بازگشت

ورود اهلبيت بكوفه و مجلس ابن زياد


قل البكاء علي رزء يقل له

شق الجيوب و عط القلب و العطب



و اهل بيت رسول الله في نصب

اسري النواصب قد انضاهم التعب



«سيد بحرالعلوم»

صبح روز دوازدهم محرم اسراء را در حاليكه سرهاي شهداء در پيشاپيش آنها بود وارد كوفه كردند ابن زياد دستور داده بود كه اهالي براي تماشاي آنها بايد بدون حمل اسلحه بيايند و با عده ي زيادي از لشگريانش هم راهها را قرق كرده و مسير اهل بيت را تحت نظر گرفته بود.

سيد بن طاوس مينويسد عمر بن سعد بهمراه اسيران راه پيمود و چون به نزديكي كوفه رسيدند مردم كوفه براي تماشاي آنها گرد آمده بودند زني از زنان كوفه گفت: من اي اساري انتن؟ (شما اسيران از كدام خانواده ايد؟) گفتند: نحن اساري آل محمد! (ما اسيران از آل محمديم) [1] .

ابن زياد براي ارعاب مردم دستور داده بود كه آنها را در كوچه ها بگردانند و در آنحال اراذل و اوباش كوفه بدستور ابن زياد بناي هياهو و جنجال را گذاشته


بودند بطوريكه وضع ناراحت كننده اي ايجاد شده بود و عده اي از زنان و مردان كوفه هم باسارت اهل بيت گريه ميكردند.

حضرت زينب عليهاالسلام ضمن عبور از چنين صحنه هائي با كلام ملكوتي و دلنشين خود آنها را بسكوت دعوت نمود و بصيغه ي امر فرمود خاموش باشيد!

در اثر نفوذ كلام او نه تنها مردم كوفه خاموش شدند حتي صداي زنگ شترها نيز شنيده نشد آنگاه با آهنگي محكم و جذاب كه شباهت كامل بصداي پدرش علي (ع) داشت پس از حمد و ثناي الهي و درود بر خاندان پيغمبر چنين فرمود:

اما بعد يا اهل الكوفة، يا اهل الختل و الغدر أتبكون؟

فلا رقأت الدمعة و لا هدأت الرنة، انما مثلكم كمثل التي نقضت غزلها من بعد قوة انكاثا، تتخذون أيمانكم دخلا بينكم، الا و هل فيكم الا الصلف و النطف، و ملق الاماء و غمز الاعداء او كمرعي علي دمنة او كفضة علي ملحودة الا ساء ما قدمت لكم انفسكم ان سخط الله عليكم و في العذاب انتم خالدون.

أتبكون و تنتحبون؟ اي والله فابكوا كثيرا و اضحكوا قليلا، فلقد ذهبتم بعارها و شنارها و لن ترحضوها بغسل بعدها ابدا، و اني ترحضون قتل سليل خاتم الانبياء و سيد شباب اهل الجنة و ملاذ خيرتكم و مفزع نازلتكم و منار حجتكم و مدرة سنتكم.

ألا ساء ما تزرون و بعدا لكم و سحقا فلقد خاب السعي و تبت الايدي و خسرت الصفقة و بؤتم بغضب من الله و ضربت عليكم الذلة و المسكنة.

ويلكم يا اهل الكوفة أتدرون اي كبد لرسول الله فريتم؟ واي كريمة له ابرزتم؟ واي دم له سفكتم؟ واي حرمة له انتهكتم؟

و لقد جئتم بها صلعاء عنقاء سواء فقماء (و في بعضها) خرقاء شوهاء؛ كطلاع الارض او ملاء السماء، افعجبتم ان قطرت السماء دما و لعذاب الاخرة اخزي و انتم لا تنصرون.


فلا يستخفنكم المهل فانه لا يحفره البدار و لا يخاف فوت الثار و ان ربكم لبالمرصاد [2] .

