بازگشت

آمد آن عباس






آمد آن عباس مير صادقان

وان علمدار سپاه عاشقان



از تف عشق و عطش بريان شده

شاه دين بر حال او گريان شده



تف خورشيد و تف عشق و عطش

هر سه طاقت برده از آن ماه وش



چشم از جان و جهان بردوخته

از برادر عاشقي آموخته



هركرا باشد حسين استاد عشق

لاجرم بدهد بكلي داد عشق



ذوالفقار حيدري در چنگ او




مصطفي نظاره بر آهنگ او



دشمنان را از يمين و از يسار

مرتضي وارانه مي زد ذوالفقار



مي زد از عشق برادر يك تنه

خويش را از ميسره بر ميمنه



بد سرشتي ناگهان از تن جدا

كرد دست زاده ي دست خدا



گفت: اي دست! اوفتادي، خوش بيفت!

تيغ در دست دگر بگرفت و گفت



آمدم تا جان ببازم، دست چيست!

مست كز سيلي گريزد، مست نيست!



خاصه مست باده ي عشق حسين

يادگار مرتضي مير حنين



قطع ديگر دست را در كار مي

كه بديل جعفر طيار مي



خود مكافات دو دست فرشيم

حق بروياند دو پر عرشيم



تا بدان پر جعفر طيار وار

خوش بپرم در بهشتستان يار






اين بگفت و بي فسوس و بي دريغ

اندران دست دگر بگرفت تيغ



حيدرانه تاخت در صف نبرد

خيره مانده چرخ در بازوي مرد



بركشيده ذوالفقار تيز را

آشكارا كرده رستاخيز را



مصطفي با مرتضي مي گفت هين

بازوي عباس را اينك ببين



گفت حيدر با دو چشم تر بدو

كه كدامين بازويش بينم، بگو



بينم آن بازو كه تيغ افراخته است

يا خود آن بازو كه تيغ انداخته است



بازوي افكنده اش بينم نخست

الله الله يا كه بازوي درست



مصطفي با مرتضي گريان و زار

همچنان عباس گرم كارزار



كافري ديگر درآمد از قفا

كرد دست ديگرش از تن جدا



چون بيفكندند از نامقبلي




هر دو دست دست پرورد علي



گفت گر شد منقطع دست از تنم

دست جان در دامن وصلش زنم



بايدم صد دست در يك آستين

تا كنم ايثار شاه راستين



منت ايزد را كه اندر راه شاه

دست را دادم گرفتم دستگاه



دست من پر خون به دشت افكنده به

مرغ عاشق پر و بالش كنده به



كيستم من، سرو باغ عشق حي

سرو بالد چون ببري شاخ وي



مي كنم در خون شنا بيدست من

بر خلاف هر شناور در زمن



مي كنم با دست ببريده شنا

در شنا خود كيست چون من اوستا



كي كند هرگز شنا بيدست كس

اين شنا خاص شهيدانست و بس



چون بيفكندند او را هر دو كفت

تيغ را چالاك در دندان گرفت






دشمنان ديدند چون عباس را

كه گرفته در گهر الماس را



آفرين خواندند بر وي كاينت مرد

كه كند بي دست و بي بازو نبرد



شير باشد در شجاعت بس شگفت

خاصه چون شمشير در دندان گرفت



زان سپس بردند از هر سو نهيب

تا جدا كردند پايش از ركيب



سرنگون افتاد از بالاي زين

من نيارم گفت ديگر بيش ازين



ديد چون عباس را سلطان عشق

كانچنان افتاده در ميدان عشق



گفت اكنون شد شكسته پشت من

كه برادر شد برون از مشت من



يافت اميدم ز هر سو انقطاع

زندگاني بعد ازين باشد صداع