بازگشت

نيابت مسلم بن عقيل در كوفه


و اني باعث اليكم اخي و ابن عمي و ثقتي من اهل بيتي مسلم بن عقيل

(از نامه ي امام بكوفيان)

حسين عليه السلام پاسخ تمام نامه هاي كوفيان را بدين مضمون در يك نامه نوشت و آنرا بوسيله ي پسرعمويش مسلم بن عقيل بآنها فرستاد.

پس از حمد و ثناي الهي، اي گروه مؤمنين و مسلمين كوفه نامه هاي شما را دريافت كردم و از مضامين آنها كه ابراز علاقه و اشتياقي بآمدن من نموده ايد آگاه شدم از اينرو پسرعم و برادر خود مسلم بن عقيل را كه مورد وثوق و اعتماد من است بنزد شما فرستادم و باو دستور دادم كه اوضاع و احوال كوفه و عقيده ي شما را شخصا بررسي و نتيجه را بمن گزارش دهد، چنانچه اعمال و كردار شما مطابق نوشته هايتان باشد البته بجانب شما خواهم آمد و دعوت تان را اجابت خواهم نمود و تا آمدن من او نايب و نماينده ي من است و هر كسي كه بمن بيعت خواهد كرد باو بيعت نمايد و بدانيد كه بجان خودم سوگند امام و پيشواي عادل كسي است


كه بكتاب خداوند عمل كند و عدالت را بين مردم برقرا نموده و خود را در برابر خدا فاني سازد. [1] .

امام عليه السلام مسلم را بهمراهي قيس بن مسهر صيداوي و دو نفر ديگر بكوفه فرستاد و او را بكتمان امر و تقوي توصيه نموده و راه نمائي نيز بهمراهي آنان اعزام كرد كه آنها را از نزديكترين راه بكوفه هدايت نمايد.

خروج مسلم از مكه در نيمه ي ماه رمضان سال 60 هجري بود و او پس از 19 روز راه پيمائي در شب پنجم شوال وارد كوفه گرديد و بمنزل مختار بن ابي عبيده ي ثقفي رفت.

ورود مسلم را بشيعيان و پيروان اهل بيت خبر دادند تا عده اي از رؤساي قبايل و ديگران در منزل مختار جمع شدند و مسلم بن عقيل نامه ي حسين (ع) را در مورد سفارت و نيابت خود براي آنان قرائت نمود و همه ي حاضرين آن جلسه در حاليكه گريه نموده و ابراز احساسات ميكردند با مسلم بيعت نمودند و مسلم پس از اخذ بيعت از مردم كوفه آنها را بصبر و بردباري در كارها و كتمان سر توصيه كرد و بتدريح عده ي بيعت كنندگان به هيجده هزار نفر رسيد. [2] .

هنگام ورود مسلم بكوفه والي آن شهر نعمان بن بشير كه مردي بردبار و ملايم و در عين حال شخص ضعيف النفسي بود چون در برابر يزيد مسئوليت اداري داشت بمنبر رفت و گفت اي مردم از خدا بترسيد و بطرف نفاق و فتنه و انقلاب نرويد تا خون مردم ريخته نشود و آسايش و امنيت از مردمان سلب نگردد.

من با كسي كه با من جنگ نكند سر جنگ ندارم و بكسي كه بمن حمله نكند حمله نميكنم اما اگر شما بيعت سابق خود را بشكنيد بخدا تا اين شمشير را در دست


دارم شما را ميكشم.

البته اين خطبه ي نعمان براي رفع مسئوليت خود بود و منظور بني اميه را تأمين نميكرد بدينجهت يكي از طرفداران يزيد باو گفت اين راه كه تو ميروي راه مردمان ضعيف النفس و بي عقيده است.

نعمان در جواب گفت اگر مرا ضعيف بدانند ولي در راه اطاعت خدا باشم بهتر از آنست كه قوي باشم و قدرت خود را در راه معصيت خداوند بكار برم.