ترجمه ي خطبه ي شريفه:

اي اهل كوفه و اي نيرنگ بازان و حيله گران آيا گريه ميكنيد؟

اشگتان نايستد و ناله ي تان خاموش نشود، شما مانند آنزني هستيد كه رشته ي خود را محكم ميتابيد و باز ميگشود و تار تار ميكرد شما بيدينان نيز رشته ي ايمان خود را گسسته و بكفر خود بازگشتيد.

آيا در شما جز لاف و گزاف و خودپسندي و تملق گوئي كنيزان و كرشمه نوازي دشمنان چيز ديگري هست؟

شما مانند گياهي هستيد كه در مزبله ميرويد و يا مثل نقره اي كه با آن قبر مرده را ميآرايند بدانيد كه براي آخرت خود توشه ي بدي فرستاده ايد و بخشم و غضب خداوند گرفتار و در عذاب الهي جاويدان خواهيد ماند.

آيا گريه ميكنيد و شيون ميزنيد؟ آري بخدا بايد زياد گريه كنيد و كمتر بخنديد زيرا دامن خود را به چنان عار و ننگي آلوده نموده ايد كه هرگز نميتوانيد آنرا بشوئيد چگونه خون فرزند خاتم انبياء و معدن رسالت و سرور جوانان اهل بهشت و پناهگاه نيكانتان را خواهيد شست؟

با اينكه در حوادث باو پناه ميبريد و او چراغ راه شما و رهبر قوانين دين و شريعت شما بود؟

بدانيد كه شما بدگناهي را مرتكب شده ايد و از رحمت خدا دور مانده ايد، سعي و كوشش شما ديگر فائده اي ندارد دستهاي شما از كار بريده شد و در


سوداي خود زيان ديديد و بخشم خدا گرفتار شديد و سكه ي ذلت و مسكنت بنام شما زده شد.

واي بر شما اي مردم كوفه آيا ميدانيد چه جگري از رسول خدا بريديد و چه خانداني از او بيرون آوريد و چه خوني از او ريختيد و چه احترامي از او هتك كرديد؟

كاري بسيار بزرگ و سخت و ناروا و قبيح و شنيع انجام داديد كه رسوائي آن زمين و آسمان را فراگرفت و آيا شما تعجب ميكنيد اگر آسمان در اين حادثه خون ببارد؟ يقينا عذاب آخرت رسوا كننده تر است و كسي شما را كمك نخواهد كرد اين مهلت چند روزه شما را سبكسر نكند زيرا كسي بر خداوند پيشدتي نكند و او از گذشتن وقت انتقام نميترسد و حتما پروردگار شما در كمين گاه (شما) است.

در اثر اين خطبه ي مهيج اشگ از چشم مردم جاري شد و آنا يك حركت فكري در مغزها پديدار گشت هر چه او سخن ميگفت مردم بيشتر مهياي شنيدن بودند عمر بن سعد براي جلوگيري از حوادث احتمالي بشمر دستور داد سر حسين عليه السلام را جلو كجاوه ي زينب كبري ببرد تا او از ديدن سر برادرش ساكت شود آن ملعون پست نهاد سر مقدس امام را جلو برد و وقتي چشم حضرت زينب عليهاالسلام به سر برادر افتادگفت:



يا هلالا لما استتم كمالا

غاله خسفه فابدي غروبا



ما توهمت يا شقيق فؤادي

كان هذا مقدرا مكتوبا



اي ماهي كه چون كمالش را تمام نمود خسوف او را در ربود و غروب كرد.

اي پاره ي قلبم، گمان نميكردم كه سرنوشت و تقدير ما چنين باشد.




چرا از همرهان دوش اي سر پر خون جدا بودي

چرا پر خاك و پر خاكستري ديشب كجا بودي؟



به مهماني چرا در خانه ي بيگانگان رفتي

بريدي از چه با ما روزي اي سر آشنا بودي



كه بر روي جراحات سرت پاشيده خاكستر

مگر زخم ترا اين گونه داروئي دوا بودي



يكي گويد ترا جا بود در كنج تنور اي سر

يكي گويد بزير طشت پنهان از جفا بودي



گرفتار جفاي شمر ما بوديم ديشب را

تو در دست كه اي سر تا سحرگه مبتلا بودي



نبد جاي تو اي گنج شهان در كنج مطبخ ها

تو آخر روزي اي سر زينت عرش خدا بودي



پس از كشتن سري در ماسوا كي شد بدينخواري

همانا از ازل اي سر سوا از ماسوا بودي



هماندم دست جودي كاين مصيبت را رقم كردي

خدايا كاش تن از جان و جان از تن جدا بودي [3]



همچنين فاطمه دختر امام و ام كلثوم نيز خطبه هائي در بازار كوفه خوانده و آنمردم وقيح و بيشرم را بوقاحت اعمالشان آگاه ساختند.

