بازگشت

پودر و خمير شدن ريگ ها و نقش ائمه اطهار


يكي از زنان دانشمند به نام امّ سليم - كه به كتاب هاي آسماني، مانند تورات و انجيل آشنايي كامل داشت - پس از آن كه به محضر پيامبر اسلام و اميرالمؤمنين و امام مجتبي صلوات اللّه عليهم شرفياب شد و معجزات و كراماتي از آن بزرگواران مشاهده كرد، حكايت نمايد:

بعد از آن كه به حضور حضرت ابا عبداللّه الحسين عليه السّلام رفتم و همان اوصاف و نشانه ها را كه در كتب آسماني خوانده بودم، در او مشاهده كردم.

ولي چون او كودكي خردسال بود، متحيّر شدم كه چگونه از او نشانه امامت و معجزه، طلب نمايم.

در هر صورت، نزديك آن حضرت كه بر لبه سكوي مسجد نشسته بود وارد شدم و گفتم تو كيستي؟

فرمود: من گمشده تو هستم، اي امّ سليم! من خليفه اوصياء خداوند هستم، من پدر - نُه - امام هدايت گر مي باشم.

من جانشين برادرم امام حسن مجتبي و خليفه او هستم؛ و او خليفه پدرم امام عليّ بن ابي طالب عليه السّلام مي باشد؛ و او نيز جانشين و خليفه رسول اللّه صلّي اللّه عليه و آله بود.

امّسليم گويد: من از گفتار و صراحت لهجه و بيان امام حسين عليه السّلام در آن كودكي شگفت زده گشتم و گفتم: علامت و نشانه گفتار شما چيست؟

حضرت فرمود: چند عدد ريگ از روي زمين بردار و به من بده.

همين كه چند عدد سنگ ريزه از روي زمين برداشتم و تحويل آن كودك عزيز دادم، آن ها را در كف دست هاي خود قرار داد و سائيد تا آن كه تبديل به پودر شد و سپس آن ها را خمير نمود؛ و انگشتر خود را بر آن زد و نقش انگشتر بر خمير نمايان شد.

آن گاه خمير را با همان حالت به من داد و فرمود: اي امّسليم! خوب در آن دقّت كن، ببين چه مي بيني؟

وقتي خوب دقّت كردم، اسامي مبارك حضرت رسول و امام عليّو حسن و حسين و - نه - فرزندش صلوات اللّه عليهم را به همان ترتيبي كه در كتاب هاي آسماني خوانده و ديده بودم، مشاهده كردم مگر نام جعفر و موسي عليهماالسّلام را.

پس به همين جهت بيش از حدّ تصوّر تعجّب كردم و با خود گفتم: چه نشانه ها و علامت هاي ارزشمند و عظيمي برايم آشكار گشت و اظهار داشتم: اي سرورم! چنانچه ممكن باشد علامتي ديگر برايم آشكار گردان.

امام حسين عليه السّلام تبسّمي نمود و از جاي برخاست و ايستاد؛ و آن گاه دست راست خود را به سمت آسمان بالا برد كه ديدم كه دست مباركش همانند عمود و ستوني نوراني آسمان ها را شكافت و از چشم من ناپديد شد!

بعد از آن فريادي كشيدم و بيهوش روي زمين افتادم.

و پس از لحظه اي كه به هوش آمدم، و چشم هاي خود را گشودم، ديدم دسته اي از گل ياس در دست دارد و آن را بر صورت و بيني من گذارد، كه تا امروز كه سال هاي سال از آن گذشته است هنوز بوي آن گل ياس برايم باقي مانده است.

بعد از آن گفتم: اي سرور من! وصيّ و خليفه بعد از شما كيست؟

حضرت فرمود: هر كه همانند من و گذشته گانم بتوانند چنين كراماتي را انجام دهد. [1] .


پاورقي

[1] بحارالا نوار: ج 25، ص 187، اين داستان در بسياري از کتابهاي تاريخي و روائي آمده است.