اين سخن والي طرفداران بني اميه را مانند عبدالله بن مسلم بن ربيعه و عمر بن سعد و سايرين بيشتر تهديد ميكرد از اينرو جريان امر را محرمانه به يزيد نوشتند و از ورود مسلم بكوفه و بيعت مردم با او و خطر بزرگي كه بني اميه با آن مواجه شده بود ضمن اشاره بعدم جلوگيري والي كوفه از اين اقدامات او را آگاه ساختند. [3] .

همزمان با نامه اي كه از كوفه بشام بوسيله ي طرفداران يزيد باو ارسال شد حضرت مسلم نيز چون عده ي بيعت كنندگان را يك رقم قابل ملاحظه اي ديد نامه اي بحسين عليه السلام نوشت و آنرا بوسيله ي عباس شاركي و قيس بن مسهر صيداوي بحضرتش ارسال و اشاره كرد كه تا امروز هيجده هزار نفر بيعت كرده اند و فرصت مناسبي است كه زودتر حركت نمائي كه بيش از اين تأخير جائز نيست.

عكس العمل اين دو نامه:

چون مسافت كوفه تا شام كمتر از مسافت كوفه تا مكه بود بدينجهت نامه ي طرفداران يزيد كه از كوفه بشام فرستاده بودند زودتر از نامه ي مسلم (كه بايستي بدست امام برسد) بدست يزيد رسيد.

يزيد پس از قرائت نامه، از سرجون مسيحي كه منشي و مشاور معاويه


بود مصلحت نمود و نظر او را در اين مورد خواستار شد. [4] .

سرجون پس از بررسي اوضاع و احوال فورا پيشنهاد نمود كه تنها كسيكه ميتواند اين مأموريت مشكل را انجام دهد و اين غائله را برطرف نموده و كوفه را عليه مسلم بشوراند عبيدالله بن زياد است كه در آنموقع فرماندار بصره بود و در شام حضور نداشت.

سرجون به يزيد گفت حكومت كوفه را نيز بوي واگذار كن تا او با دلگرمي بيشتر اين غائله را دفع كند!

يزيد فورا نامه اي بمضمون زير بابن زياد نوشت و حكومت كوفه را نيز ضمن حفظ شغل سازماني او (حكومت بصره) بوي تفويض كرده و او را مأمور جلوگيري از نفوذ مسلم و دفع غائله ي كوفه نمود.

اي پسر زياد، بعضي از طرفداران من از كوفه بمن نوشته اند كه مسلم بن عقيل بكوفه آمده و براي حسين بيعت ميگيرد و مشغول جمع آوري سپاه و تفرقه انداختن ميان مسلمانان است به محض وصول اين دستخط بسوي كوفه بشتاب و مسلم را دستگير و زنجيز كن و يا تبعيد نما و يا بقتل برسان. [5] .

نامه ي يزيد كه در بصره بدست ابن زياد رسيد غريزه ي جاه طلبي و غرور او را تقويت نمود زيرا احساس كرد كه يزيد بغير از وي كسي را لايق انجام چنين ماموريتي ندانسته است و در پاداش آن هم فرمانداري كوفه را باو واگذار كرده


است پس حكومت نمودن به دو شهر بصره و كوفه در واقع حكمراني بر سراسر كشور عراق است و چون پيش از وصول اين نامه كم و بيش از اوضاع و احوال كوفه اخباري بوي رسيده بود لذا فورا آماده ي حركت بكوفه شد.

در اين اثناء نامه حسين عليه السلام كه به شيعيان مقيم بصره بمنظور هماهنگ كردن دعوت آنها با كوفيان در امر بيعت نوشته بود به بصره رسيد و بزرگان بصره نيز پس از تشكيل يك جلسه ي سري تصميم گرفتند كه از امام حمايت كنند ولي يكي از اعضاء همان جلسه موضوع نامه ي حسين (ع) و تصميم اشراف بصره را بابن زياد خبر داد.

منذر بن جارود كه پدر زن ابن زياد و خود جزو اعضاي همان جلسه بود بتصور اينكه شايد نامه ي واصله از جانب امام نبوده و ابن زياد اين صحنه را براي آزمايش آنها بوجود آورده است فورا نامه اي را كه در آن جلسه در مورد حمايت از امام نوشته شده و ذيل آنرا همگي امضاء كرده بودند بابن زياد نشان داد.