موقع گرداندن اسراء در كوفه مردم بكودكان اهل بيت ترحم نموده و به آنان خرما و نان و گردو ميدادند ام كلثوم آنها را از دست اطفال گرفته و بزمين انداخت و فرياد زد: ويلكم يا اهل الكوفة! ان الصدقة علينا حرام.


(واي بر شما اي كوفيان صدقه بر ما حرام است) و بزنان كوفه كه گريه ميكردند فرمود: تقتلنا رجالكم و تبكينا نسائكم؟ (مردان شما جوانان ما را ميكشند و زنانتان بر ما گريه ميكنند؟) [4] .

حضرت سجاد عليه السلام نيز آن مردم كوردل را مورد خطاب قرار داه و چنين فرمود:ايها الناس، من عرفني فقد عرفني و من لم يعرفني فانا علي بن الحسين بن علي بن ابيطالب صلوات الله عليهم، انا ابن المذبوح بشط الفرات... الخ [5] .

اي مردم آنكس كه مرا ميشناسد و نام مرا ميداند كه هيچ و آنكس كه مرا نمي شناسد (خود را معرفي ميكنم تا بشناسد) من پسر حسين بن علي بن ابيطالب عليهم السلام هستم، من پسر آنكسم كه در كنار فرات با لب تشنه چون گوسفندي سرش را بناحق بريدند و اهل بيت او را باسيري آورده و اموالش را به يغما بردند و از پدر من دست برنداشتند تا به شهادت رسيد.

اي مردم شما را بخدا سوگند مگر شما نبوديد كه بآنحضرت نامه ها نوشتيد و او را دعوت كرديد و از روي مكر و حيله عهد و پيمان بستيد و بيعت و اطاعت او را بگردن گرفتيد تا بسوي شما براي هدايت تان بشتابد و چون به طرف شما آمد او را ياري نكرديد و خون پاكش را ريختيد.

اي مردم، بد توشه اي بجهان آخرت فرستاديد و زشت تدبيري انديشيد آخر با كدام چشم به جد او پيغمبر خواهيد نگريست و چون از كشتن فرزند و اسارت اهل بيت خود از شما پرسد چه جوابي خواهيد داد؟

مردم كوفه از شنيدن اين خطبه هاي مهيج كه آنها را از خواب غفلت بيدار


ميكرد اشگ حسرت و ندامت ميريختند ولي راه چاره اي وجود نداشت.

ورود اهل بيت بمجلس ابن زياد عليه اللعنة و العذاب:

مورخين نوشته اند كه پس از ورود اسراء بكوفه ابن زياد در دارالاماره نشسته و اهل كوفه را بارعام داده بود آنگاه سر مطهر حسين عليه السلام را نزد ابن زياد بردند پسر مرجانه از ديدن آن اظهار كبر و غرور و توأم با فرح و سرور نمود و با چوبدستي خود بر لب و دندانهاي امام نواخت و گفت حسين چه خوش لب و دنداني!

زيد بن ارقم كه از صحابه ي پيغمبر و در آنجا حاضر بود چون اين عمل را ديد با حالت اندوه و زاري گفت اي پسر مرجانه: ارفع قضيبك عن هاتين الشفتين! (چوبدستي خود را از اين دو لب بردار) بخدا سوگند من ديدم كه پيغمبر اين لبها را مكرر ميبوسيد!



