بازگشت

بخشي از تركيب بند در ذكر مصيبتهاي شهيدان كربلا






اي ديده خون ببار كه ماه محرم است

نزد خداي، ديده ي گريان مكرم است



بي ديده ي پر آب و نفسهاي آتشين

گر لاف مهر شاه زني، نامسلم است






بر ياد نور چشم پيمبر ز آب چشم

بالله اگر جهان همه دريا كني كم است



بشناس در مصيبت سلطان كربلا

قدر سرشك خويش كه اكسير اعظم است



بي شرم ديده اي كه نگريد در اين عزا

خالي جهان از آنكه دلش خالي از غم است



جايي كه سرو قامت اكبر فتد ز پاي

شرمنده باد سرو كه سرسبز و خرم است



بر صورت هلال درين ماه پر ملال

كاهيده جسم حيدر و پشت نبي خم است



موسي شكسته خاطر و عيسي فسرده دم

يوسف ز تخت سير و سليمان ز خاتم است



آميخته به اشك خليل و سرشك خضر

امروز آب چشمه ي حيوان و زمزم است



پيش از شهادت شه لب تشنگان، رسل

بگريستند بروي و مظلوميش به كل



چون رايت ستم به يزيد لعين رسيد

از كوفه نامه ها به امام مبين رسيد



كاي گشته انس و جان به سليمانيت مقر

در دست ديو سفله به ناحق نگين رسيد



آدم صفت بيا و زمين را خليفه باش

كابليس را خلافت روي زمين رسيد



هستي تو مستحق خلافت پس از حسن

ما را اتفاق، روايت چنين رسيد



باز آي سوي كوفه و بر كش لواي دين

ورنه لواي كفر به چرخ برين رسيد



بهر هدايت ار نخرامي بدين ديار

خواهد خلل ز خصم به بنيان دين رسيد



گر دستگير ما نشوي روز باز خواست

گوييم دست ما نه به حبل المتين رسيد



چون نامه را بخواند، بدانست شاه دين

كاورا گه شدن به دم تيغ كين رسيد



نزديك شد كه دختر زهرا شود اسير

وقت شهادت پسر نازنين رسيد



با خويش گفت: «وقتي اداي امانت است

بيع بهشت را سر ما در ضمانت است»



آمد دو بهره رفته ز شب شاه تشنه كام

بهر وداع در حرم سيد انام



بنهاد روي پاك بر آن تربت لطيف

زان پس كه داد خواجه كونين را سلام



كاي فخر انبيا چو برفتي تو، اشقيا

كردند در خرابي دين تو اهتمام



بي آفتاب روي تو بر ما نهاد روي

ظلم از قفاي ظلم و ظلام اي پي ظلام



رفتي و در ميانه ي امت گذاشتي

فرقان و عترتت كه بدارند احترام



امروز در زدند به پهلوي فاطمه

فردا بسوختند خداوند را كلام



كردند آنچه بعد تو با خاندان تو

در حيرتم كه شرح دهم بهر تو كدام



بر من هر آنچه رفت و رود از مخالفان

در خدمت تو چون برسم بشمرم تمام






بهر شهادتم به سوي كوفه خوانده اند

با پاي خويش مي روم اينك به سوي دام



خوابش ربود و ختم رسل را به خواب ديد

كاي نور ديده، خيز و سوي كربلا خرام



بهر شهادت تو مقامي است در بهشت

رو كشته شو، كه منتظر توست آن مقام



دادش اجازت سفر كربلا رسول

رفت از پي وداع سوي تربت بتول



مركب خداي را به سوي كوفه زين مكن

خلق مدينه را ز فراقت حزين مكن



بر عهد كوفيان نتوان داشت اعتماد

دوري ز بارگاه رسول امين مكن



در شهر دين بجز تو كنون شهريار نيست

بي شهريار، بهر خدا شهر دين مكن



بالله كه اهل كوفه به خون تو تشنه اند

آهنگ، زينهار بدان سرزمين مكن



در بر مخواه فاطمه را كسوت عزا

ماتمسراي خويش، بهشت برين مكن



ناچار اگر روي بسوي اهل كين، سفر

با زينب و سكينه سوي اهل كين مكن



فرمود: سوي مرگ همي خواندم قضا

رو پنجه با قضاي جهان آفرين مكن



اهل مرا اسير و مرا كشته خواسته است

ما را به ما گذار و جزع بيش ازين مكن



رفت از پي وداع سوي خانه ي خدا

برخاست از مدينه خروشي زهر سراي



بگرفت راه باديه سالار كربلا

مشتاق كشته گشتن و آماده ي بلا



درهاي آسمان همه شد باز و آمدند

در خدمتش ملائكه از عالم علا



آمد نخست حر به سر راه شاه دين

هر سنگ مي زدش سوي خلد برين صلا



اول امير لشكر كين بود واي عجب

شد اولين شهيد به شمشير ابتلا



شه در زمين باديه آمد فرود و گفت:

