بازگشت

در عزاي اهل بيت عصمت و طهارت






اي از ازل به ماتم تو در بسيط خاك

گيسوي شام باز و گريبان صبح چاك



ذات قديم بهر عزاداري تو بس

هستي، پس از حيات تو يكسر سزد هلاك



تا جسم چاك چاك تو عريان به روي دشت

جان جهانيان همه زيبد به زير خاك



ارواح شايد ار همه قالب تهي كنند

تا رفت جان پاك تو از جسم تابناك



خون تو آمده است امان بخش خون خلق

خون را به خون كه گفت نشايد نمود پاك؟



تنها مقيم بارگهت، قلبنا لديك

سرها نثار خاك رهت، روحنا فداك






باز از افق هلال محرم شد آشكار

بر چهر چرخ ناخن ماتم شد آشكار



ني ني به قتل تشنه لبان از نيام چرخ

خونريز خنجري است كه كم كم شد آشكار



يا برفراشت رايت ماتم دگر سپهر

وينك طراز طره ي پرچم شد آشكار



اين ماه نيست نعل مصيبت در آتش است

كز بهر داغ دوده ي آدم شد آشكار



از آه سينه ابر پياپي پديد گشت

ز امواج ديده سيل دمادم شد آشكار



بست آسمان كمر چو به آزار اهل بيت

بگشود در زمين بلا بار اهل بيت



بر يثرب و حرم دو جهان سوخت تا فتاد

با كربلا و كوفه سر و كار اهل بيت



روز لواي آل علي شد نگون كه زد

خرگه به صحن ماريه سردار اهل بيت



دشمن ندانم آتش كين در خيام زد

يا در گرفت ز آه شرر بار اهل بيت



زان كاروان جز آتش حسرت بجا نماند

چون بار بست قافله سالار اهل بيت



تشويش و خوف و واهمه، غمخوار بيكسان

اندوه و رنج و حسرت و غم، يار اهل بيت



خاشاك دشت مرهم اعضاي كشتگان

خوناب چشم شربت بيمار اهل بيت



خفتي به خاك و خون تو و در ماتمت نديد

جز خواب مرگ ديده ي بيدار اهل بيت



نگذاشت خصم سفله حجابي به هيچ وجه

جز گرد ماتم تو به رخسار اهل بيت



تا كربلا ز كوفه به خونريز يك بدن

پرتابه پر، پياده و سر تا به سر سوار



با دعوي خداي پرستي خداي سوز

وز التزام ظلم به رحمت اميدوار



ذكر رسول بر لب و بغض ولي به دل

در چشمها كتاب عزيز، اهل بيت، خوار



زين غم مگر شكسته سراپاي آب نهر

بس تن برهنه سر زده بر سنگ آبشار



او را به ياد وصل چو عشاق، دل قوي

و آنان به تاب هجر چو معشوق، تن نزار



اهل حرم چو جمع عزا سر به جيب غم

او در ميان چو شمع، به رخساره اشكبار



در ديده موج اشك و به دل كوههاي درد

بر سينه خيل داغ و به لب ناله هاي زار



اين غم كجا برم كه غمت را كسي نخورد

جز خواهران بيكس و اطفال نااميد



دهر از ازل گرفته عزايت كه روز و شب

گيسو بريد شام و سحر پيرهن دريد



اكرام بين كه بعد شهادت چه كرد خصم؟

از ني جنازه بستش و از خون كفن بريد



قاتل برين قتيل نه تنها گريست زار

تيغي كه سر بريدش از آن نيز خون چكيد






قطع نظر كنيد ز منهم كه بعد ازين

با نيزه است نوبت سرداري شما



كمتر كنيد سينه و كمتر به سر زنيد

كاين لحظه نيست وقت عزاداري شما



كم نيست گر به ذل اسيري كنيد صبر

از عزت شهادت ما خواري شما



هم خشم او كند طلب خون ما ز خصم

هم نصر او رسد به مددكاري شما



چون نوبت قتال ز ياران به شه فتاد

پاسي پس از مقاتله در قتلگه فتاد



چون زخمهاي خويش به گرداب خون بشست

چون مرغ پر به خون زده در خاك ره فتاد



يا از عناد اهل حسد يوسفي عزيز

با پاره پاره پيكر عريان به چه فتاد



در داغ مرگ او دل اسلام و كفر سوخت

و آتش به جان بتكده و خانقه فتاد



پس فوجي از سپاه چو سيلاب فتنه خيز

از حربگاه آمد و در خيمگه فتاد



بر روي بانوان حرم برقعي نماند

