بازگشت

قسمتي از چهارده بند در رثاء شهيد كربلا


نقل از ديوان محمودخان ملك الشعراء صبا، ضميمه ي سال بيست و سوم مجله ارمغان، چاپخانه ي چهر.



باز از افق هلال محرم شد آشكار

وز غم نشست بر دل پير و جوان غبار



باز آتشي ز روي زمين گشته شعله ور

كافتاد از آن به خرمن هفت آسمان شرار



برخاست از زمين و زمان شور رستخيز

وز هر طرف علامت محشر شد آشكار



گفتي رسيده وقت كه زير و زبر شود

يكسر بناي محكم اين نيلگون حصار



چون كشتي شكسته به درياي موج زن

روي زمين ز غلغله شد باز بيقرار



كردند خاكيان همه از آه آتشين

تيري كه كرد از جگر نه فلك گذار



از حربگاه اسب شهنشهاه دين مگر

برگشت سوي خيمه دگرباره بي سوار



پيرايه بخش چهره ي صبر و رضا حسين

سرمايه ي شفاعت روز جزا حسين



در كربلا چو وقت جهاد و غزا رسيد

دور طرب سر آمد و روز عزا رسيد



از كوفه خيل فتنه، گروه از پس گروه

بر قصد كينه ي خلف مرتضي رسيد



لبريز كرد ساقي دوران پياله را

چون دور غم به خامس آل عبا رسيد



در خيمه ي حرم ز جفا آتشي زدند

كز صحن ارض دود به سقف سما رسيد



فرياد الغياث حريمش ز خيمه گاه

تا پيش پرده ي حرم كبريا رسيد



از غم رسيد ناله ي يثرب به كربلا

چون سوي يثرب اين خبر از كربلا رسيد



آه از دمي كه با غم دل شهريار دين

گفتا به خواهر از ره مهر و وفا حسين



اي خواهر از برت چو به فردا جدا شوم

در خون خويش غرقه به دشت بلا شوم



چون گل مكن زدوري من چاك پيرهن

چون از برت روانه چو باد صبا شوم



مخراش روي خويش و مكن موي خود كه من

شرمنده پيش بارگه كبريا شوم






روشن شود دو چشم پيمبر به روز حشر

گر زير سم اسب عدو توتيا شوم



ترسم ز سوي عرش رسد آيت بدا [1] .

