بازگشت

معرفت شهودي


39. كفاية الأثر - به سندش، از امام حسين عليه السلام -: از اميرمؤمنان سؤال شد: اي برادر پيامبر خدا! آيا پروردگارت را ديده اي؟

فرمود: «چگونه خدايي را بپرستم كه او را نديده ام؟! چشم ها به ديده حس، او را نمي بينند؛ بلكه دل ها با حقايق ايمان، او را مي بينند و اگر مؤمن، خدايش را به ديده سر ببيند، آن، مخلوق است [نه خالق] ، كه ديده شدن با چشم، ويژگي مخلوق است و مخلوق را خالقي بايد. پس خدا را مخلوق و حادث كرده اي و هر كسي خدا را به مخلوقش مانند كند، براي خدا شريك گرفته است.

واي بر ايشان! آيا نشنيده اند كه خداي متعال مي فرمايد: «ديده ها او را درنمي يابند و او ديده ها را دريابد، و اوست باريك بينِ آگاه»، و نيز گفته اش كه: «هرگز مرا نخواهي ديد؛ امّا به كوه بنگر. اگر بر جاي مانْد، مرا مي بيني. پس چون خدايش بر كوه جلوه نمود، آن را متلاشي كرد»؟

و از نورش تنها به اندازه اي كه از سوراخِ سوزن مي گذرد، بر كوه تابيد. پس زمين، كوفته گشت و كوه ها صاعقه زد و «موسي، بيهوش بر زمين افتاد»؛ يعني مُرد، و «چون به هوش آمد» و روحش به او بازگشت، گفت: «منزّهي تو! به سوي تو بازگشتم». يعني از گفته كسي كه مي پنداشت: تو ديده مي شوي، به معرفت خويش به تو كه ديده ها تو را در نمي يابند، بازگشتم، «و من، نخستين مؤمنم» و نخستين اقرار كننده به اين كه مي بيني و ديده نمي شوي و تو در ديدگاهي والا هستي».

40. الإقبال - از امام حسين عليه السلام (در دعاي عرفه اي كه به ايشان منسوب است) -: خداي من! چرخش من در ميان آثار، موجب دوريِ ديدار مي شود. پس مرا

يكسر به خدمتي بدار كه به تو برساند.

چه سان چيزي كه در وجودش نيازمند توست، بر تو ره بنمايد؟! آيا براي جز تو ظهوري هست كه تو آن را نداشته باشي تا آن، آشكار كننده تو باشد؟! كي غايب شده اي تا به راهنمايي نياز افتد كه به تو ره ببرد؟! و كِي دور گشته اي تا آثار، رساننده به تو باشند؟! كور باد چشمي كه تو را مراقب خود نبيند و زيان بار باد سوداي بنده اي كه از محبّتت نصيبي برايش ننهاده اي!

خداي من! به مراجعه آثار، فرمان دادي. پس مرا با پوششي از نور و بينش و هدايت، باز گردان تا همان گونه از آنها درگذرم كه به سويشان رفته بودم؛ درون، از چشم دوختن به آنها محفوظ باشد و همّت، از اعتماد به آنها بركشيده شود، كه البته تو بر هر كاري، توانايي....

خداي من! مرا با رحمتت بطلب تا به تو برسم و با نعمتت جذبم كن تا به تو روي آورم....

خداي من! از گوناگونيِ آثار و تغيير حالت ها دانستم كه تو مي خواهي خود را در هر چيز به من بشناساني تا در هيچ چيز از تو بي خبر نمانم....

تويي كه بر دلِ اوليايت، نور تاباندي تا تو را بشناسند و يگانه ات شمرند و تويي كه [دوستيِ] ديگران را از دل هاي دوستدارانت جدا نمودي تا به جز تو محبّت نورزند و به جز تو پناه نياورند. تويي مونس آنان، هر گاه كه در دنيا احساس تنهايي كنند و تويي راهنماي ايشان، هر جا كه نشانه ها بر ايشان آشكار شود.

آن كه تو را از دست داد، چه يافت؟ و آن كه تو را يافت، چه از دست داد؟ بي گمان، آن كه به جز تو رضايت داد، محروم گشت و آن كه جز تو را جُست، زيان كرد.

چگونه جز تو را اميد مي برند، در حالي كه احسان را نگسسته اي؟ و چگونه از غير تو مي خواهند، در حالي كه خوي نعمت بخشي را تغيير نداده اي؟....

تويي كه خدايي جز تو نيست. همه چيزها تو را مي شناسند و هيچ چيز از تو بي اطّلاع نيست و تويي كه خود را در هر چيز به من شناساندي و تو را در هر

چيز، آشكار ديدم، و تو براي هر چيز، آشكاري.

اي آن كه با رحمانيت خويش، سيطره يافت و عرش در ذاتش نهان شد! آثار را با آثار، از ميان بُردي و ديگران را در محاصره نور افلاك، محو كردي.

اي كه در سراپرده عرشت از ديده ها نهان شدي، اي كه با والايي هايت جلوه نمودي و عظمتت بر همه چيز، سيطره يافت! چگونه پنهان باشي، در حالي كه آشكاري؟ چگونه غايب گردي، در حالي كه مراقب و حاضري؟ تو بر هر كاري توانايي، و ستايش، تنها از آنِ خداست.