بازگشت

ياد مداوم شهادت حضرت يحياي پيامبر


يكي از مسائلي كه ياران امام حسين عليه السلام در تمام سفر از مدينه به مكّه و از مكّه به كربلا، پياپي از آنحضرت مشاهده كردند، ياد شهادت حضرت يحياي پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم بود. امام سجّاد نقل مي كند: هرجا كه سوار مي شديم و در هر منزلگاهي كه فرود مي آمديم حضرت اباعبدالله عليه السلام به ياد شهادت حضرت يحياي پيامبر بود و مي فرمود:

حديث 321

قال الامام الحسين عليه السلام: وَمِنْ هَوانِ الدُّنْيا عَلَي اللهِ اَنَّ رَأْسَ يَحْيَي بْنِ زَكَريَّا اُهْدِيَ اِلي بَغِيٍّ مِنْ بَغايا بَني إِسْرائيلَ. و في حديث مقاتل: عن زين العابدين عن [ابيه]عليهما السلام قال: «إنَّ امْرَأَةَ مَلِكِ بَنِي إسْرائِيلَ كَبَرَتْ وَأَرادَتْ أَنْ تُزَوِّجَ بِنْتَهَا مِنْهُ لِلْمَلِكِ، فَاسْتَشارَ الْمَلِكُ يَحْيَي بْنَ زَكَريَّا فَنَهَاهُ عَنْ ذَلِكَ، فَعَرَفَتِ الْمَرْأَةُ ذَلِكَ وَزَيَّنَتْ بِنْتَهَا وَبَعَثَتْهَا إِلَي الْمَلِكِ فَذَهَبَتْ وَلَعِبَتْ بَيْنَ يَدَيْهِ، فَقَالَ لَهَا الْمَلِكُ: ما حاجتك؟.

قَالَتْ: رأس يحيي بن زكريّا. فَقَالَ الْمَلِكُ: يا بنيّة حاجة غير هذه، قَالَتْ: ما أريد غيره، وَكَانَ الْمَلِكُ إِذا كَذَبَ فِيهِمْ عُزِلَ مِنْ مُلْكِهِ، فَخُيِّرَ بَيْنَ مُلْكِهِ وَ بَيْنَ قَتْلِ يَحْيَي فَقَتَلَهُ، ثُمَّ بَعَثَ بِرَأْسِهِ إِلَيْهَا فِي طَشْتٍ مِنْ ذَهَبٍ، فَأُمِرَتِ الأرْضُ فَأَخَذَتْهَا، وَسَلَّطَ اللهُ عَلَيْهِمْ بُخْتَ نُصَّرَ فَجَعَلَ يَرْمِي عَلَيْهِمْ بِالْمَنَاجِيقِ وَلا تَعْمَلُ شَيْئاً، فَخَرَجَتْ عَلَيْهِ عَجُوزٌ مِنَ الْمَدِينَةِ فَقَالَتْ: أيها الملك إن هذه مدينة الأنبياء لا تنفتح إلا بما أدلك عليه. قَالَ: لك ما سألت.

قَالَتْ: ارمها بالخبث والعذرة، فَفَعَلَ فَتَقَطَّعَتْ فَدَخَلَهَا فقالَ: علي بالعجوز، فَقَالَ لَها: ما حاجتك؟. قَالَتْ: في المدينة دم يغلي فاقتل عليه حتي يسكن، فَقَتَلَ عَلَيْهِ سَبعِينَ أَلْفاً حَتَّي سَكَنَ. يَا وَلَدِي يَا عَلِيُّ وَاللهِ لاَ يَسْكُنُ دَمِي حَتَّي يَبْعَثَ اللهُ الْمَهْدِيَّ فَيَقْتُلَ عَلَي دَمِي مِنَ الْمُنَافِقِينَ الْكَفَرَةِ الْفَسَقَةِ سَبْعِينَ أَلْفاً». [1] .

امام حسين عليه السلام فرمود: (از پستي هاي دنيا نزد خدا همين بس كه سر بريده يحياي پيامبر را براي پادشاه ستمگري از ستمكاران بني اسرائيل هديه بردند.

زيرا همسر پادشاه پير شده و قصد داشت دختر خود را به عقد شاه در آورد، پادشاه با يحياي پيامبر عليه السلام مشورت كرد، آنحضرت او را باز داشت و فرمود كه حرام است، پيره زن پادشاه فهميد، آنگاه دختر خود را با انواع زينت ها آرايش كرد و به اطاق پادشاه فرستاد كه با هم در آميختند. پادشاه از آن دختر پرسيد: چه مي خواهي؟. گفت: سَرِ بريده يحيي بن زكريّا!. پادشاه گفت: غير از اين چه مي خواهي؟. دختر گفت: غير از اين چيز ديگري نمي خواهم. پادشاه بر سر دوراهي بود يا وقايع را تكذيب كند و يا حضرت يحيي را بكشد، چون در قانون آن كشور اگر شاه دروغ مي گفت، از سلطنت خلع مي گرديد.

پس پيامبر خدا را كشت و سر او را در طشتي از طلا تقديم دختر داشت كه زمين او را گرفت و نابود كرد و خداوند «بُخت نصّر» را بر بني اسرائيل مسلّط فرمود كه آنها را به وسيله منجنيق سنگ باران كرد و اين كار را ادامه داد تا آنكه پيره زني آمد و او را به خانه اي هدايت كرد كه در آن خون تازه مي جوشيد. بُخت نصّر هفتاد هزار نفر از بني اسرائيل را در كنار آن جوشش خون گردن زد تا از جوشش افتاد.

اي پسرم، اي علي! سوگند بخدا! كه خون من از جوشش بازنمي ايستد تا آنكه خدا حضرت مهدي عليه السلام را برانگيزاند، تا از منافقين و كفّار و فاسقان هفتاد هزار نفر بكشد). [2] .


پاورقي

[1] مناقب ابن شهر آشوب ج4 ص85، بحارالانوار ج45 ص299، عوالم بحراني ج17 ص608 ح3.

[2] ارشاد شيخ مفيد ص251، کنزالدقائق ج6 ص162، عوالم بحراني ج17 ص608 حديث 3.