از فرق آفتاب سزد گر كله فتاد



خونابه ي گلوي وي از چوب ني چكيد

يا خون گريست با همه آهندلي سنان؟



تنها قتيل تيغ گذاران لشكري

سرها دليل ناقه سواران كاروان



تنها به پاس شه همه بر آستان مقيم

سرها به سرپرستي اهل حرم روان



تنها گواه حسرت سرهاي تشنه لب

سرها نشان پيكر مجروح كشتگان



تنها كنايتي ز معادات دهر دون

سرها علامتي ز ستمهاي آسمان



بيمار كربلا به تن از تب توان نداشت

تاب تن از كجا كه توان بر فغان نداشت



گر تشنگي ز پا نفكندش غريب نيست

آب آن قدر كه دست بشويد ز جان نداشت



ز آمد شد غم اسرا در سراي دل

جائي براي حسرت آن كشتگان نداشت



اين صيد هم كه ماند نه از باب رحم بود

ديگر سپهر تير جفا در كمان نداشت



يا كور شد جهان كه نشاني ازو نديد

يا كاست آن چنانكه ز هستي نشان نداشت



از دوستانش آن همه ياري يقين نبود

وز دشمنانش آنهمه خواري گمان نداست



از بهر دوستان وطن غير داغ و درد

مي رفت سوي يثرب و هيچ ارمغان نداشت



تا شام هم ز كوفه در آن آفتاب گرم

جز سايه ي سر شهدا سايبان نداشت






اي نخل نينوا چه نهالي تو كز نخست

جان بود و سر، بپاي تو هر برگ و بر فتاد؟



در باغ دين ز تيشه ي بيداد دمبدم

نخلي ز پا درآمد و سروي به سر فتاد



تا پايمال پهنه شد آن چهر خاكسود

در بحر خون ز بام فلك طشت زر فتاد



از كربلا به ديده ي خونبار مي رويم

وارسته آمديم و گرفتار مي رويم



جان در بهاي آب روان نافروش ماند

زين جا به جستجوي خريدار مي رويم



با وصف تشنه كاميت اندر كنار شط

جاري به دجله خون دل از چشمه سار باد



رفع عطش چو از تو نشد جاودان چه سود

كز مشك ديده دامن ما جويبار باد



آن كز قبول داغ تو پهلو تهي كند

جاويد با شكنجه ي كيهان دچار باد



ز انديشه ي حديث تو هر دل كه وارهيد

محصور حكم حادثه ي روزگار باد



جز داغ و درد و تاب تن از خوان كربلا

قوتي نبود قسمت مهمان كربلا



از شرم تشنگان عجب آرم كه چون نسوخت

دامان دشت و كوه و بيابان كربلا



بر داغ زخمهاي تو گلگون كفن دمند

همرنگ لاله، سنبل و ريحان كربلا



ز اهريمنان دولت باطل به باد رفت

تاج و نگين و تخت سليمان كربلا



گفتي كه خود نكرد كس آن كشته را كفن

با آنكه بود پيكر او را دو پيرهن



بادش ز خاك باديه پرداخت خلعتي

زان پس كه گشت كسوت خونش طراز تن



آن كودكان نورس ناكام خردسال

بر جاي زنده مانده ز دوران پر فتن



آن رنجه جان به جامعه، چو شمس در كسوف

و آنان به تاب نايبه [1] . چون موي درشكن



سر گشتگان چو صيد حوادث به صد هراس

پر بستگان چو عقد جواهر به يك رسن



دردا كه بعد واقعه ي كربلا هنوز

از كين پر است سينه ي اهل جفا هنوز



خون دو عامل از همه ريزند در قصاص

اين قتل را وفا نكند خونبها هنوز



خود گر نبود جان جهان آن جهان جان،

بهر چه از ميان نرود اين عزا هنوز



بر قصه هاي كهنه و نو قرنها گذشت

هر روز تازه تر بود اين ماجرا هنوز



گرم اسير حرمش خصم و او زدي

چون مرغ سر بريده به خون دست و پا هنوز






در شرح اين ستم كه نگفتم يك از هزار

چون نامه روسياهم و چون خامه اشكبار



در سوگ اين ستم زده فرزند، مام دهر

هر شام گيسوان كند از مويه تارتار



يك نم به چشم دجله و شط آب شرم نيست

خشكيدي ارنه ز آتش خجلت سراب وار



آمد خزان بهار جوانان هاشمي

يا رب دگر مباد خزان را ز پي بهار




پاورقي

[1] نايبه: مصيبت، حادثه‏ي ناگوار