جز پيكر تو ناوكشان را نشانه نيست



بهر گلوي اصغر تو تير كينه هست

وز بهر كودكان تو جز تازيانه نيست



هشدار اي كبوتر بام حرم كه بس

دام است در طريق و اثر ز آب و دانه نيست



بس عذرها به كشتنت آراستند ليك

جز كينه ي تو در دل ايشان بهانه نيست



جانم فداي خاك قدوم تو شد ولي

مسكين سرم كه بر در آن آستانه نيست






اين گفت و مست جرعه ي صهباي وصل شد

عكس فروغ دوست بد و سوي اصل شد



بند نهم



چون كاروان غصه به گيتي نزول كرد

اول سراغ خانه ي آل رسول كرد



مهمان مصطفي شد و هر دم حكايتي

با مرتضي و با حسنين و بتول كرد



از عترت رسول خدا هر كرا شناخت

افسانه اي سرود كه او را ملول كرد



تا نوبت ملال شه تشنه لب رسيد

آن شاه را به باختن جان عجول كرد



درصد دفتر شهدا آمد از نخست

امضاي خود نوشت و شهادت قبول كرد



بار امانتي كه فلك ز آن ابا نمود

برداشت تا شفاعت مشتي جهول كرد



آن تن كه داشت بر كتف مصطفي صعود

بر خاك قتلگاه ز بالا نزول كرد



وآنگه به خط و خاتم مستوفي قضا

سرمايه ي برات شفاعت وصول كرد



آه از دمي كه تاخت ز ميدان به خيمه گاه

وز خيمه باز جانب ميدان عدول كرد



در شان خويش و مرتبت خود به نزد حق

گفت آنچه هيچكس نتواند نكول كرد



اتمام حجت ازلي را به صد زبان

با آن گروه بيخرد بوالفضول كرد



چندي ميان معركه (هل من مغيث) [9] . گفت

چندي به فضل خود ز پيمبر حديث گفت



بند دهم



چندان كزين مقوله بر آن قوم بي ادب

برخواند آن ستوده شه ابطحي نسب



يك تن نداد پاسخ وي را وز اين قبل

آزرده گشت خاطر شاهنشه عرب



آمد به قتلگاه به بالين كشتگان

فرياد كرد با جگري خسته از تعب



كاي دوستان محرم و ياران محترم

اي همرهان نيك و رفيقان منتخب



اي اكبر جوانم و عباس صف شكن

اي مسلم بن عوسجه، اي حر و اي وهب



رفتيد جمله در كنف رحمت خدا

خورديد نوشداروي غفران ز فيض رب



من مانده ام غريب در اين دشت پر بلا

محزون و داغديده جگرخون و تشنه لب



خيزيد و بر غريبي من رحمتي كنيد

كامروز گشته صبح اميدم چو تيره شب



كشتند ياوران مرا جمله بيگناه

خستند كودكان مرا جمله بي سبب






پژمرد از عطش، گل رخسار شيرخوار

بيمار را ز تشنگي افزوده تاب و تب



چون ديد پاسخي نرسيدش به گوش جان

ز آن دوستان صادق و ياران با ادب



آهي كشيد و گفت خدا باد يارتان

خوش رفته ايد، آيمتان من هم از عقب



باد اين خبر بسوي حرم برد در نهفت

اصغر به گاهواره فغان بركشيد و گفت



بند يازدهم



لبيك اي پدر كه منت يار و ياورم

در ياري تو منايب عباس و اكبرم



مدهوش باده ي خم ميخانه ي غمم

مشتاق ديدن رخ عم و برادرم



آب ار نمي رسد به لب لعل نازكم

شير ار نمانده در رگ پستان مادرم



در آرزوي ناوك تير سه شعبه ام

در حسرت زلال روانبخش كوثرم



در شوق آن دقيقه كه صياد روزگار

با ناوك كمان قضا بشكند پرم



خواهم به شاخ سدره نهم آشيان فراز

تا بنگري كه عرش خدا را كبوترم



هر چند جثه كوچك و تن لاغر است، ليك

از دولتت هواي بزرگيست در سرم



آن قطره ام كه سالك درياي قلزمم

آن ذره ام كه عاشق خورشيد انورم



با دستهاي كوچك خود جان خسته را

در كف گرفته ام كه بپاي تو بسپرم



آغوش بر گشاي و مرا گير در بغل

تا گوي استباق [10] ز ميدان بدر برم



شاه شهيد در طرب از اين ترانه شد