ابن زياد دستور داد حامل نامه ي امام را كه از مكه آمده بود گردن زدند سپس بلافاصله بمنبر رفت و پس از خواندن خطبه ي تند و مهيج مردم بصره را تهديد بقتل نمود و اضافه كرد كه من مدتي بكوفه ميروم و در غياب من برادرم عثمان بن زياد جانشين من خواهد بود و چنانچه يكي از شما سر مخالفت داشته باشد بخدا سوگند علاوه بر كشتن او نزديكان او را نيز بقتل خواهيم رساند تا جائيكه مخالفي براي من باقي نماند زيرا من پسر زياد هستم و از همه كس بيشتر خوي و خلق او را ارث برده ام. [6] .


ابن زياد با اين عمل خشونت آميز ميخواست وضع بصره را در غياب خود آرامش بخشد تا بتواند با خيال آسوده دنبال مأموريت مهم ديگر خود برود بدين سبب خطابه اش پر از تهديد و وعده و وعيد و كنايه و تصريح بود.

مردم بصره هم كه زياد و پسرش را بخونخواري و قساوت قلب ميشناختند بيمناك شده و متفرق گرديدند و بنا بنقل برخي از مورخين عبيدالله امضاءكننگان نامه را كه شيعيان امام بودند در بصره زنداني نمود. [7] .

ورود ابن زياد بكوفه،

ابن زياد با عشيره ي خود و چند تن از اشراف طرفدار بني اميه بصره را ترك كرده و بسوي كوفه روانه شد.

در آنموقع مردم كوفه انتظار ورود دو نفر را داشتند مسلم و بيعت كنندگانش منتظر ورود امام بوده و طرفداران بني اميه هم كه به يزيد نامه نوشته بودند انتظار ورود والي جديدي را داشتند.

ابن زياد حوالي غروب نزديك كوفه شد و براي اينكه شناخته نشود لباس خود را عوض كرد و عمامه ي سياهي بر سر گذاشت و بچهره ي خود نقاب انداخته و خود را بصورت رجال بني هاشم درآورد.

اغلب مردمان كوفه كه در انتظار رسيدن حسين عليه السلام بودند تصور كردند كه امام وارد كوفه شده است و از اينرو هر كس كه در سر راه با او برخورد ميكرد


بنام پسر پيغمبر باو خوشآمد ميگفت بطوريكه انبوه جمعيت دنبال ابن زياد (بتصور اينكه او حسين عليه السلام است) در كوچه هاي كوفه راه افتادند.

ابن زياد بدون پاسخ دادن بكسي سريعتر حركت ميكرد تا خود را بدارالاماره برساند ضمنا نسبت به تعداد اين جمع كه لحظه به لحظه بيشتر ميشد پيش خود حساب ميكرد و اوضاع را دقيقا بررسي مي نمود. [8] .

بالاخره ابن زياد بدارالاماره رسيد و نعمان بن بشير هم بخيال اينكه حضرت حسين عليه السلام وارد كوفه شده است درهاي ساختمان را بسته و از دريچه تماشا ميكرد.

هنگاميكه عبيدالله بن زياد بدر فرمانداري كوفه رسيد نعمان گفت اي پسر پيغمبر دست از ما بدار و دنبال كار خود برو.

ابن زياد آهسته بسخن درآمد و گفت مگر عقلت كم شده پسر پيغمبر كجاست اين منم كه اينجا آمده ام من عبيدالله بن زياد هستم.

نعمان فورا در را باز كرد ابن زياد و اطرافيانش وارد دارالاماره شده و در را بستند و اشخاصي كه در كوچه هاي كوفه دنبال ابن زياد افتاده بودند از صداي او شناختند كه اين شخص حيله گر و نيرنگ باز پسر مرجانه است كه خود را بآن شكل درآورده است لذا بهمديگر گفتند كه اين شخص حسين (ع) نيست بلكه ابن زياد است و متفرق شدند. [9] .


