بازگشت

با زبان گفت






با زبان گفت: اي سخن گستر زبان

من چو افتادم حسينم را بخوان



تا دم آخر مگر بينم رخش

توشه بردارم ز روي فرخش



باش اندر نزد آن شاه زمن

ترجمان حال و احساسات من



گر نبودم طاقت برخاستن

خواه از او عذر جسارتهاي من



تا نگردد خاطرش آشفته حال

ديگر از سوز جراحت ها منال



گو بدان شاهنشه نيكو نهاد

من كه رفتم، حق نگهدار تو باد



تا دم آخر از او غافل مباش

شاكي از بي رحمي قاتل مباش



هر زبان غافل شود از ذكر يار

واي بر آن، خاصه وقت احتضار