بازگشت

عزم و رزم






نگاه و غمزه و مژگان و ابروي تو اي دلبر

بجانم ميزند زوبين و تير و ناچخ و خنجر



ز عشق و هجر و جور و بيوفائيت مرا باشد

سركشي سرخ و رويي زرد و جسمي زار و چشمي تر



ز سوز عشق و در هجر و شوق وصل و داغ دل

به آذر تن، به افغان جان، به غوغا دل، به سودا سر



نگارينا، وفادارا، سمن بويا، چمن چهرا

زماني از جفا و جور و بيداد و ستم بگذر



بيا بنشين، بگو بشنو، بكش ساغر، بده، باده




به آواز ني، و طنبور و بانك بربط و مزمر [1]



بهل تندي خوي و جور و بيداد و ستمكاري

مرا در عهد و ياري و وفا و دوستي بنگر



روان محرور [2] تن مهجور، سر پرشور، دل محزون

فغانم كار، زاري شغل، محنت بار، غم ياور



ز جعد و طره و مژگان و ابرويت بود من را

قدي، خم، قامتي، چنبر، مياني كج تني، لاغر



به هجرت سوزم و سازم ز جورت گريم و نالم

بهر محفل، بهر مجلس، بهر مسكن، بهر محضر



دل و جسم و روان و آه من باشد ز هجرانت

يكي كانون، يكي نيران، يكي آذر، يكي اخگر



مه من شور كابل، شوخ خلخ، فتنه ي يغما

گل ارمن، بت چين، سرو كشمر، لعبت آزر



رخت حور است يا غلمان، قدت طوبي است، يا سدره

خطت مشك است، يا ريحان، لبت تسنيم، يا كوثر؟



بدين رعنايي و زيبايي و نيكوئي و خوبي

كه اي؟ سروي، گلي، يا مهر رخشان، يا مه انور






دمي اي دلبر شنگول رند شوخ بي پروا

دمي اي يار دشمن خوي افسون ساز حيلت گر



گريبان چاك و دست افشان و خوي ريزان و پاكوبان

غزل پرداز و نازآغاز و ساغرباز و تقوي بر



برغم غير و لطف عام و بزم خاص و كام دل

بجو مهر و بزن چنگ و بده بوس و بكش ساغر



ز جا برخيز و شو ساقي و كن در جام و بر من ده

دواي دل، حيات جان، هلاك غم، مي احمر



نه از جامم بده مي، از خم و جيحون و شط و يم

خمار و بيخود و مست و خرابم ساز تا محشر



شوم چون طافح [3] و مست و خراب و بيخود از خود

كنم نعت و ثنا و وصف و مدح شاه دين پرور



جهان راد و داد و مجد و دانش، سرور خوبان

سپهر علم و حلم و فضل و بذل، عباس نام آور



ابوالفضل و ابوالبذل و ابوالفتح و ابوالمدحت

ظفرمند و عدو بند و جوانمرد و سخاگستر






علو قدر و علو جاه و علو شان و علو رتبت

نكو خلق و نكو خلق و نكو خوي و نكو منظر



نبي فطرت، علي سطوت، حسن سيرت، حسين آسا

قدر قدرت، قضا فرمان، فلك خرگه، ملك لشكر



ملمع [4] چهر و ارفع جاه و مجمع فضل و فرخ خو

همايون فال و ميمون بخت و گردون تخت و نيك اختر



ز برق تيغ و بيم قهر و سهم خشم و هول او

يلان لرزان، گوان ترسان، خسان پژمان، عدو مضطر



كمندش در صف هيجا، عمودش درگه چالش [5]

كمانش از تك شهپر، سنانش در كف كيفر



به بستي بازوي عدوان، شكستي گرده گردان

به خستي ديده ي اعدا، دريدي سينه ي كافر



شهنشاها، فك قدرا، مها، سلطان جم دربان

دلير، صفدرا، شير اوژنا، ميرا، غضنفر فر



به درگاهت غلام است و عبيد و چاكر و خادم

اگر شنگل، اگر هرقل، اگر خاقان، اگر قيصر






ببارائي چو بهر رزم و كين و كوشش و چالش

بخود قده [6] به تن جوشن، ببر خفتان، بسر مغفر



رهد از هول سهم [7] و خوف و بيم برق شمشيرت

بر، از آهن، دل از خارا، تف از آذر، تك از صرصر



به اوج جاه و نور راي و عزم رزم و بزم او

حضيضش اوج و نورش تار و تيغش كند و صوتش كر



يكي كيوان بارفعت، يكي خورشيد روزافزون

يكي بهرام گندآور، يكي ناهيد خنياگر



اگر چه در ثنا و وصف و نعت و مدح در ديوان

بريزد خامه ام مرجان و در و لؤلؤ و گوهر



ولي اندر ثنا و نعت و مدح و وصف تو شاها

«تراب» ابكم، بيان اخرس [8] زبان الكن سخن ابتر [9]



همي در صبح و شام و سال و مه، دايم من محزون

به شيدائي و حيراني و وهم و حيرتم اندر






كه با اين برز و يال و بال و زور، اي صفدر ميدان

كه با اين جاه و شان و كر و فر، اي زاده ي حيدر



چرا از جور و ظلم و كيد و كين لشكر اعدا

تنت صد چاك شد، از تيغ و تير و نيزه و خنجر



دريغ و آه و افسوس و فغان شاها كه افتادت

ز سر خود و، ز كف تيغ، وز تن دست، و ز تك رهور [10]



چو افتادي ز زين گفتي به درد و آه و سوز و غم

حسين اي نور چشم و جسم و جان و قلب پيغمبر



بيا بنگر كه از بيداد و جور و ظلم و كين گشته

طپان در خون، ز گرز و تيغ و تير و نيزه ام پيكر



روانم خسته، تن مجروح، سرمنشق، جگر عطشان

دلم پرآه، جان پردرد، كامم خشك، مژگان تر



سكينه تشنه، زينب زار، عابد خسته، من در خون

سنان بي رحم، خولي شوم، منقذ [11] دون، تو بي ياور



من و ضرب عمود و فرق چاك و جسم خون پالا

تو و شمر و لب عطشان و آب خنجر و حنجر






به ناكامي و آه و حسرت و افسوس و داغ دل

گذشتم زين جهان شوم ناهنجار دون پرور



سخن بس كن دگر، از ماتم و درد و غم و داغم

كه زد اين ماتم و درد و غم و داغم به جان آذر





پاورقي

[1] مزمار، ناي، نوعي ساز استوانه‏اي سبيه سرنا.

[2] گرم شده از آتش.

[3] بسيار مست، مست مست.

[4] روشن کرده و درخشان و رنگارنگ و در اصطلاح علم بديع به شعري گويند که يک مصراع فارسي و مصراع ديگر عربي باشد.

[5] ناز و خرام، عجب، رفتار غرورآميز و نيز به معني جنگ و جدال.

[6] دوال کمر، کمربند.

[7] تيري که با کمان بيندازند.

[8] گنگ و لال.

[9] دم‏بريده، ناتمام، ناقص، بي‏فرزند.

[10] راهوار، اسب، استر، تندرو.

[11] نام يکي از کافران که در کربلا حضور داشت.