بازگشت

خطبه حضرت زينب در كاخ يزيد


به دستور يزيد كاروان اسيران به همراه سرهاي شهيدان به شام فرستاده شد، آن روز شهر دمشق غرق شادي و سرور به مناسبت پيروزي يزيد بود، آنان كاروان اسيران را از دروازه شهر تا كاخ يزيد بدرقه كردند، اسيران وارد كاخ شدند، در حالي كه بزرگان كشور و نمايندگان بعضي از كشورهاي خارجي در آن حضور داشتند.

به دستور يزيد سر امام حسين عليه السلام را در ميان طشتي نهادند، يزيد با چوبي كه در دست داشت به دندانهاي مبارك امام زده و اشعاري كه يادآور كينه هاي جاهلي بود را مي خواند.

او مي خواست بدين وسيله شادي خود را ابراز داشته و به حاضرين قدرت خود را بنماياند، امّا شيرزن ميدان كربلا و دختر شجاع زهراي مرضيه اين شادي را در كامش مبدل به زهر ساخت و چنين سخن گفت:

«خدا و رسولش راست گفته اند كه پايان كار كساني كه كار بد انجام دادند، اين بود كه آيات الهي را دروغ خوانده و آنها را مسخره مي كردند، يزيد! چنين مي پنداري كه چون اطراف زمين و آسمان را بر ما تنگ گرفتي و ما را مانند اسيران از اين شهر به آن شهر بردند، ما خوار شده و تو عزيز گشتي؟ گمان مي كني با اين كار ارزش تو زياد شده است كه اين چنين به خود مي بالي و بر اين و آن تكبر مي كني؟ وقتي مي بيني اسباب قدرتت آماده و كار پادشاهيت منظم است از شادي در پوستت نمي گنجي.

نمي داني اين فرصتي كه به تو داده شده است براي اين است كه نهاد خود را چنانچه هست، آشكار كني، مگر گفته خدا را فراموش كرده اي: كافران مي پندارند اين مهلتي كه به آنها داده ايم براي آنان خوبست، ما آنها را مهلت مي دهيم تا بار گناه خود را سنگين تر كنند، آنگاه به عذابي مي رسند كه مايه خواري و رسوايي است.

اي پسر آزاد شدگان! اين عدالت است كه زنان و دختران و كنيزكان تو پس پرده عزت بنشينند و تو دختران پيغمبر را اسير كني، پرده حرمت آنان را بدري، صداي آنان را در گلو خفه كني، و مردان بيگانه، آنان را بر پشت شتران از اين شهر به آن شهر بگردانند؟! نه كسي آنها را پناه دهد، نه كسي مواظب حالشان باشد، نه سرپرستي از مردانشان آنان را همراهي كند؟ مردم از اين سو و آن سو براي نظاره آنان فراهم شوند؟!

اما از كسي كه سينه اش از بغض ما آكنده است جز اين چه توقعي مي توان داشت؟ مي گويي كاش پدرانم كه در جنگ بدر كشته شدند اينجا بودند، و هنگام گفتن اين جمله با چوب به دندان پسر پيغمبر مي زني؟ ابداً به خيالت نمي رسد كه گناهي كرده اي و منكري زشت مرتكب شده اي چرا نكني؟

تو با ريختن خون فرزندان پيغمبر و خانواده عبدالمطلب كه ستارگان زمين بودند دشمني دو خاندان را تجديد كردي، شادي مكن، چه، بزودي در پيشگاه خدا حاضر خواهي شد، آن وقت است كه آرزو مي كني كاش كور و لال بودي و اين روز را نمي ديدي، كاش نمي گفتي: پدرانم اگر در اين مجلس حاضر بودند از خوشي در پوست نمي گنجيدند.

خدايا خودت حق ما را بگير و انتقام ما را از آنكه به ما ستم كرد، بستان.

به خدا پوست خود را دريدي و گوشت خود را كندي.

روزي كه رسول خدا و خاندان او و پاره هاي تن او در سايه رحمت خدا آرميده باشند، تو با خواري هرچه بيشتر پيش او خواهي ايستاد، آن روز روزي است كه خدا وعده خود را انجام خواهد داد، اين ستمديدگان را كه هريك در گوشه اي به خون خود خفته اند، گرد هم خواهد آورد، او خود مي گويد: مپنداريد آنان كه در راه خدا كشته شده اند مرده اند، نه، آنان زنده اند و از نعمتهاي پروردگار خود بهره مند مي باشند.

اما آن كس (معاويه) كه تو را اينگونه بناحق بر گردن مسلمانان سوار كرد، آن روز كه دادخواه محمد، دادگر خدا، و دست و پاي تو گواه جنايات تو در آن محكمه باشد، خواهد دانست كداميك از شما بدبخت تر و بي پناه تر هستيد.

يزيد، اي دشمن خدا! و پسر دشمن خدا! سوگند به خدا تو در ديده من ارزش آن را نداري كه سرزنشت كنم، و كوچكتر از آن هستي كه تحقيرت نمايم، اما چه كنم اشك در ديدگان حلقه زده و آه در سينه زبانه مي كشد.

پس از آنكه حسين كشته شد و حزب شيطان ما را از كوفه به بارگاه حزب بي خردان آورد، تا با شكستن حرمت خاندان پيغمبر پاداش خود را از بيت المال مسلمانان بگيرد، پس از آنكه دست اين دژخيمان به خون ما رنگين و دهانشان از پاره گوشتهاي ما آكنده شده است، پس از آنكه گرگهاي درنده بر كنار آن بدنهاي پاكيزه جولان مي دهند، توبيخ و سرزنش تو چه دردي را دوا مي كند؟!

اگر گمان مي كني با كشتن و اسير كردن ما سودي به دست آورده اي، به زودي خواهي ديد آنچه سود مي پنداشتي جز زيان نيست، آن روز جز آنچه كرده اي حاصلي نخواهي داشت، آن روز تو پسر زياد را به كمك خود مي خواني و او از تو ياري مي خواهد، تو و پيروانت در كنار ميزان عدل خدا جمع مي شويد، آن روز خواهي دانست بهترين توشه سفر كه معاويه براي تو آماده كرده است اين بود كه فرزندان رسول خدا را كشتي.

به خدا من جز از خدا نمي ترسم و جز به او شكايت نمي كنم، هر كاري مي خواهي بكن! هر نيرنگي كه داري به كار ببر! هر دشمني كه داري نشان بده! به خدا اين لكه ننگ كه بر دامن تو نشسته است هرگز شسته نخواهد شد.

سپاس خدا را كه كار سادات جوانان بهشت را به سعادت پايان داد، بهشت را براي آنان واجب ساخت، از خدا مي خواهم رتبه هاي آنان را فراتر برد، و رحمت خود را بر آنان بيشتر گرداند، چه او كار داري تواناست».

اين سخنان آنچنان تأثيري بر حاضران گذاشت كه يزيد با ديدن آثار و علائم ناخوشايندي در چهره ايشان گفت: خدا بكشد پسر مرجانه را، من راضي به كشتن حسين نبودم.