بازگشت

اشتياق خطر






بر در خيمه ايستاده سوار

به اشارت كه گاه پيكار است



مي نمايد نگاه باز پسين

كه دگر نوبت علمدار است



در نگاهش نشسته حرمت عشق

تا چه فرمايدش دوباره امام



شوق پيكار مي زند فرياد

مرد را تا حضور سرخ قيام



گرد بي خوف صحنه پيكار

زي خطر تا لگام باره گرفت



كودكان مانع سوار شدند

خيمه را شيوني دوباره گرفت






دهنه ي اسب را گرفته بدست

مي فشارد دو مشت را از خشم



كيست آيا علم به دوش كشد؟

نهراسد دگر نه بندد چشم



دشت را جز سكوت پاسخ نيست

باره مي خواندش به سوي سفر



دشت استاده همچنان خاموش

مرد اما در التهاب خطر



ابرواني بهم گره خورده

سايه بان دو چشم همت اوست



آفتاب ايستاده شاهد رزم

حاليا گاه، گاه غيرت اوست



مشكش از انتظار لبريز است

دوخته ديده را به راه فرات






پشت سرچشم تشنه كامي چند

غرق در گريه، چون نگاه فرات



كيست اين كز غبار مي آيد

گرد ميدان نشسته بر رويش؟



تيغ با شيوه ي پدر بسته است

غيرت مرتضي به بازويش



اشتياقش كشيده سوي خطر

سينه بر تير و دشنه مي سايد



آفتابا تو نيز شاهد باش

كز لب آب تشنه مي آيد



مي خروشد چنان كه رعد به شب

دشت مي لرزد از هياهويش



بانگ الله و اكبرش جاري است

از لب تشنه ي «بلي» گويش






آن كه ديروز دعوتش مي كرد

اينك استاده تيغ كين در دست



دست هائي كه قصد بيعت داشت

حال با تيغ و دشنه پيوسته است



ديده ها دوخته به راه سوار

تا كه باز آيد از دل پيكار



تا نمازي دوباره بگزارد

خيمه ها با حضور آن سردار



ديده ي خيمه ها هراسان است

تا چه بازي كند قضا اين بار



يا سلامت سوار برگردد

يا كه اسبش رسد بدون سوار



لاشخواران به كينه مي نگرند

گوئيا تك سوار افتاده است






شير اين بيشه در ميان انگار

با تن زخمدار افتاده است



گوئيا تشنه كام عشق شده است

از لب تيغ و دشنه ها سيراب



بانگي از قتلگاه مي آيد

«هان برادر، برادرت درياب»