بازگشت

قمر منير بني هاشم






ايكه ناورد دليران را نديدي در نبرد

چهره ات از حمله ي شيران نگرديده است زرد



خواهي ار بيني بدوران سپهر لاجورد

كيست هنگام جدل در وقعه ي ابطال مرد



بين به جنگ قوم كوفي مردي عباس را

بهر امداد برادر چون برون شد از خيم



آن يگانه مظهر قهر خداي ذوالنعم،




سر نهاده از فرط استعجال بر جاي قدم

گشت گردوني پي تعظيم نرد عرش خم



با ثنا بسرود شاه آسمان كرياس را [1] .

كاي گرامي گوهر درياي تعظيم و شرف



ماهتاب بي خسوف و آفتاب بي كسف



اينهمه لشكر بقصد قتل تو بر بسته صف

چند بايد زد بهم از حفظ جان دست اسف



چند بايد ناس ديدن طعنه ي نسناس [2] را

رخصتي خواهم كه در راه تو جانبازي كنم



شويم از جان جهان دست و سرافرازي كنم



همچو ياران اندرين ميدان سبكتازي كنم

با دم شمشير و پيكان بلا بازي كنم



وز شهاب تيغ سوزم لشكر خناس را




شاه گفت اي پر هنر شير نيستان يلي

اي مرا در هر محن خيرالمعين، نعم الولي



من به رتبت چون پيمبر، تو برفعت، چون علي

گر رود از دست من چون تو جوان پردلي



فرق اميدم بسر ريزد تراب ياس را

گر تواني بي تأني كن سوي ميدان شتاب



كن عدوالله را اندرز از بئس العذاب [3]



هم برون كن از صدور اشقيا وسواس را

آن بسقائي سپاه تشنه كامانرا كفيل



جانب نمروديان رو كرد مانند خليل



سد راه وي شدند از آب آن قوم محيل

بر دريد آن زاده ي ساقي حوض سلسبيل



با غضب از هم صفوف قوم حق نشناس را




مشك را آن باوفا پر كرد از آب فرات

خواست تا از خوردن آب آورد بر تن حيات



عقل هي زد كز وفا دور است اي نيكو صفات

از لب خشك حسين ياد آر كز بهر نجات



پركني ازسلسبيل مرگ جام وكاس [4] را

ديده ي تر با لب خشك از فرات آمد برون



شد محيط نقطه ي توحيد كفر از حد برون



آن شرار نار قهر قادر بيچند و چون

تا نمايد بيرق شيطان پرستان را نگون



تيز كرد از بهر كشت عمر عدوان داس را

بسكه ببريد و دريد و خست بربست و شكست



سركشان را سينه و سر خنجر و دل پا و دست



پر دلان را از سر زين كرد بس با خاك پست

تيغ آن شهزاده ي آزاده ي يزدان پرست



گشت از تندي و تيزي طعنه زن الماس را




او بفكر آب و سوي خيمه توسن تاختن

خصم بد خو بهر قتلش گرم تير انداختن



چرخ اندر كجروي تا كار او را ساختن

شد چو نراد كواكب مايل كج باختن



بشكند جوش ثعالب [5] صولت هرماس [6] را

پس هماي اوج عزت گشت مقطوع اليدين



ديد بند مشك بر دندان گرفتن فرض عين



ريخت آبش را قضا در خاك چون با شورشين

بر زمين افتاد از زين ملتجي شد بر حسين



خواند بر بالين خود شاه مسيح انفاس را

شاهدين آمد بسر وقت تن غم پرورش



بهر دلجوئي گرفت اندر سر زانو سرش



حضرت عباس خون جاري شد از چشم ترش

با برادر يك سخن گفت و بدل زد اخگرش



كاي ز داغت شعله بر جان تاب و در تن ناس را




تو نهادي بر سر زانو سر من از وفا

تا كه بر دامن نهد رأس تو اي بي اقربا



يا ز غمخواري كشد اندر زمين كربلا

جانب قبله ترا در وقت مردن دست و پا



«صامتا» بين گردش اين واژگونه طاس را





پاورقي

[1] دربار بزرگان، درگاه، صحن دالان.

[2] جانوري افسانه‏اي و موهوم شبيه انسان که هيکل مهيب دارد، نوعي از بوزينه.

[3] چه بد عذابي است.

[4] جام،ظرف در فارسي کاسه گويند

[5] جمع ثعلب، روباه.

[6] هرماس: شير درنده.