اين لبي كش ميزني چوب اي غبي

سوده بروي بارها لعل نبي



لؤلؤ بحرين گوهر زاست اين

كز نژاد حيدر و زهراست اين



سالها اين در لاهوتي صدف

قدسيان پرورده در بحر شرف



آري آري ني شگفت از بدگهر

كاين گهر را نزد او نبود خطر



گر گدائي را فتد دري بچنگ

از جهالت بشكند او را بسنگ



با سيه دل پند او سودي نداد

شد از آن مجمع برون آن پير راد



ابن زياد گفت اي زيد اگر پير نبودي و عقلت زائل نگرديده بود گردنت را ميزدم. زيد بن ارقم در حاليكه از مجلس خارج ميشد گفت اي جماعت عرب بدانيد بخدا سوگند پس از اين ذليل و غلام و برده شده ايد زيرا پسر پيغمبر را كشتيد و پسر مرجانه را حكومت داديد او نيكان شما را خواهد كشت و اشرارتان


را بر شما مسلط خواهد نمود. [6] .

در اين موقع اسراي كربلا را كه مقدم بر همه حضرت زينب بود وارد مجلس نمودند و آن بانوي ارجمند در حاليكه پست ترين جامه ها را پوشيده بود بگوشه اي رفت و بدون اعتناء نشست.

ابن زياد گفت: من هذه المتكبرة او متنكرة؟ (اين زن متكبر يا ناشناس كيست؟) باو گفتند دختر علي زينب كبري است.

ابن زياد گفت شكر خدا را كه ما را پيروزي داد و شما را رسوا كرد و كشت حضرت زينب با كمال شهامت و شجاعت ادبي فرمود:

الحمد لله الذي كرمنا بنبيه محمد و طهرنا من الرجس تطهيرا و انما يفتضح القاسق و يكذب الفاجر و هو غيرنا.

(سپاس خدايرا كه ما را بوجود پيغمبرش محمد (ص) گرامي نمود و از هر گونه پليدي پاك و منزه گردانيد و فقط فاسق رسوا ميشود و فاجر دروغ گويد و آنهم غير از ماست.)

چنين جوابي ارتجالا در برابر حاكم مقتدر و سفاك كوفه فقط شايسته ي حضرت عقيلة العرب زينب كبري عليهاالسلام بود كه در عين تلويح تصريحا بيان فرمود كه اي پسر مرجانه تو فاسق و فاجري كه اينهمه جنايات و فجايع را مرتكب شده اي.

ابن زياد گفت كار خدا را در مورد خانواده ات چگونه ديدي؟

حضرت زينب فرمود:

ما رأيت الا جميلا هؤلاء قوم كتب الله عليهم القتل فبرزوا الي مضاجعهم و سيجمع الله بينك و بينهم فتحاج و تخاصم فانظر لمن الفتح


يومئذ ثكلتك امك يابن مرجانة [7] .

فرمود من جز خوبي چيزي نديدم اينان گروهي بودند كه خداوند شهادت را بر آنها مقدر فرموده بود پس آنان بطرف مصارع خود رفتند و خداوند بزودي ترا با آنها براي دادخواهي جمع خواهد كرد تا ببيني در آن روز فتح و پيروزي از آن كه بوده است كه اي پسر مرجانه مادرت بعزايت نشيند.

ابن زياد از اين صراحت لهجه و در عين حال منطق قوي حضرت زينب خشمگين شد و دستور قتل او را داد عمرو بن حريث گفت اي امير تو از يك زن داغديده كه چند برادرزاده و پسر خود را كشته ديده است چه ميخواهي ابن زياد گفت او زني قافيه پرداز است پدرش نيز چنين صحبت ميكرد.

آنگاه رو بحضرت سجاد نمود و گفت اسم تو چيست؟

حضرت فرمود: علي بن الحسين، عبيدالله گفت بمن گزارش داده اند كه علي بن الحسين را خداوند در كربلا كشت!

امام چهارم فرمود برادري داشتم كه نام او هم علي بوده و او را در كربلا لشگريان تو بدستور تو كشتند.

ابن زياد گفت بلكه خدا او را كشت!

حضرت فرمود: الله يتوفي الانفس حين موتها [8] (خداوند جانها را ميگيرد موقع مرگشان.)

