بازگشت

قسمتي از تركيب بند در مرثيه


نقل از كتاب (گلشن وصال) تأليف روحاني وصال، ص 195.



باز برآمد هلال ماه محرم

دوره ي انده رسيد و نوبت ماتم



زلزله افتاد در قوائم گردون

ولوله افتاد در سلاله ي آدم



شد ز زمين بر فلك خروش پياپي

شد ز ملك بر زمين سرشك دمادم



رشته ي هستي ز هم گسيخت كه آمد

محور گردون جدا ز مركز عالم



نيل چو خون شد به چشم موسي عمران

روز چو شب شد به چشم عيسي مريم



چار فرشته اند [1] هولناك و عجب نيست

گر متزلزل شده است عرش معظم



غم نبود در بهشت و بهر پيمبر

در غم و درداند انبياء مكرم



عقل در انديشه شد به كار طبيعت

دهر عزاخانه شد ز ماه محرم



سبط پيمبر در انده است همانا

قصه مسلم محقق است و مسلم



نو سفران حجاز رو به عراق اند

فال بد است اين و مستعد فراق اند



شد به ره كوفه كاروان حجازي

تا كه حقيقت شود رسوم مجازي



هم ز وطن رخت بسته هم ز جهان چشم

يكه سواران يثربي و حجازي



يكسره بازيچه ديده كار جهان را

با دل و با جان نموده يكسره بازي






همره حق يك بيك ملازم و چاكر

در ره دين سر بسر مجاهد و غازي



بر سرشان تيغ و محو جلوه ي معشوق

در رهشان مرگ و گرم معركه سازي



سر به دم تيغ و جانشان به كف دست

پيشرو جمله سبط خسرو تازي



اهل عراق از نفاق در حق ايشان

كرده به غربت بسي غريب نوازي



تا كه گمان داشت رو بهان به جسارت

بر سر شيران كنند دست درازي؟!



يا كه گمان كرد معجزات رسل را

سامرئي رد كند به شعبده بازي؟



ذلت دنيا به عز مرد دليل است

هر كه عزيز خداي گشت ذليل است



شاه عرب چو ز مكه بار فروبست

ديده ي انصاف روزگار فروبست



هر كه سفر كرده يار نو سفري داشت

چشم اميد از وصال يار فروبست



هركه بره ديد داد وعده ي قتلش

شاه كمر سخت تر به كار فروبست



جامه ي احرام را ز تن بدر آورد

اسلحه از بهر كارزار فروبست



دست به كين عالمي بر او بگشودند

چون نظر از غير كردگار فروبست



قوت باطل نگر كه حق مبين را

راه گذشتن زهر ديار فروبست



تاخت سوي كربلا و ساخت در آن جاي

خصم بر آن شه ره گذار فروبست



ني ره تنها بر آن جناب ببستند

بلكه بر آن تشنه، راه آب ببستند



ظلم و جفائي كه شد ز كوفي و شامي

سوخت دل عالمي ز عارف و عامي



آنچه ز صدر سف نرفت ز بيداد

جمله بدور يزيد يافت تمامي



بسكه بشد بسته بابهاي كرامت

بسكه بشد خسته روح هاي گرامي



آنكه بد آموزگار صوفي و زاهد

گشت گرفتار جهل كوفي و شامي



آنكه حلال و حرام ازو شده پيدا

خون وي آمد حلال جمع حرامي



گشت ز اشرار شام كشته به يك روز

آن همه اشراف ابطحي و تهامي



نام كنيزي به دختري بنهادند

كز پدرش جبرئيل كرد غلامي



شمر بر آن سينه جاي كرد كه آمد

مخزن اسرار وحي حق بتمامي



پستي گردون نگر كه خصم لعين يافت

با همه پستي چنان بلند مقامي



خاك ره او طراز طره حوران

سينه ي او خاك زير سم ستوران






شاه بدشت بلا براند چو باره

ديد سپاهي برون ز حد شماره



هر كه به پيمان سست بود و دل سخت

عهد ارادت گسست و جست كناره



وآنكه بد از خويش و از صحابه و ياران

صف زده گردش چو گرد ماه ستاره



فرقه ي اصحاب را چو ديد وفا كيش

داد به خلد و به وصل حور بشاره



پس زير ناقه شد چو مهر به گردن

كرد به حيرت به فوج خصم نظاره



داد به سر كردگان قوم بسي پند

دعوت حق را دوباره كرد و سه باره



از پدر و جد خويش خواند مناقب

بر شرف و قدر خويش كرد اشاره



پند مگر دامني بر آتششان بود

تند شدند از پياده وز سواره



وعظ نشد كارگر اگر چه اثر كرد

آن سخن دل شكاف در دل خاره



كي سخن حق به گوش ديو كند راه؟

ختم بر او گشته قهر حق ختم الله [2] .



