بازگشت

لواي نصرت






طبعم بهر ترانه نواي دگر زند

عشاق وار بر صف خوف و خطر زند



گاهي هواي ملك عراقش گهي حجاز

گاهي قدم بخاور و گه باختر زند



با هر مخالفست موالف براستي

مانند آفتاب كه بر خشك و تر زند



از كوچك و بزرگ بگيرد سراغ يار

باشد مگر كه چتر سعادت بسر زند



شايد ز فيض بخت همايون به نشأتين

يك نشوه اي ز جام محبت اثر زند






آري كسي كه اهل نظر نيست در جهان

بايد كه حلقه بر در اهل نظر زند



لا سيما [1] بدرگه شاهي كه از كرم

چون ذره اي ز مهر رخش بر حجر زند



گردد بسان لعل درخشنده تابناك

و از آب و تاب طعنه بشمس و قمر زند



بوالفضل و بوالكمال ابو سيف آنكه او

در فوق عرش گوي سعادت اثر زند



شاه حجاز، ماه بني هاشمي لقب

آن كاو لواي نصرت و فتح و ظفر زند



از بهر سير رفعت او طاير قياس

با شهپر خيال، اگر بال و پر زند



مشكل رسد به حلقه ي دربار رفعتش

صد بار اگر به حلقه ي امكان بدر زند



حكمش چنان كه نقشه ز نقشش برد قضا

امرش چنان كه كرده ز رويش قدر، زند



در صولت و صلابت مردي و مردمي




در روزگار تكيه بجاي پدر زند



موسي بگفتن ارني نيست حاجتش

گر ذره اي ز خاك درش بر بصر زند



زان خاك جاي سرزنش ار بود با مسيح

ميبايدش قدم بسر عرش بر زند



يعقوب را محبت يوسف رود ز دل

گر بر رخش ز منظر دل يك نظر زند



از شوق طبع روشن من مطلعي دگر

چون قرص آفتاب درخشنده سر زند



عباس اگر كه دست بشمشير بر زند

يكباره شعله بر همه ي خشك و تر زند



از تيغ آبدارش اگر يك شراره اي

گردد عيان بخرمن هستي شرر زند



از قتل خود خبر نشود تا بروز حشر

بر فرق هر كه تيغ بلا بي خبر زند



از بسكه هست چابك و چالاك و تند و تيز

شمشير نارسيده بمغفر بسر زند






سازد دو نيم پيكر او بي زياد و كم

از خشم هر كه را بسر و پا كمر زند



گر يك شرر ز شعله تيغش رسد بخصم

تا روز حشر ناله ي هذاالسقر زند



شاها مرا بمدح تو شد لطف تو دليل

ورنه چگونه مور ز دريا گذر زند



تا شد بمدحت تو «وفائي» سخن سراي

نطقش هزار طعنه بقند و شكر زند



سقا نديدم و نشنيدم بروزگار

از سوز تشنگي شررش بر جگر زند





پاورقي

[1] خصوصا.