بازگشت

گل توحيد






بار بگشود چو در كرب و بلا خسرو ناس

داشت همراه يكي طرفه برادر ز اساس



آسمان قدر و فلك مرتبه و عرش مماس [1]

جبروتي به جلال و ملكوتي انفاس



شهرتش ماه بني هاشم و نامش عباس

كنيتش بود ابوالفضل، شه عرش مقام



برج دين را رخ رخشنده ي او ماه تمام




بود در مردي و مردانگي آن شاه به نام

خوش قد و قامت و نيكو سير و خوش اندام



به بلند اختري اش دست بلندش مقياس

بسكه جان پرور و دلخواه بني هاشم بود



لقب و شهرت او ماه بني هاشم بود



نه همي ماه، كه چون شاه بني هاشم بود

به همه حال چو همراه بني هاشم بود



بود شايسته ي هر حمد و سزاوار سپاس

قامتش سرو، اگر سرو بود خوش رفتار



چهره اش ماه، اگر ماه بود خوش گفتار



بسكه سنگين و وزين بود چو يك كوه وقار

هر كجا، بد سيري كردي از آن شاه فرار



هركجا خوش گهري داشت به او استيناس [2]




ز انبيا غير محمد همه والاش بخوان

ز اوليا جز به امامت همه بالاش بخوان



به همه حال و به مرحله اعلاش بخوان

گر نئي مرد دوبين، واحد و يكتاش بخوان



بود او در هم هجا، هم شه و هم شاه شناس

الغرض، با شه دين چون به صف كرب و بلا



تاخت همراه برادر ز ره حب و ولا



در ره دوست بزد بر صف عشاق صلا

كه: هلا! موقع جانبازي عشاق، هلا!



نيست عاشق كه ز كشتن بودش بيم و هراس



حق نموده است لباس بشريت در بر

حق نهاده است كلاه صمديت بر سر



كيست تا بنگرد آثار مؤثر به اثر؟

شاد از خويش نمايد علي و پيغمبر



هم كند فاطمه را راضي و گردد ز اقداس




نه همي بود در آن جنگ علمدار حسين

همه جا بود به هراسم خريدا حسين



هيفده منصب او شهره ي دربار حسين

به كف قدرت او بود همه كار حسين



جنگ را تحت مديريت او بود كلاس

پسر سعد چو آمد ز پي ديدن شاه



عرضه بنمود به تقرب مثل خيل و سپاه



گفت شه: گوي تو بر ابن زياد گمراه

كه مزن خويش در اين جنگ به تيغ الله



باعث قتل خورد و خلق مشو از وسواس

اي عمر، گر كه پر اين دشت ز لشكر گردد



همه چون رستم و چون سام دلاور گردد



ريگ و خارش همه گر دشنه و خنجر گردد

تو مپندار به عباس برابر گردد



نتوان كس شود امروز حريف عباس




شاه هنگام سحر خانه خالي از غير

خواند و كردش به نگاهي ولي كامل، سير



داد بيداري اش از خواب گران سنگ ازير [3]

ديد بر گرد سرش طوف كند كعبه و دير



خلد چون فاطمه زان داغ سيه كرده لباس

گفت شاهش سخنم گر كه تو را بار آيد



ليك با نفس چو ابليس به پيكار آيد



گل توحيد تو حق خواست كه بي خار آيد

تا كه در شرع مبين نقطه ي پرگار آيد



كرد بيدار تو را تا نشوي از نعاس [4]

سخن شاه جهاندار چنان گرمش كرد



كه به جان رقص كنان رو به شهادت آورد



چو فكندند دو دستش ز بدن، آخ نكرد

زان عمودي كه به سر كوفت عدويش به نبرد



دانه اش نرم از آن دست شد و آن دستاس




آه! افتاد ابوالفضل چو از زين به زمين

كرد افغان كه: برادر! سوي عباس به بين



شه دين آمد و بنشست ورا بر بالين

سر او بر سر زانو بنهاد از تسكين



گفت: خون پاك كن از چشم برادر عباس

تا به بيند دم رفتن رخ زيباي تو را



تا به جان بوسه زند خاك كف پاي تو را



يك نظر، باز به بيند قد رعناي تو را

تا شود مست دگر ره مي و ميناي تو را



تا بنوشد دم مردن مي وحدت زان كاس [5]

شاه، خون از رخ و از چشم برادر بزدود



پس ابوالفضل نظر بر رخ آن شاه گشود



استخوانش كه سم اسب عدو خرد نمود

كلك «مفتون» شد و اين طرفه مسمط بسرود



طبع و قاد وي و زد رمقش بر قرطاس [6]





پاورقي

[1] بهم سائيده شده، بهم رسيده.

[2] انس پيدا کردن، مأنوس شدن.

[3] مخفف از اين رو، زيرا.

[4] خفتگان.

[5] کاسه و قدح و پيمانه.

[6] کاغذ.