بگذار تا به كام دل خود فدا شوم



گردآركود كان مرا نزد خود كه من

فردا ز زين اسب به ميدان جدا شوم



رفتند مادر و پدر و جد من ز پيش

من هم پي زيارتشان از قفا شوم



زينب چو اين شنيد به سر برفشاند خاك

زد دست و كرد بر تن خود جامه چاك چاك



چون شاه دين به عزم شهادت سوار شد

چشم ملك به عرش برين اشكبار شد



خورشيد همچو طشت پر از خون طلوع كرد

هول قيامت از همه سو آشكار شد



ابر بلا برآمد و بر خاك خون گريست

باد فنا وزيد و هو پر غبار شد



حورا چو گل به خلد برين جامه بردريد

رضوان دلش چو لاله ز غم داغدار شد



از دود آه پردگيان چرخ شد سياه

وز خوان زمين ماريه چون لاله زار شد



گويا ز پرده دختر زهرا برون دويد

زهرا به خلد از غم دل بيقرار شد



اسبي كه بود سبط پيمبر بر او سوار

ناگاه سوي خيمه روان بي سوار شد



آمد بسوي خيمه چو با زين واژگون

از ديده ي سپهر زانده چكيد خون



چون شاه دين به خاك درآمد ز پشت زين

بنهاد روي خويش به شكرانه بر زمين



ابري نديد بر سر آن دشت غير تيغ

قصدي نيافت در دل آن قوم، غير كين



هر جا فكنده ديد گلي ياسمين عذار

هر سو فتاده يافت مهي مشتري جبين



بر صبر او ز جمله ي كروبيان قدس

برخاست در صوامع افلاك آفرين



خاكي كه غرقه گشت به خون گلوي او

بردند بهر غاليه ي موي حور عين



از داس كوفيان جفا پيشه شد تهي

باغ نبي ز لاله و شمشاد و ياسمين



بگريست وحش و طير بر آن جم كزو ربود

ديو پليد شوم هم انگشت و هم نگين



گفتي رسيده وقت، كه عالم شود خراب

وز باد قهر كشته شود شمع آفتاب



چون اهل كوفه دامن كين بر ميان زدند

دامن بر آتش غم خلق جهان زدند



چون هاله گرد ماه بيكباره اهل بيت

صف حلقه وار گرد امام زمان زدند



كردند خلق كودك او را نشان تير

تير جفا چگونه ببين بر نشان زدند



خستند بوسه گاه نبي را به تيغ تيز

وز كين سر مبارك او بر سنان زدند






در خيمه اش به كينه زدند آتشي چنان

كز او شرر به خرمن هفت آسمان زدند



آوازالفراق بر آمد از كشتگان

چون بانگ الرحيل بر آن كاروان زدند



بود از نفاق چونكه سرشت و نهادشان

گفتي كه نيست نام پيمبر به يادشان



بگذشت سوي معركه چون خواهر حسين

دربر كشيد غرقه به خون پيكر حسين



زد نعره اي كزو جگر آسمان شكافت

از مهر، لب نهاد چو بر حنجر حسين



پس گفت: كاي گروه چه گوئيد در جواب

خواهد چو داد ما ز شما داور حسين



جنبان شود زمين قيامت ز اضطراب

گيرد چو ساق عرش علي مادر حسين



عهد نبي مودت قربي مگر نبود؟

گرديد پس جدا از چه از تن سر حسين



داغي نباشد اينكه رود سوز او برون

تا روز حشر از جگر خواهر حسين



بگذشت آنچه بر دل زينب ز درد و غم

بگذشتي اربه كوه، فروريختي ز هم



در دشت كين سكينه چو بر شاه دين گريست

برخاست شورشي كه زمان و زمين گريست



گريان شدند يكسره كروبيان قدس

كرسي به لرزه آمد و عرش برين گريست



ابليس شد ز كرده پشيمان و شرمناك

جبريل ناله كرد و رسول امين گريست



بر آسمان فرشه ز غم جامه چاك كرد

وز سوز دل به خلد برين حور عين گريست



از تاب خشم آتش دوزخ زبانه زد

بر خود جهان ز بيم جهان آفرين گريست



شد لاله رنگ روي زمين چون گه وداع

از سوز دل بر آن تن چون ياسمين گريست



پس گفت: اي پدر ز چه در خواب خفته اي

بي سر به خاك با تن صد چاك خفته اي



آن تن كه بود دامن زهراش جاي خواب

عريان فتاده بود سه روز اندر آفتاب



زان لعل لب كه آب حيات رسول بود

كردند كوفيان جفاپيشه منع آب



چون آب بهر كودك بي شير خويش خواست

از كينه جز به تير ندادش كسي جواب



روزي كه خلق جمله برآرند سر ز خاك

بر دستها گرفته ز اعمال خود كتاب



سيماب وار لرزه به عرش برين فتد

چون از پس سرادق عزت رسد خطاب



افكنده انبيا همه از بيم سر به زير

در كوه و دشت زلزله از هيبت عتاب



با نامه ي سيه چو بود عذر آن گروه

آيند سر فكنده چو در موقف حساب






ترسم كه دست خويش چو زهرا به سر زند

دوزخ به خشم آيد و بر خشك و تر زند



چون سوي شام قافله ي كربلا شدند

گفتي ز شهر غم به ديار بلا شدند



فرياد الوداع برآمد ز اهل بيت

در قتلگاه از شهدا چون جدا شدند



سرها ز تن شدند به فرسنگها جدا

بر عزم ره روانه چو قوم دغا شدند



سرها ز پيش و پرده نشينان احمدي

بر ناقه ي برهنه روان از قفا شدند



طفلان كه نازشان پدر از مهر مي كشيد

لرزان ز تازيانه ي اهل جفا شدند



در كوچه هاي شام اسيران بسته دست

خونين جگر ز طعنه ي هر ناسزا شدند



از جور شام خرمن ايمان به باد رفت

يكباره دين احمد مرسل زياد رفت



چون زد سموم كين به گلستان مصطفي

بر خاك ريخت لاله و ريحان مصطفي



تاريك مانند محفل ايمان چو كشته شد

از باد كينه شمع شبستان مصطفي



دادند اجر و مزد نبي را به تيغ تيز

كردند خوش تلافي احسان مصطفي



داس عناد و تيشه ي بيداد ناكسان

نگذاشت سرو و گل به گلستان مصطفي



كردند اين معامله با عترت از چه روي

با امت اين نبود چو پيمان مصطفي



ترسم كه دست خلق بيكباره زين گناه

گردد جدا ز گوشه ي دامان مصطفي



تا بود اين جهان به جان اين بلا نبود

درد و غمي چو درد و غم كربلا نبود



در موقف حساب چو وقت جزا شود

در پيشگاه عدل ندانم چها شود



آه از دمي كه پيش ترازوي عدل و داد

روز نشور و عرض صواب و خطا شود



دوزخ شود ز آتش غيرت چو حمله ور

ترسم عنانش از كف مالك رها شود



زهرا چو داد خواه شود تا به پاي عرش

روي زمين چو لجه ي [2] خون از بكا [3] شود



خيزد ز خاك با تن بي سر چو شاه دين

بر پا دوباره واقعه ي كربلا شود



ترسم كه روز حشر بيكباره زين گناه

دست جهان ز دامن رحمت جدا شود



محشر بهم برآيد از هيبت عتاب

جبريل بهر چاره سوي مصطفي شود



آيا جواب چيست در آن روز پر بلا

پرسند چون ز خون شهيدان كربلا



گر در زمانه واقعه ي كربلا نبود

معلوم، قدر صبر و عيار رضا نبود



سبطي چنين براي فدا گر نبي نداشت

آسان بدو شفاعت روز جزا نبود






بر صابران چو عرض بلا شد بغير او

كس را قبول واقعه ي كربلا نبود



غير از درون قبه ي او جائي از شرف

مخصوص از براي قبول دعا نبود



زينت نمي كشيد اگر ناله از جگر

در گنبد سپهر برين اين صدا نبود



حقا كه اين معامله با عترت رسول

از اين و آن ز بعد پيمبر روا نبود



كي بر فلك درخت شقاوت كشيد سر

گر زير خاك تخم جفا ز ابتدا نبود



آيد كجا ز عهده اين درد و غم برون؟

چشم زمانه بارد اگر تا به حشر خون





پاورقي

[1] بدا (بداء): ظاهر شدن، پيدا شدن راي ديگر در امري- ايجاد رايي براي خالق بجز آنچه که قبلا اراده‏ي وي بر آن تعلق گرفته بود. (آيت بدا) اشاره است به آيه‏ي 39 سوره‏ي رعد: «يمحوا الله ما يشاء و يثبت و عنده ام‏الکتاب» «خداوند هرچه را بخواهد محو و هرچه را بخواهد اثبات مي‏کند و «ام‏الکتاب» نزد اوست.»

[2] لجه: ميان دريا، عميق‏ترين نقطه‏ي دريا.

[3] بکا (بکاء): گريه، گريه کردن.