او را ببر گرفت و به ميدان روانه شد



بند دوازدهم



آمد ميان معركه گفت: اي گروه دون

كز راه حق شديد بيك بارگي برون



از جورتان تپيد به خون اكبر جوان

وز ظلمتان لواي ابي الفضل شد نگون



ديگر بس است ظلم كه شد از حساب بيش

ديگر بس است جور كه گشت از شمر فزون



اين طفل شيرخواره سه روزه است كز عطش

نوشد به جاي شير ز پستان غصه، خون



رنگ بنفشه يافته رخسار چون گلش

بيجاده فام كرده لب لعل لاله گون



گيرم كه من به زعم شما باشدم گناه

اين بيگنه خلاف نكرده است تا كنون



آبي دهيد بر لب خشكش خداي را

كاندر دلش شكيب نه و اندر تنش سكون






گفتار شه هنوز به پايان نرفته بود

كان طفل ناله اي ز جگر زد چو ارغنون



آنگاه خنده اي به رخ شه نمود و خفت

ديگر زمن مپرس كه شد اين قضيه چون



اين قاصد اجل ز كجا بود ناگهان

و آن را به حلق تشنه كه بوده است رهنمون



شد پاره حلق اصغر بي شير و تازه گشت

زخم دل حسين جگر خسته از درون



نظاره كرد اشه به رخسار آن صغير

با ناله گفت: نحن الي الله راجعون [11] .



اي آهوي حرم به خدا مي سپارمت

در حيرتم كه چون به سوي خيمه آرمت



بند سيزدهم



آه از حسين و داغ فزون از شماره اش

وآن دردها كه كس نتوانست چاره اش



فريادهاي العطش آل و عترتش

تبخالهاي لعل لب شيرخواره اش



آن اكبري كه گشت به خون غرقه عارضش

آن اصغري كه ماند تهي گاهواره اش



آن جبهه ي شكسته و حلق بريده اش

آن ريش خون چكان و تن پاره پاره اش



آن ماه چارده كه ز خون بست هاله اش

آن آسمان كه زخم بدن بد ستاره اش



آن سر كه بر فراز ني از كوفه تا به شام

بردند با تبيره [12] و كوس و نقاره اش



آن نو عروس حجله ي حسرت كه دست كين

تاراج كرد زيور و خلخال و ياره اش



آن كودكي كه درگه يغماي خيمه گاه

از گوش برد دست ستم گوشواره اش



آن بانوي حريم جلالت كه چشم خصم

مي كرد با نگاه حقارت نظاره اش



آن خسته ي عليل كه با بند آهنين

بردند گه پياده و گاهي سواره اش



آن دست بسته طفل يتيمي كه خسته گشت

پاي برهنه از اثر خار و خاره اش



داغي كه كهنه شد بيقين بي اثر شود

وين داغ هر زمان اثرش بيشتر شود [13] .





پاورقي

[1] قميص: پيراهن.

[2] دني فتدلي...: اشاره است به سوره ي نجم آيات 9 و 10 و 11 که مربوط است به معراج پيامبر اکرم (ص): ثم دنا فتدلي فکان قاب قوسين او ادني فاوحي الي عبده ما اوحي پس پيامبر اکرم (ص) به (رحمت) خداي تعالي نزديک شد، بسيار نزديک، پس نزديکي ميان ايشان به مقدار دو کمان بود يا نزديکتر، پس خداي تعالي بسوي بنده ي خود وحي کرد آنچه را وحي نمود.

[3] بسياري از مورخان روز شهادت حضرت مجتبي (ع) را هفتم صفر قيد کرده اند.

[4] عقيله‏ي صحت: عقيله: هر چيز گرامي و پرارزش- منظور نعمت تندرستي است.

[5] جزع: سنگي است سياه و سفيد با خالهاي سفيد و زرد و سرخ و سياه، مهره‏ي يماني، مهره‏ي سليماني. منظور چشم است.

[6] حسبي الله ربي هو الوکيل: بسنده است مرا خداوندي که پروردگار و تدبير کننده و کارساز است.

[7] مقدمه الجيش: پيشرو لشکر.

[8] سليل: فرزند، بچه.

[9] هل من مغيث: آيا فرياد رسي هست؟

[10] استباق: پيشي گرفتن، سبقت جستن.

[11] نحن الي الله راجعون: ما بسوي خدا باز مي‏گرديم.

[12] تبيره: طبل.

[13] بند چهاردهم حذف شد.