كوفه آن شب در حال اضطراب بود وقتي صبح شد ابن زياد مردم را بمسجد دعوت نمود زيرا رسم چنان بود كه هر وقت اميري وارد شهر ميشد مردم را بمسجد جمع ميكرد تا حكم امارت خود را بمردم بخواند و آنها را از روش سياست خود مطلع گرداند.ابن زياد مطابق روش جاري همين كار را كرد و وارد مسجد شد و بمنبر رفت و پس از حمد و ثناي الهي (بحساب خودش) گفت اي مردم اميرالمؤمنين يزيد حكومت كوفه را بمن تفويض كرده و دستور داده است كه بداد مظلومان شما برسم و به محرومين و درماندگان شما كمك كنم و بفرمانبران تان نيكي نمايم بنابراين من بدستور او اطاعت كرده ام و نسبت به نيكان شما چون پدر مهربان هستم و تازيانه و شمشير من هم بسوي كسي است كه اوامر مرا اجراء نكند و با من مخالفت نمايد. [10] .

عبيدالله پس از خواندن اين خطبه كوچك بلافاصله از منبر پائين آمد و بسوي دارالاماره رفت و حاكم سابق نعمان بن بشير را نيز بشام فرستاد و نخستين كاري كه كرد اين بود كه معتمدين و رجال و شيوخ و رؤساي عشاير را خواست و دستور داد تا هر يك از آنان نام بيگانگاني را كه در حوزه ي رياست خويش ميشناسند يادداشت نموده و باو گزارش دهند و زيردستان خود را نيز در مورد طرفداري از مسلم و بيعت با امام بترسانند و آنها را متفرق سازند ضمنا در طرق و شوارع بيرون شهر و كوچه هاي داخلي كوفه جاسوسان زيادي گماشت تا آيندگان و روندگان را بدقت بازرسي كنند و از هويت آنان استفسار نمايند بدين ترتيب در مدت كوتاهي عده ي زيادي را دستگير و زنداني و يا تبعيد و تهديد بقتل كرد و مخصوصا بعضي از سرشناسان كوفه را كه از امام طرفداري ميكردند (مانند


مختار بن ابي عبيده ي ثقفي، رفاعة بن شداد، مسيب بن نجبه و غيرهم) دستگير و زنداني نمود.

چون جناب مسلم از ورود ابن زياد بكوفه و از ايراد خطابه ي او در مسجد و همچنين از دستگير شدن عده اي از شيعيان آگاهي يافت صلاح در آن ديد كه محل خود را عوض كند و بجاي ديگري انتقال يابد لذا شبانه از منزل مختار خارج و بخانه ي هاني بن عروة (رئيس قبيله ي كنده) نقل مكان نمود. [11] .

مسلم در منزل جديد كار خود را در خفا و پنهاني انجام ميداد و طرفدارانش شبانه براي ديدن او مخفيانه بمنزل هاني ميرفتند.

ابن زياد پس از تسلط بر اوضاع در صدد دستگيري مسلم برآمد و چون تصور ميكرد كه شايد مردم كوفه محل اختفاي مسلم را بوي نشان ندهند شخصا در صدد كشف محل فعاليت مسلم برآمد و براي اين منظور غلام خود را (بنام معقل) كه مردي بسيار حيله گر و زيرك بود انتخاب كرد و ضمنا سه هزار درهم باو داد و گفت بهر نحوي كه ميداني مسلم را پيدا كن.

معقل براي اينكه جاي مسلم را پيدا كند پيش خود نقشه اي طرح كرد كه خود را بصورت يكي از شيعيان حسين عليه السلام درآورد تا بتواند خود را بمسلم نزديك كند.

