بازگشت

سردار دشت تب زده






در مسلخي كه «عشق» شهادت گزيده بود

خون در عروق مرد، حضور دوباره يافت



تندر، فرود آمد و آتش گرفت دشت

تنها نه قلب خاك، كه هفت آسمان شكافت



روزي كه، آبهاي جهان در حصار ننگ

تسليم بي اداره ي قوم پليد بود



تر دامنان قوم دغل پيشه را، دليل

در اين طريق غائله، حكم يزيد بود



سردار دشت تب زده از هرم آفتاب




برخاست مثل كوه، ز جاي بلند خويش



داغ قبيله هاي عطش را مرور كرد

با اشتياق داغ دل دردمند خويش



با چشم هاي تشنه ي ديدار كوثرش

لختي، به چشمهاي برادر، نگاه كرد



با شور دست يابي بر آبهاي سبز

با روح انقلابي، آهنگ راه كرد



از تنگناي مهلكه هاي گريز و جنگ

راهي گشود بر طرف آب راه دشت



در سينه اش چراغ هدايت ز نور دوست

از سدهاي حايل ظلمات ميگذشت



ميرفت، رو به سمت خطرگاه نيزه ها

توفنده تر ز آتش و بي باك تر ز شير



با آرزوي آب، روان بود مركبش

از راه پر مخاطره تا مقصد خطير






با نخلهاي سرزده در ساحل فرات

چندين كلام، از عطش و آفتاب گفت



با سايه هاي دست درختان پيرسال

از مشكهاي خالي و از بخل آب گفت



ميرفت از خلال هياهوي باد گرم

تا كوه، تا كرانه ي دريا، كلام او



فوج پرندگان شناور در آسمان

ميآمدند بال زنان بر سلام او



رودي ز آب روشن سرچشمه هاي دور

جوشنده است در افق پاك منظرش



اين سوي، چشم هاي شقاوت به سوي او

آن سوي، اضطراب نگاه برادرش



دشمن، به پاسداري آب ايستاده است

تا جرعه اي ز آب، نگردد كم از فرات



بر تشنگان اهل حرم مويه ميكنند

قدوسيان عرش، در آن سوي كائنات






مرد از فراز قله ي زين بلند اسب

بر وسعت حقارت دشمن، نظر نمود



بر قلب آب رفت كه تا دستهاي آب

پاي سوار تشنه لب دشت، تر نمود



يك چشم سوي خيمه و يك چشم سوي آب

دست بلند خويش، پر از آب تازه كرد



تصوير كودكان عطش را در آب

خشكيد آب تب زده در دستهاي مرد!



خم شد به روي آب روان از ركاب خود

با ياد كودكان عطش نوش خيمه ها



پر كرد مشك تشنه ي خود را به اشتياق

از قطره هاي روشن آن آب پربها



آمد ز رود تشنه لب اما لبان او

سرشار از تبسم شيرين و سبز آب



ميآمد از مجاورت سايه هاي نخل

اما دل هميشه بزرگش در التهاب






از پشت نخل سرزده در معبر سوار

يك خنجر سياه درآمد ز آستين



آمد براي درك شهادت به روي خاك

دستان با صلابت آن مرد راستين



تير سياه خلق سيه كار، اي دريغ!

بر بازوان قادر مرد خدا نشست



يك مرد سبزپوش از آن دور زار زد:

اي واي من! كه پشتم از اين ماجرا شكست!



تيري نشست در دل مشك بزرگ آب

خون بود و آب، ريخته از زين اسب او



ميخورد خاك تف زده خونابه ي جگر

از كين خصم آب، در آن جا، سبوسبو



ميرفت در ستيغ افق اسب بي سوار

گل كرده خون سرخ شفق روي يال او



مرد از ميان خاك به معراج پركشيد

بر دوش يك ستاره، ز دشت خيال او