بازگشت

مرثيه درباره ي زندگاني حضرت ختمي مرتبت و اولاد گرامي اش






پيغمبر خداي كه بد رهنماي خلق

بس رنجها كه برد ز خلق از براي خلق



با آنكه او ز خلق بغير از بدي نديد

جز نيكوئي نخواست به خلق از خداي خلق



اي بسكه برد رنج و تعب در ره خداي

تا شد ميان خلق خدا، رهنماي خلق



يكتن نبد ز خلق كه با او وفا كند

زين رنجها كه برد به مهر و وفاي خلق



دندان او كه گوهر بحر وجود بود

ديدي كه چون شكست ز سنگ جفاي خلق



خاكستر از جفا بسرش ريختند و او

روي از حيا نتافت كه اف بر حياي خلق



جز خون دل غذاش ندادند و اي دريغ

آن را كه هيچ بهره نبد از غذاي خلق



اي بس زبان طعن كه بر وي گشاده شد

با اينهمه، زبان نكشيد از دعاي خلق



او از پي هدايت و خلق از براي ظلم

خلق از قفاي او شده او از قفاي خلق



غير از بدي نديد ز خلق خدا جزاي

تا خود خدا به حشر چه بدهد جزاي خلق



ظلمي كه بر رسول خدا رفت و عترتش

هم خود مگر خداي ببخشد به امتش



داماد مصطفي كه ازو دين قوام يافت

بنگر چها ز امت بي احترام يافت



آن مهتر ستوده كه از احترام اوست

اين حرمتي كه ساحت بيت الحرام يافت



معراجش از رسول خدا برتر است از آنك

او بر فراز دوشت پيمبر مقام يافت



ديدي چها ز بعد رسول از لئام خلق

آن سيد امام و بزرگ كرام يافت



دستي كه در ز قلعه خيبر گرفته بود

رنج رسن ز دست يهودان عام يافت



لعنت بر آن خسان كه گرفتند ازو به ظلم

حقي كه از رسول عليه السلام يافت



يك شام را به خواب نياسود تا به صبح

تا صبح عمر او ز اجل ره بشام يافت



يك عمر در صيام بسر برد واي دريغ

ز آن ضربتي كه در شب ماه صيام يافت



دردا و حسرتا كه مرادي مراد جست

تا تيغش از سر شه مردان مرام يافت



تنها همين نه تارك شير خدا شكست

دين خداي نيز شكستي تمام يافت



از عترت رسول بجز دختري نبود

كاندر سپهر مجد چو او اختري نبود



چون دوره ي تعب به حسين و حسن رسيد

بس غم كه در زمانه به اهل زمن رسيد






تنها همين نه پيكر اين شد نشان تير

آن را به دل نشست گر اين را به تن رسيد



آه از شبي كه تشنه برآورد سر ز خواب

آسيمه سر به كوزه ي آبش دهن رسيد



آن آب آتشين چو فروريخت در گلو

از آب زودتر اثرش بر بدن رسيد



زهري جگر شكاف كه چندان نفوذ كرد

در آن تن لطيف كه بر پيرهن رسيد



چون پاره ي جگر ز گلويش به طشت ديخت

ز آن طشت طعنه ها كه به دشت يمن رسيد



رو كرد بر برادر و گفت: اي عزيز جان

ايام محنت تو و آرام من رسيد



اين گفت و شد خموش و به بام فلك خروش

از اهل بيت خسته دل و ممتحن رسيد



بردند تا به خاك سپارند ياورانش

كان پيره زن به كينه ي او تير زن رسيد



از جور امتان بر پيغمبر اي دريغ

او نيز پاره پيكر و خونين جگر رسيد



چون دور غم به خامس آل عبا فتاد

دور سپهر كينه اي از نو بنا نهاد



چون دور روزگار، ستم را ز سر گرفت

رسم و ره جفا به طريقي دگر گرفت



در دودمان احمد مرسل (ص) شراره اي

از آتش يزيد درافتاد و درگرفت



بر شاه دين زمانه چنان تنگ شد كه او

هم مهر از برادر و هم از پسر گرفت



رو در حرم نهاد و ز دشمن امان نيافت

ناچار راه مشهد پاك پدر گرفت



دردا كه راه باديه گم كرد خسروي

كش عقل رهنماي بره راهبر گرفت



بس نامه ها ز كوفه نوشتند و هر كسي

روز و شبان ز مقدم پاكش خبر گرفت



خواندند سوي خويش و به ياريش كس نرفت

جز تير چار پر كه شتابيد و پرگرفت



چون ديد خلق را سر نامهرباني است

بر مرگ دل نهاد و دل از خلق برگرفت



آمد به دشت ماريه گفت: اين زمين كجاست؟

آسوده گشت چون كه بگفتند نينواست



چون ديد برخلاف مراد است كارها

فرمود كز شتر بفكندند بارها



افراشتند خيمه و بر رفع كينه خصم

بر گرد خيمه گاه نشاندند خارها



چون اهل كوفه ز آمدن شه خبر شدند

دشمن دو اسبه سوي شه آمد هزارها



گرد ملك دو رويه گرفتند فوج فوج

از پا برهنگان عرب وز سوارها



بگذشت لشكر و عمر سعد شوم بخت

سردار لشكر و سر خنجر گذارها



بر گرد شير بچه ي حق بيشه ساختند

از نيزه هاي شير فكن نيزه دارها



شه در ميان باديه محصور دشمنان

وز تيغهاي تيز به گردش حصارها






بر روي شاه آب ببستند واي دريغ

از هر كنار موج زنان جويبارها



افراشتند آتش كين وز سنان و تيغ

بر روزن سپهر بر آمد شرارها



بر گرد چو لشكر دشمن هجوم كرد

يكباره زو كناره گرفتند يارها



روز نهم ز ماه محرم چو شد تمام

خورشيد بخت آل علي كرد رو به شام



روز دگر كه خيمه ي مشرق زد آفتاب

آمد ز خيمه شاه برون پاي در ركاب



ياران گرفته گرد ملك چون ستارگان

خود در ميان ستاده به مانند آفتاب



عباس از يمين سپاه و علم به دوش

چتر علم فراشته بر فرق ماهتاب



يك سو علي اكبر و در دست تيغ تيز

چون خشمگين پلنگ و بزير اندرش عقاب



بر پشت ذوالجناح شهنشاه تشنه لب

از كام واگرفته به شمشير داده آب



رو كرد سوي خصم كه اي قوم شوم بخت

چندين به جان خود نخريد از خدا عذاب



خوانديدم از حجاز و كنون مي زنيد تيغ

شهدي فروختيد مزور به زهر ناب



بگذشتم از شما زمن خسته بگذريد

چندين گنه چرا؟ چو گذشتيد از ثواب



بس گفت و غير تير جوابي نيامدش

تا خود چه مي دهند بروز جزا جواب



جا دارد از تراب گر افغان شود بلند

ظلمي چنين كه رفت به فرزند بوتراب



چون پند سودمند نيافتاد خيل شاه

افروختند آتش هيجا [1] به رزمگاه





پاورقي

[1] هيجا: جنگ، ستيز.