براي اين كار بمسجد كوفه رفت و بنماز خواندن مشغول شد و خود را


مردي غريب و بي پناه قلمداد كرد و از اين و آن راجع باوضاع سياسي روز و ورود ابن زياد بكوفه و غيره صحبت نمود تا بالاخره با پيرمردي بنام مسلم بن عوسجه ي اسدي كه مشغول خواندن نماز بود برخورد نمود و با كمال عجز و انكسار باو گفت كه من از شيعيان حسين (ع) هستم و مقداري پول نيز همراه آورده ام كه در راه پيشرفت كار او خرج كنم خود نيز اهل شام هستم و خداوند محبت اهل بيت را در دل من انداخته است چون شنيده ام نماينده ي آنحضرت از مردم بيعت ميگيرد آروز دارم كه او را ببينم تا شايد توفيق پيدا كنم و ضمن تقديم اين پولها باو با وي بيعت نمايم!

مسلم بن عوسجه كه شيعه ي خالص و مردي درست كردار و داراي زهد و تقوي بود فريفته ي كلمات اين مرد شد و باو گفت من از اينكه تو دوستدار اهل بيت هستي خيلي خورسندم ولي از اينكه كار ما روبراه نشده و حتي غريبي مانند تو از آن آگاه شده است متأسفم!

معقل التماس نمود كه مسلم بن عوسجه باو اجازه دهد تا بيعت كند مسلم هم با كمال سادگي اجازه ي بيعت باو داد و سفارش نمود كه اين امر بايد مخفي بماند و كسي از آن آگاه نباشد.

با اين ترتيب معقل جزو طرفداران مسلم شد و كم كم بخانه ي هاني راه يافت و با مسلم بن عقيل نيز ظاهرا بيعت نمود و دست در دست او گذاشت. [12] .



معقل سه هزار درهم پولي را كه همراه داشت بمسلم داد او نيز بصندوقدار خود دستور داد كه وجه را دريافت دارد تا براي تهيه ي سلاح بمصرف برسانند.

معقل چند روز مرتبا در آن مجلس حاضر شد و با قيافه ي محزوني زودتر از همه ميرفت و خود را مريد حقيقي نشان ميداد و آنچه از اسرار و طرح آنها مطلع


ميشد شبانه بطور مخفي بابن زياد گزارش ميداد. [13] .

چون ابن زياد از محل اختفاي مسلم آگاهي يافته و دانست كه در خانه ي هاني بن عروة است در صدد دستگيري هاني برآمد زيرا فهميد كه مسلم در پناه هاني است و هاني او را بابن زياد تسليم نميكند بنابراين بهر ترتيبي است بايد اول هاني را بدام انداخت و سپس بمسلم دست يافت.

از طرفي در طول اينمدت كه تمام رؤساي قبايل و اشراف كوفه براي عرض خير مقدم بديدن ابن زياد رفته بودند هاني خود را بتمارض زده و پيش والي جديد نرفته بود ابن زياد از اين موقعيت استفاده كرد و از حاضرين مجلس پرسيد كه چرا هاني تا كنون نزد ما نيامده است؟

آنان پاسخ دادند كه مريض است.

ابن زياد گفت گمان نميكنم مريض باشد شنيدم بهبودي يافته و شبها مردم بديدنش ميروند.

بعد از اين گفتگو دستور داد محمد بن اشعث و چند نفر ديگر از نزديكان هاني را احضار نمايند و چون آن عده در دارالاماره حضور يافتند ابن زياد از آنان پرسيد هاني كجاست و چرا در اين مدت از من ديدن نكرده است اين رفتار او صورت خوشي ندارد مگر نميداند كه من از طرف يزيد والي كوفه شده ام؟

آن عده گفتند بعلت كسالت و بيماري نتوانسته است حضور يابد ابن زياد گفت گمان ميكنم بهبودي يافته باشد شما برويد و علت امر را جويا شويد و نتيجه را بمن گزارش دهيد. [14] .


محمد بن اشعث و عده اي ديگر پيش هاني رفتند و گفتند براي رفع بدگماني و سوءظن و گلايه ي ابن زياد خوبست از او ديدن كني و بگوئي كه علت اينكه


تا كنون براي ديدار تو نيامده ام بيمار بودم.