زين خاك يافت ديده ي اميد من جلا



بنمود مقتل شهدا را يكان يكان

فرمود آمديم به سوي وطن، هلا



ما والي ولايت رنج و مصيبتيم

با ما نيايد آنكه ندارد سر و لا



در تيره شب روانه به سوي وطن شويد

كز انفعال رفت نياريد برملا



افراشتند خيمه در آن عرصه ي الم

كامد برون ز كوفه علم از پي علم



چون شب فروگرفت جهان را، شه شهيد

اصحاب را بخواند پي بيعت جديد



فرمود: يافتم همه اصحاب خويش را

اندر وفا يگانه و اندر صفا فريد



برداشتم ز گردنتان عهد خويش را

جنت دهد جزاي شما خالق مجيد






ليكن برون رويد از اين ورطه ي خطر

شب تيره و به خواب گران لشكر عنيد



فردا قتيل تيغ مخواهيد خويش را

مقتول خواسته است بتنها مرا يزيد



گفتند كز تو باز نخواهيم داشت دست

گيريم ما چگونه سر خويش و تو وحيد؟



چون ديد شاه دين كه نخواهند بازگشت

هستند پايدار در آن محنت شديد



فرمود بنگريد به فردوس جايتان

ديدند و شد شب شهدا همچو روز عيد



آمدند اسحر بر آن قوم نيك بخت

كاي جيش حق به كوي شهادت كشيد رخت



آمد يكي غلام سيه روي دل سپيد

دل در برش ز شوق شهادت همي تپيد



آزاد كرده بودش اندر ره خدا

چرخ سپيد چشم، سياهي چو او نديد



با روي او چو داشت شب قدر نسبتي

حق بر هزار ماهش از آنروي برگزيد



با شاه گفت: اي كه ولاي تو كرده فرض

ايزد به هر سياه و سپيدي كه آفريد



فرماي تا به راه تو جان را كنم فدا

اي در كف تو جنت فردوس را كليد



صد چشمه از محبت تو در دلم گشود

چون آب زندگي كه ز ظلمات شد پديد



فرمود شاه دين كه سر خويش پاس دار

بر شب ستاره ريخت چو از شاه اين شنيد



گفتا چه مي شود كه من تيره روي را

با خود بري به خلد و گشايي در اميد



منگر سياهيم كه به سوي خليل حق

ذبح فدا سياه ز سوي خدا رسيد



پذرفت شاه و گفت كه رويت سپيد باد

جان را كنون به نعمت فردوس ده نويد



آمد بسوي معركه با تيغ هندوي

در دشت زنگيانه يكي نعره بركشيد



تيغ برهنه در كف زندگي غلام تافت

ز ابر سياه، برق تو گفتي همي جهيد



خونش به راه شاه شهيدان بريختند

جنت، درم خريده به يكمشت خون خريد



همرنگ زاغ بود و به يمن قبول شاه

طاووس خلد گشت و به خلد برين چميد



آمد به سوي شاه حميد [1] خميده پشت

گفت اي كليد دوزخ و جنت ترا به مشت



پيرانه سر به معركه جولانم آرزوست

دشت مصاف و عرصه ي ميدانم آرزوست



سرباختن چو گوي به ميدان عشق شاه

با قامتي چو خم شده چوگانم آرزوست



يكدشت پر ز ديو و سليمان ستاده فرد

جان باختن به راه سليمانم آرزوست



باز سپيدم آمده از آشيان قدس

منعم مكن كه ساعد سلطانم آرزوست



شد سير از مصاحبت جسم، جان من

ديدار حور و صحبت رضوانم آرزوست






پشتم خميده گشت ز پيري بنفشه وار

از دست حور، دسته ي ريحانم آرزوست



دادش اجازه شاه سوي خصم رفت و گفت:

در راه شاه، باختن جانم آرزوست



موي سپيد كرده به خون سرخ كاين چنين

رفتن سوي پيمبر يزدانم آرزوست



شاه آمد و نهاد سرش در كنار خويش

فرمود: باد مزد تو با كردگار خويش




پاورقي

[1] حميد: ظاهرا منظور حميد بن مسلم باهلي است.