روي چو شه سوي كارزار برآورد

موعظه بنهاد و ذوالفقار برآورد



بر سر گندآوران [3] حسام فروكوفت

از دل سنگين دلان دمار برآورد



حمله ز هر سو نمود بر صف اعدا

دود دل از اسب و از سوار برآورد



بسكه بد از دست روزگار دلش خون

كيفر از ابناء روزگار برآورد



همچو عقابي ز تيز چار پر از شوق

بال و پر از بهر عرش يار برآورد



بر دل پاكش نشست ناوك تيري

ور عقب آن تير آبدار برآورد



پا چو كشيد از ركاب گفتي از انده

عرش حق از گوش گوشوار برآورد



گاه ز تاب عطش فغان شررناك

از دل مجروح داغدار برآورد



گاه به پاس عيال بي سر و سامان

ديده ز هر سوي و هر كنار برآورد



جاي چو شد بر زمين ز گوشه ي زينش

برد خداي از زمين به عرش برينش



اي شه دين اي كه دين شد از تو قوي پشت

تشنه دهد جان كسي كه تشنه ترا كشت



جور و جفائي كه با تو رفت در اسلام

كافرم ار كس كند به مل زردشت



جز پسر سعد كاو بروي تو زد تيغ

كس نشنيدم كه بر درفش زند مشت



زخم تو يكسر به سينه بود و عجب نيست

ز آنكه نكردي به كارزار به كس پشت



شد اگر انگشتري ز دست سليمان

از تو هم انگشتري برفت و هم انگشت



آمده طاووس عرش حضرت جبرئيل

چون كه به خون تو پر و بال بياغشت






قصه ي هر كس رود زياد و حديثت

مي نشود تا به روز حشر فرامشت



همسر كفر است هر كه نيست ترا يار

دشمن حق است هر كه اوست ترا دشت [4] .



اي شه برتر ز انبيا همه نامت

باد ز يزدان بسي درود و سلامت



يك تن و چندين هزار زخم كه ديده است

يك دل و چندين هزار غم كه شنيده است



خصم گرفتم كه سر ز خصم ببرد

ليك سر كس كه از قفا ببريده است



آنچه رسيد از جفا به شاه شهيدان

خود به شهيدي چنين جفا نرسيده است



و آنچه كشيده است خواهرش به اسيري

هيچ اسيري چنين جفا نكشيده است



حجله ي عيشي ز آه تير كه كرده است؟

دست عروسي به خون خضاب كه ديده است



از تن تبدار، طيلسان كه ربوده است

بر سر بيمار از غضب كه دويده است



ناوك پيكان آبدار به صد شوق

چو سر پستان كدام طفل مكيده است؟



از پي يك گوشوار از سر سختي

گوش پريزاده دختري كه دريده است؟



بستري از خستگي ز خاك كه كرده است؟

خاتمي از تشنگي به لب كه مزيده است؟



مركب بي راكب كه در بدر آمد؟

خيمه ي بي صاحب كه شعله ور آمد؟



آه كه كرد آسمان چه حيله گريها

ساخت به آل نبي چه كينه وريها



آه كه در قتل شيرزاده ي يزدان

كرد به كين روبهي چه حيله گريها



از حرم آنان كه پا برون ننهادند

بس كه كشيدند رنج دربدريها



خيمه گه شاه سوختند و نمودند

بي ادبيها عيان و پرده دريها



امت ناكس به راه شام بدادند

آل نبي را سزاي راه بريها



زمره ي اطفال نازپرور نورس

كرده به غولان دهر همسفريها



بس گهر تابناك بحر رسالت

ضايع و پامال شد ز بدگهريها



داده به قتل حسين فتوي و از مكر

ساخته اظهار جهل و بي خبريها



تاج سنان سنان و نيزه ي خولي

گشته سري كو نموده تا جوريها



از پي انعام و تحفه برده به ميران

از سر اخيار و از گروه اسيران



چرخ بيفسرد گلشن نبوي را

ظلم، خزان ساخت باغ مصطفوي را



بر علوي نسبتان سپهر جفا كار

فتح و ظفر داده دوده ي اموي را






خفته سليمان به خاك ماريه بي سر

آمده خاتم به دست، ديو غوي [5] را



بسته به زنجيز و غل ولي موحد

منبر و محراب مشرك ثنوي را



سخت تلافي نمود امت گمراه

در ره دين سعيهاي مرتضوي را



بازي گردون نگر كه سغبه ي [6] خود كرد

رو به فرتوت، شيرهاي قوي را



گبر دغا تكيه زن به بالش عزت

داشته برپاي سيد علوي را



سبط نبي ز تيغ خفته و خوانند

بر سر منبر مناقب نبوي را



مزد رسالت اگر مودت قرباست

در حرم احمد اين عزا ز چه برپاست



آنكه بد از ضرب ذوالفقار فراري

وز دم شير خداي بد متواري



از چه سبب شد كه زادگان لئيمش

پادشهي يافتند و شرع مداري



از چه جهت بد كه يافتند در اسلام

اين همه عزت ز بعد آن همه خواري



گشته به خواري ز ضرب تيغ مسلمان

پس شه اسلام را بكشته به خواري



فوج يهودان خليفه گشته ز عيسي

پس شده شمشير زن بر وي حواري [7] .



جوق سگان طوقها نموده مرصع

پس زده ناخن به روي شيرشكاري



جرگه ي خفاش گشته حاجب خورشيد

دعوي پرتو نموده در شب تاري



ملت باري ز ضرب تيغ گرفته

پس زده، شمشير بر خليفه ي باري [8] .



بالله اگر ضرب ذوالفقار نبودي

هيچ بجز كفرشان شعار نبودي





پاورقي

[1] چار فرشته: جبرئيل، ميکائيل، اسرافيل و عزرائيل.

[2] ختم الله...: اشاره است به آيه‏ي شريفه‏ي «ختم الله علي قلوبهم و علي سمعهم و علي ابصارهم غشاوة و لهم عذاب عظيم» (سوره‏ي بقره، آيه‏ي 7).

[3] گندآوران: جنگجويان.

[4] دشت: ظ: بدخواه، دشمن.

[5] غوي: گمراه، سرکش، طاغي.

[6] سغبه: فريفته، بازي داده شده، مسخره.

[7] حواري: اطرافيان و طرفداران حضرت عيسي (ع) را حواري خوانند.

[8] باري: خداوند متعال.