اگر چه هاني براي رفتن به نزد عبيدالله بن زياد اكراه داشت ولي باصرار و خواهش آن عده بالاخره سوار قاطر خود شد و در روز پنجم ذيحجه سال شصتم هجري با اطرافيان رو بدارالاماره نهاد. [15] .

زنداني شدن هاني بن عروة:

پس از آنكه هاني وارد دارالاماره شد ابن زياد با قيافه ي جدي و خشمگيني با او برخورد نمود و روي خود را بشريح قاضي كه در آنجا حضور داشت گردانيد و گفت (آمد ولي پاهايش باو اجازه ي آمدن نميداد) و سپس اين مصرع را نيز براي شريح خواند: اريد حياته و يريد قتلي.

هاني پس از شنيدن اين مصرع بابن زياد گفت موضوع چيست؟

ابن زياد كه نقشه ي توقيف هاني را قبلا كشيده بود مانند يك بازپرس شروع ببازجوئي كرد و اصرار نمود كه هاني جريان امور خانه ي خود را با كسانيكه آنجا رفت و آمد ميكنند باو گزارش دهد.

هاني از بيان مطلب خودداري نموه و رشته ي سخن را بمطالب خارج كشيد تا اينكه ابن زياد سخت برآشفت و گفت اي هاني تو گمان ميكني من از جريان آمد و رفت منزل تو و از اينكه مسلم در خانه ي تو پناهنده شده است خبر ندارم؟

در اين موقع بين ابن زياد و هاني مجادله و گفت و شنود زيادي شد و ابن زياد براي اثبات ادعاهاي خود معقل را بمجلس خواست.

چون معقل وارد مجلس شد هاني دانست كه موضوع از چه قرار است و اين معقل جاسوس ابن زياد بوده است كه بصورت مرد غريب شامي مسلم بن عوسجه را بعنوان محبت اهل بيت فريب داده و بمنزل وي راه يافته است سپس


رو بابن زياد كرد و گفت اي امير من از اول منزل خود را مركز فعاليت شيعيان قرار نداده بودم ولي چون مسلم بمن پناه آورد من هم با كمال خوشروئي او را پذيرفته ام.

ابن زياد گفت اكنون كه مسلم در منزل تست بايد او را بمن سپاري!

هاني گفت حاشا و كلا محال است كه من با دست خود مهمانم را كه بمن پناهنده شده بتو تحويل دهم زيرا اين عمل از صفت و عادت عرب بدور است!

ابن زياد خشمگين شد و با عصائي كه در دست داشت به سر و صورت هاني زد و بيني آن پيرمرد محترم را زخمي و خون آلود نمود.

هاني فورا بطرف يكي از محافظين ابن زياد دويد تا شمشير او را گرفته و از خود دفاع كند ولي موفق نشد و عبيدالله دستور داد هاني را در همان دارالاماره زنداني كنند.

يكي از اطرافيان هاني باين عمل ابن زياد اعتراض كرد و گفت تو بما گفتي كه او را براي ديدن تو بياوريم حالا سر و صورتش را خون آلود كرده و زنداني ميكني؟

عبيدالله دستور داد آن جوان را نيز براي عبرت ديگران تنبيه سختي كرده و از مجلس بيرون ساختند.

خبر زنداني شدن هاني فورا در كوفه پيچيد ولي كار باين آساني هم كه ابن زياد تصور ميكرد نبود. عمرو بن حجاج با جمعي از مردان قبيله مذحج براي نجات هاني و اطلاع از حال وي دارالاماره را محاصره كرد و با صداي بلند گفت اي امير ما با نظر تو مخالفت نداريم و آمده ايم از حال هاني باخبر شويم اما اگر او كشته شده باشد اين حادثه براي تو خيلي گران تمام خواهد شد.

ابن زياد بشريح قاضي گفت برو از نزديك هاني را ببين و وضع حال او را


باينان اطلاع بده و يك نفر نيز مراقب او قرار داد تا خلاف مصلحت چيزي نگويد. شريح از نزد هاني بيرون آمد و خبر زنده بودن او را بعمرو بن حجاج و قبيله مذحج داد و گفت بين امير و هاني سوءتفاهمي پيش آمده بود و امير هاني را موقة تحت نظر خود نگهداشته و صدمه اي بر او وارد نشده است آن عده چون از زنده بودن هاني باخبر شدند متفرق گرديدند. [16] .

