بازگشت

علمدار شاه شهيد






قرعه ي جانبازي دشت بلا

بر بني هاشم چو دوران زد صلا



شد برون از خيمه مير كارزار

ناصر دين ماه برج افتخار



آن علم دار شهنشاه شهيد

پور حيدر نام عباس رشيد



شد حضور خسرو مالك رقاب

شرمگين از نور رويش آفتاب



بر كف از آه شرر بارش علم

همچو خور كافتد كنار صبحدم



گفت شاها برق آه تشنگان




سوخت از من در حريمت جسم و جان



ناله ي لب تشنگان دل فگار

بر زده بر خرمن عمرم شرار



تنگ شد از زندگاني اين دلم

در قفس ماندن چه باشد حاصلم



اذن جانبازي ده اين دلگير را

تا بكي زنجير بايد شير را



بر گرفتش در بر و بگريست شاه

آنچنان كش سوخت يكسر مهر و ماه



گفت اين مير علمدارم، كنون

خصم شاد آمد، علم تا شد نگون



لابه ها بنمود با چشم پر آب

تا گرفته اذن رزم آنجناب



پس گرفت و داد با افغان و آه

بوسه بر پا و علم برداشت شاه



خواست چون گردد سوار آن شهريار

شد برون از خيمه طفلي اشكبار



از عطش لعل لب آن مه سير

بود از تف هوا خشكيده تر






مشك خالي در بر آن ماهوش

گفت اي عم سوختم هان از عطش



داد مشك و خواست ز آنشه آبرا

زد شرر بر جان و بردش تابرا



برگرفته مشك و پا زد بر ركاب

تاخت سوي آب آن شه با شتاب



ريخت از صمصامش اندر دشت كين

مرد و مركب از يساور و از يمين



راند مركب آنچنان در شط آب

شد هراسان آب و بوسيدش ركاب



بي محابا از عطش پر كرد كف

جرعه اي آب آن مه برج شرف



خواست تا نوشد بخود آمد ز تاب

گفت با خود تشنه شه، نوشي تو آب



ريخت روي آب، آب آن تاجدار

گفت آب از دامنم رو، دست دار



خشك لعل شاه در دشت بلا

آب نوشي آب كو شرط وفا



دور شو اي آب از لعل لبم




ترسم اين دريا بسوزد از تفم



شد برون از آب با مشكي پر آب

خشك لب از آب زد بيرون ركاب



هر طرف رو كرد بر وي پس عدو

حمله ور ناگه شدند از چار سو



بر كشيد آنگاه تيغ آبدار

آخت بر قلب يمين و بر يسار



زد ملك كوس جلالش آشكار

شد عيان ضرغام دين در كارزار



ظالمي پس آخت تيغ از ظلم و كين

شد جدا ز آن تشنه لب دست از يمين



گفت هان اي دست رفتي شاد باش

خوب رستي از گرو آزاد باش



ليك از يك دست كي آيد صدا

رو كه آيد دست ديگر از قفا



يارگر ساقي است، مي آن مي كه هست

دست سهل است و نه سر بايد نه دست



بهر عاشق دست و سر را نيست سود

باختم بر خوان عشقش آنچه بود






طاير عشقم به دستم نيست كار

شهپري خواهم ز تير اي روزگار



تا كه اندر قاف وحدت پر زنم

عالمي را پشت پا بر سر زنم



چون جدا شد دست پاكش از يمين

تيغ بگرفت از يسار آن مه جبين



آخت بر آن قوم تيغ شعله بار

الامان گشتي بلند از هر كنار



برق تيغش شعله ور از چارسو

چار اركان شش جهت لرزان از او



ظالمي بنواخت تيغ آب دار

شد جدا دست چپش در كارزار



چون دو دستش گشت از پيكر جدا

گفت رو اي دست كايم از قفا



شاد رو اي دست بي تو دلخوشم

طاير قدسم ز عشقش سرخوشم



چون دو دستش شد جدا در دشت كين

مشك بر دندان گرفت از صدر زين



خم نمود اندام بر مشك آنجناب




تا نگيرد تير بر آن مشك آب



چون هلالي بر ثريا شد قرين

ناگهان بدريد مشك از تير كين



گشت تا نوميد چون آن شه ز آب

خواست تا سازد تهي پا از ركاب



ناگهان پيكان بچشمانش رسيد

خون ز مژگان فلك بر وي چكيد



پس عمود آهنين بر فرق شاه

ظالمي بنواخت در آن رزمگاه



شد نگون از صدر زين بر روي خاك

گفت ادركني اخي روحي فداك



اين صدا شد آشنا بر گوش شاه

زعفراني شد رخش با اشك و آه



ناگهان از خيمه ي آن شهريار

عصمت حق شد برون خورشيدوار



گفت خواهر رفت عباسم ز دست

قامتم آخر ز مرگ وي شكست



خواهرا بعد از برادر مشركين

ميزنند اندر حرم آتش ز كين






عابد بيمار ميگردد اسير

در غل و زنجير اين قوم شرير



آنكه از بيمش نشد دشمن به خواب

رفت و آسودند هان از اضطراب



پس شتابان شاه شد در دشت كين

ديد عباسش بخون گشته عجين



از سنان و چوب و سنگ و تير و تيغ

پيكرش صد پاره، گفتا اي دريغ



بر كمر بگرفت دست آن تاجدار

گفت پشتم را شكستي، روزگار



بر رخش بنهاد رخ با اشك و آه

برق آهش سوخت يكسر مهر و ماه



گفت جانا خوش بياسودي بخواب

خواهرانت در حرم در اضطراب



اي برادر خيز، جاي خواب نيست

در اسيري خواهرانرا تاب نيست



خيز و بنگر در غمت خيل عدو

حمله ور بر من شدند از چارسو



چون شد آندستي كه اندر كارزار




بد قرين با دست شير كردكار



آن سليل شير حق لب برگشود

راز دل با شاه بي لشكر نمود



گفت شاها خون ز چشمم بازدار

تا شوم روي ترا آيينه دار



در نثار مقدمت اي دين پناه

اين سر و جان ليك باشم عذرخواه



«هاشمي» خاموش عالم شد تباه

برق آهت سوخت يكسر مهر و ماه