ابن زياد كه خود را در اين محاجه و گفتگو محكوم ميديد خشمگين شد و بقتل آنحضرت دستور داد وقتي حضرت زينب عليهاالسلام چنين ديد با حالت اضطراب دست بدامن امام زد و گفت تا من كشته نشوم نميگذارم باو آسيبي برسد


مجلسيان نيز ابن زياد را از اين عمل منصرف نمودند.

سيد بن طاوس مينويسد موقعكيه ابن زياد دستور قتل حضرت سجاد را داد و زينب سلام الله عليها ناراحت گرديد امام چهارم بعمه اش گت عمه خاموش باش تا من با او سخن گويم آنگاه بابن زياد فرمود: ابا القتل تهددني يا ابن زياد؟ اما علمت ان القتل لنا عادة و كرامتنا الشهادة؟ (اي پسر زياد آيا مرا با مرگ ميترساني مگر ندانسته اي كه كشته شدن در راه خدا عادت ماست و شهادت موجب كرامت ما؟) [9] .



گفت زينب مهلا اي پور لئام

بس ز خون عترت خيرالانام



من نخواهم داشت دست از دامنش

با منش كش گر بخواهي كشتنش



سبط حيدر آمد از غيرت بجوش

با تلطف كفت كاي عمه خموش



زان سپس لب بر تكلم برگشاد

گفت باوي مهلا اي پور زياد



ما نداريم از قضاي حق گله

عار نايد شير را از سلسله



من ز جان خواهم شدن در خون غريق

كي سمندر باز ترسد از حريق



كشته گشتن عادت ديرين ماست

وين كرامت ديدن و آيين ماست



عهد معهودي است ما را اين نمط

هان مترسان بچه ي بط را ز شط



پس از اين گفتگوها اهل بيت را از مجلس آن فاسق بيرون بردند و ابن زياد هم از دارالاماره بيرون آمده و وارد مسجد شد و بمنبر رفت و گفت:

سپاس خدايرا كه حق و اهل حق را ظاهر ساخت و اميرالمومنين يزيد و پيروانش را نصرت داد و دروغگو پسر دروغگو و شيعيانش را كشت!!!

هنوز ابن زياد از خواندن خطبه فارغ نشده بود كه عبدالله بن عفيف ازدي از شيعيان خاص علي عليه السلام كه چشم چپش در جنگ جمل و چشم ديگرش


در جنگ صفين نابينا شده و از آنوقت با نماز و روزه ملازم مسجد شده بود از جاي برخاست و گفت اي پسر مرجانه، دروغگو پسر دروغگو تو و پدرت هستيد و نيز آنكسي است كه تو و پدرت را در اينجا والي گردانيده است، اي پسر مرجانه آيا فرزندان پيغمبر را ميكشيد و مانند صديقين سخن ميگوئيد؟

ابن زياد خشمگين شد و گفت او را پيش من آريد مأمورين او را گرفتند عبدالله بن عفيف قبيله ي ازد را بكمك خود طلبيد تعداد هفتصد نفر از آن قبيله گرد آمده او را از دست مأمورين برهانيدند و چون شب فرارسيد ابن زياد فرستاد او را از منزلش بيرون آورده و گردنش زدند. [10] .



پاورقي

[1] لهوف ابن‏طاوس ترجمه‏ي زنجاني ص 144.

[2] بحارالانوار جلد 45 ص 109- لهوف ابن‏طاوس - نفس المهموم - الحسين و بطلة کربلا.

[3] از ديوان جودي.

[4] المجالس الفاخره ص 156 - مقتل ابي‏مخنف ص 106.

[5] بحارالانوار - جلد 45 ص 112.

[6] تاريخ طبري جلد 6 ص 262.

[7] الحسين و بطله‏ي کربلا ص 210.

[8] سوره‏ي زمر آيه‏ي 42.

[9] لهوف ابن‏طاوس ترجمه‏ي زنجاني ص 162.

[10] حسن و حسين ص 246- ارشاد شيخ مفيد - مقتل ابي‏مخنف.