بازگشت

جان افشاني






ساقيا پيمانه را لبريز كن

آتش عشق و جنون را تيز كن



تا ز رب الناس گويم ناس را

گرچه نتوان وصف كرد عباس ر



روز عاشورا چو آن هنگامه ديد

نعره اي از پرده ي دل بركشيد



كاين چو آشوبست و غوغا كردنست

دفع اين رو به خصالان با منست



شير حق از بيشه چون آمد برون

منفصل شد، اتصال كاف و نون






گفت با روبه خصالان كاين منم

شير حق داند كه من شير افكنم



شير بند و شير صيد و شير گير

عرش را با يك نهيب آرم بزير



بيشه ي ماهيچگه بي شير نيست

در كمان ما بجز اين تير نيست



چون بدام شير، نخجير اوفتاد

روبهان را كار با شير اوفتاد



جذبه اي او را بخود مجذوب كرد

روي او را جانب محبوب كرد



رفت از ميدان برون سوي خيام

خويش را افكند در پاي امام



كاي زجان من بمن نزديكتر

روز ياران شد ز شب تاريكتر



رخصتي! تا دفع روباهان كنم

عرصه را خالي ز گمراهان كنم



بوسه ها زد از محبت بر رخش

در ز مرجان ريخت اندر پاسخش



كاي مرا پشت و پناه راستين




دست مهرآور برون از آستين



كن رها از دست تيغ قهر را

كاتش قهرت بسوزد دهر را



ماسوا را طاقت قهر تو نيست

اندرين ميدان هماورد تو كيست؟



شير را با خيل روباهان چه كار؟

با كمندت ماسوا را كن شكار



كار روباهان بجز تزوير نيست

كس درين ميدان حريف شير نيست



رو كن اينك جانب شط فرات

تا عيان بيني تجليهاي ذات



مشك را پر كن ز درياي يقين

تا شود سيراب ازو گلزار دين



جرعه اي از آن فشان بر روي خاك

تا كند حق روزي تنهاي پاك



جرعه اي هم جانب افلاك ريز

بهر جانهاي شريف و پاك ريز



پس قدم در حلقه ي اصحاب نه

تشنه كامان بلا را آب ده






چون شنيد اين نكته ها را از امام

كرد تيغ قهر خود را در نيام



كاي گريبانم ز صبرت چاك چاك

هر چه گويي آن كنم، روحي فداك



چون خدا آن قد و قامت آفريد

نسخه ي روز قيامت آفريد



شد قد و بالاش محشرآفرين

آفرين بر قد محشر، آفرين



روي خود مي كرد پنهان در نقاب

تا خجل از او نگردد آفتاب



چون نقاب از طلعت خود مي گشود

دل ز مهر و ماه گردون مي ربود



شير حق چون شد روان سوي فرات

چرخ گفت آباء را: وا امهات!



هر چه روبه بود از پيشش گريخت




تار و پود دشمنان از هم گسيخت



ديد شط بس بقراري مي كند

آرزوي جانسپاري مي كند



با زبان حال مي گويد مدام:

بيش از اين مپسند ما را تشنه كام



پس درون شط ز رحمت پا نهاد

پا بروي قطره آن دريا نهاد



مشك را ز آب يقين پر آب كرد

آب را از آب خود سيراب كرد



پس ز شفقت كرد با مركب خطاب

كام خود تر كن ازين درياي آب



مركب از شط جانب ساحل دويد

شيهه اي از پرده ي دل بركشيد



كاي ترا جا بر فراز پشت من

پيش دشمن وا چه خواهي مشت من؟



كام اگر خشك است گامم سست نيست

تا ترا بر دوش دارم آب چيست؟!



تشنه ي آبم ولي دريا دلم

جانب دريا مخوان از ساحلم






اي تو شط و بحر و اقيانوس من!

جز تو حرفي نيست در قاموس من



چون ركابش بوسه زد بر پاي او

بانگ دشمن شد بلند از چارسو



كاينك از شط شير حق آمد برون

بوي خون مي آيد از او، بوي خون



روبهان تا كي گرانجاني كنيد

شير را با حيله قرباني كنيد



شير را از پا فكندن مشكل است

ليك با تزوير مقصد حاصل است



حيله و نيرگ كار شير نيست

دام راه شير جز تزوير نيست



لاجرم از حيله و تزويرشان

شير حق شد عاقبت نخجيرشان



بر تنش از بسكه تير آمد فرود

بي ركوع آمد تن او در سجود






بسكه از جام بلا سرمست شد

هم ز پا افتاد و هم از دست شد!



عمر او در پرده ي اسرار بود

در عدد با «دل» بيك معيار بود



يعني آندم كو بسوي دوست راند

قلب عالم از طپيدن باز ماند



ديگرم در خلوت او بار نيست

بيش ازينم طاقت اظهار نيست



گر تهي از اشك چشم مشك شد

ديده ي منهم تهي از اشك شد



بعد ازين از ديده خون خواهم گريست

ديده ي ميداند كه چون خواهم گريست