بازگشت

گلوي عطش


ظهر است

ظهر شرقي عاشورا

و آفتاب

رخ در نقاب كشيده

و ايستاده محو تماشاي آب

آبي كه مثل آينه جاري است

گاهي كه خيمه ها

از تشنگي و

تابش خورشيد

مي سوزد


مي سوزد

مي سوزد

و بانگ العطش

از هفت توي آينه

تا آسمان سرخ

سر مي كشد به هيأت فرياد

ظهر است

ظهر شرقي عاشورا

و جلاد

حيران و مات مانده

كه خنجر

باري چرا گلوي عطش را نمي برد

و آفتاب

كه مي داند

رخ در نقاب كشيده است

تا در پناه ابر بگريد