بازگشت

جلوه ي علم






اي جلوه ي ديگر ز وقار تو علم را

از بندگيت فخر عرب را و عجم را






درگاه ترا هر كه نديده است ز حسرت

در حشر به دندان گزد انگشت ندم را



بنواخت يد لطف تو چه شاه چه درويش

نشناخت كف وجود تو نه بيش و نه كم را



از بيم گردش فتد اين گنبد گردون

بر خصم چو در رزم كشي تيغ دو دم را



گويند كه كردي تو گذر سوي شريعه

كز سوز كني رسته غزالان حرم را



نشنيده كسي تا به كنون كز پي حاجت

رجعت به سوي قطره بود جوشش يم را



تا پيش دهان آب ببردي و نخوردي

آخر چه توان گفت چنين جود و كرم را؟



تو آب ننوشيدي از آن بحر كه تا حشر

آتش صفت از غصه بسوزي دل غم را



زينب به حرم چادر عزت ز سر افكند

چون ديد به خاك از تو نگونسار علم را



تا آب تو از مشك فروريخت ز خجلت

مانع شدي از رفتن در خيمه قدم را






استادي تا آنكه عمودت به سر آمد

دادي به بدن جاي همه تير ستم را



صد شكر كه دارند ز بسرودن مدحت

هم دشمن و هم دوست به من چشم كرم را