بازگشت

عباس رشيد






چون كه نوبت بر بني هاشم رسيد

ساخت ساز جنگ عباس رشيد



محرم سر و علمدار حسين

در وفاداري علم در نشأتين



در صباحت ثالث خورشيد و ماه

روز خصم از بيم او چون شب سياه



زاد حيدر، آتش جان عدو

شير را ماند همي بچه بدو



در شجاعت يادگار مصطفي

داده بر حكم قضا دست رضا



خواست در جنگ عدو رخصت ز شاه




گفت شاهش كاي علمدار سپاه



چون علم گردد نگون در كارزار

كار لشكر بايد از وي انفطار [1]



گفت تنگ است اي شه خوبان عالم

زندگي باشد از اين پس مشكلم



خود تو داني اي خديو مستطاب

بهر امروزم همي پرورد باب



هين مبين شاها روا در بندگي

كه برم از روي او شرمندگي



گفت شه چون نيست زين كارت گزير

اين ز پا آفتادگان را دستگير



جنگ و كين بگذار و آبي كن طلب

بهر اين افسردگان خشك لب



گفت سمعا اي امير انس و جان

گرچه باشد قطره ي آبي به جان



اين بگفت و شاه را بدرود كرد

بر نشست و آن چه شه فرمود كرد






شد بسوي آب تازان با شتاب

زد سمند بادپيما را در آب



بي محابا جرعه اي در كف گرفت

چون به خويش آمد دمي، گفت اي شگفت



تشنه لب در خيمه سبط مصطفي

آب نوشم من؟ ز هي شرط وفا



زاده ي شير خدا با مشك آب

خشك لب از آب، بيرون زد ركاب



شد بلند از كوفيان بانگ خروش

آمدند از كينه چون دريا به جوش



سوي آن شير دلاور تاختند

تيغ ها از بهر منعش آختند



حيدرانه آن سليل ذوالفقار

خويش را زد يك تنه بر صد هزار



تيغ آتشبار زاد بوتراب

كرد در صحرا روان خون، جاي آب



ناگهان كافر نهادي از كمين

كرد با تيغش جدا دست از يمين



تن نزد زان دستبرد آن صف شكر




تيغ را بگرفت با دست دگر



خيره عقل از قوت بازوي او

علويان در حيرت از نيروي او



از كمين ناگه سيه دستي به تيغ

بر فكندش دست ديگر بيدريغ



هر دو دست او چو شد از تن جدا

مشك با دندان گرفت آن باوفا



ناگهان تيري فرود آمد به مشك

علويان از ديده باريدند اشك



شد چو نوميد آن شه پر دل ز آب

خواست از مركب تهي كردن ركاب



وه چه گويم من، چه آمد بر سرش

كز فراز زين نگون شد پيكرش



شاه دين از خيمه آمد بر سرش

ديد در خون گشته غلطان پيكرش



از مژه درها ز خون ديده سفت

روي بر رويش نهاد از مهر و گفت



كاي دريغا رفت پايايم ز دست

شد بريده چاره و پشتم شكست





پاورقي

[1] شکافته شدن، شکاف خوردن.