خروج مسلم و شهادت او:

عبدالله بن حازم يكي از ياران مسلم بود كه بهمراهي هاني بدارالاماره رفته بود و مسلم باو دستور داده بود كه آنچه در قصر فرمانداري درباره ي هاني اتفاق ميافتد باو گزارش دهد.

آخرين گزارشي كه عبدالله بن حازم بمسلم داد اين بود كه هاني با عصاي ابن زياد مجروح شده و زنداني گرديده است!

حضرت مسلم با دريافت اين خبر احساس كرد كه تكليفي بگردن او افتاده و بايد برا استخلاص هاني اقدام كند و بدينجهت همين شخص (عبدالله بن حازم) را پرچمدار خود كرد و دستور داد سوار اسب شد و شعار خود را كه عبارت از (يا منصور امت) بود با صداي بلند در كوچه ها بگويد با اين ترتيب در اندك زماني چهار هزار نفر مسلح و مجهز شدند و مسلم به تنظيم صفوف و تعيين فرماندهان براي قبائل مختلفه پرداخت.

سواران را جلو فرستاد و پيادگان را دستور داد كه پشت سر آنها حركت كنند خود نيز ميان آنان قرار گرفت و بطرف دارالحكومة حركت كرد.

در اينموقع ابن زياد از خروج مسلم بي خبر بود و در مسجد بالاي منبر رفته و مردم را بلزوم اطاعت و احتراز از آشوب دعوت ميكرد و هزاران وعده و وعيد


ميداد.

چون عبيدالله از حركت مسلم باخبر شد رشته ي سخن را قطع كرد و از منبر فرودآمد و شتابان خود را بدارالاماره كه پناهگاه او بود رسانيد و دستور داد درها را ببندند تا تدبيري كند.

ابن زياد كاملا بوحشت افتاده بود زيرا انبوه جمعيت در اطراف دارالاماره موج ميزد و او جز تعدادي معدود پليس محلي و محافظ كس ديگري را نداشت در اينحال فورا از شيطنت و نيرنگ خود استفاده كرد و عوامل موفقيت خود را كه عبارت از (ترس و مقام و پول) بود بكار برد!

كثير بن شهاب را خواست و گفت قبيله ي مذحج از تو حرف ميشنوند آنها را به هر زباني كه ميتواني متفرق كن و به محمد بن اشعث نيز دستور داد كه بنحو مقتضي مردم را از دور مسلم پراكنده كند و همچنين باشخاص ديگري كه در كنارش بودند مأموريت خاصي داد تا مردم را متفرق سازند.

اين اشخاص كه هر يك مأموريت جداگانه داشتند هدف مشتركي را تعقيب ميكردند و آن همان پراكنده كردن بيعت كنندگان از اطراف مسلم بود!

مأمورين مزبور با استفاده از همان سه عامل بعضي را ترساندند و بعده اي هم پول دادند و پاره اي را هم با دادن وعده ي مقام و جاه فريفتند.

يكي ميگفت اكنون قواي كمكي از شام ميرسد و شما را ميكشند ديگري ميگفت اصلا بشما چه مربوط است كه چه كسي بايد خليفه باشد سيمي ميگفت اي مردم بفكر خود و زن و بچه ي تان باشيد و بيخود خود را بكشتن ندهيد چهارمي ميگفت اين پرچمي كه من افراشته ام پرچم امان است هر كس زير اين پرچم قرار بگيرد در امان خواهد بود و الا محكوم بقتل و غارت است.

اين چند نفر طرفدار ابن زياد توانستند با اين قبيل حيله ها و نيرنگ ها تمام


آن عده ي چهار هزاري نفري بلكه بيشتر را پراكنده نمايند و اين تفرقه و پراكندگي نشان ميداد كه اهالي كوفه چه مردماني سست عنصر و سخيف الراي هستند و ابن زياد از همه بهتر اين مردم را ميشناخت كه چنين مأموريت مشكلي را بعهده گرفته بود.

