بازگشت

اشك خورشيد






با صدف تا بود برابر چشم

ريزد از ماتم تو گوهر چشم






كور بادا ز چشم زخم زمان

گر نگريد به سوگ تو هر چشم



در رثاي تو گرددم خون دل

در عزاي تو گرددم تر چشم



از غمت هر دمم مكدر روي

هر دمم زين غم تو احمر چشم



خون بگريد بسوگ تو خورشيد

تا گشايد ز بام خاور چشم



گشت خورشيد عشق همچو هلال

تا كه مه بست از جهان بر چشم



با تو گفتا امام تا از رزم

كه بپوش اينك اي دلاور چشم



ادبت را فلك سراپا گوش

شد چو گفتي تو با برادر چشم



تا شتابان شدي بسوي فرات

نخلها ساختند از سر چشم



غرش تيغت آن چنان در گوش

جا گرفت و فروغ آن بر چشم






كز خجالت شدند هر دو خموش

تا گشودند برق و تندر چشم



وعده ي آب داده طفلان را

زينب و بر نهاده بر در چشم



با اميد تو دارد ايدون دل

برگذار تو دارد ايدر چشم



تا گشودي نظر بر آب فرات

آسمانت نشست اندر چشم



بشد از بوي تو معطر آب

شدت از روي وي منور چشم



تو نكردي از آب هرگز لب

داشتي بر زلال كوثر چشم



گفتي ار دست نيست در دستم

هست ما را به جاي ديگر چشم



آب را بر دهان گرفتي و بود

آتش اشتياقت اندر چشم



تا كه بر مشك، ناجوانمردي




دوخت آن دم ز خيل لشكر چشم



آب تا ريخت: گفتي آبرويم

آه، يا رب مدار ديگر چشم



كه گشايد ز شرم بر طفلان

ديگر اين روسياه مضطر چشم



تير ديگر گذاشت اندر زه

دوخت بر چشم، خم كافر چشم



ناگه آغوش خويش را وا كرد

تير را برگرفت در بر چشم



خون به رويت روانه شد چون كرد

چشمه ي خون خويش بستر چشم



چشم نگذاشت روسيه باشي

آفرين باد، آفرين بر چشم