اطرافيان مسلم بن عقيل را كه در آن روز جمع كثيري بود تبليغات نمايندگان عبيدالله چنان متفرق نمود كه مردم دسته دسته كناره گرفتند و كار بجائي رسيد كه فقط پانصد نفر باقي ماند و بفاصله ي كمي آن رقم نيز به سيصد نفر تقليل يافته و چون هوا تاريك شد آن عده نيز پراكنده شد و سي نفر همراه مسلم باقي ماند مسلم با آنها براي اداء نماز روانه ي مسجد شد و كسي كه هيجده هزار نفر دست بيعت بدستش داده بودند در آن شب با سي نفر نماز را اقامه نمود و چون از نماز فارغ شد مشاهده كرد كه آن سي نفر نيز رفته و او را تنها گذاشته اند!!سبحان الله! اين كوفيان چه مردمي بيعاطفه و پست و ترسو و بي حقيقت هستند! ابن زياد با چند نفر شيادي مثل خود توانست تمام فعاليت هاي دو ماهه ي مسلم را خنثي كند و اين يك حقيقت تلخ و غيرقابل اجتنابي است كه در تاريخ ها ثبت شده است!

عبيدالله بن زياد كه از ترس و وحشت در دارالاماره باقي مانده و طرفداران خود را بداخل آن اجتماع بزرگ فرستاده بود از بالاي كاخ هر چه گوش داد صدائي نشيند و به بيرون نظري انداخت كسي را نديد ابتداء تصور كرد كه شايد پيروان مسلم در كنار ديوار قصر كمين كرده و يا در يك پناه گاه ديگري جمع شده اند و يا در مسجد مشورت و بحث ميكنند ولي پس از تحقيقات كافي فهميد كه آن مردم سست عنصر مسلم را تنها گذاشته و رفته اند در آنموقع در حاليكه از شادي در پوست نميگنجيد نقشه ي ديگري براي دستگيري مسلم كشيد و ضمن اعلام حكومت


نظامي دستور داد مسلم در هر خانه اي مخفي باشد صاحب خانه جلو منزل خود بدار آويخته خواهد شد و هر كس محل مسلم را كشف و گزارش كند جائزه ي هنگفتي باو داده خواهد شد.

از آن سوي مسلم تك و تنها از مسجد بيرون آمد و نميدانست چه كند و كجا پناه برد و در حاليكه بآينده ي دنياي اسلام و اوضاع كنوني كوفه فكر ميكرد بدون هدف براه افتاد و حيران و سرگردان در كوچه ها ميگشت تا در منزل بانوي مجلله اي كه طوعه نام داشت و بانتظار آمدن پسرش دم در ايستاده بود رسيد و از او كمي آب خواست تا رفع عطش كند.

طوعه فورا بمنزل رفت و كاسه ي آبي بمسلم آورد و مسلم پس از خوردن آب باز همانجا ايستاد.

طوعه گفت چرا بمنزل و مأواي خود نميروي؟

مسلم گفت من غريب هستم و در اين شهر خانه اي ندارم من مسلم بن عقيل هستم كه مردم كوفه با من بيعت كردند و بزودي بيعت خود را شكستند.

طوعه دلش بحال او سوخت و مسلم را بخانه برد و اطاقي باو اختصاص داد و برايش غذائي تهيه كرد ولي مسلم آنشب شام نخورد و به سرنوشت خود فكر ميكرد كه بالاخره در مقابل ابن زياد چه بكند و از همه مهمتر از حسين (ع) دعوت كرده است كه بكوفه بيايد.

پسر طوعه كه بلال نام داشت بمنزل آمد و از رفت و آمد مادرش باطاق ديگر بدگمان شد و در صدد كشف قضيه برآمد مادرش ابتداء امتناع كرد ولي باصرار پسر ناچار شد حقيقت امر را براي او بگويد و از او تقاضا نمود كه اين امر را كتمان كند.

بلال از شنيدن اين خبر خوشحال شد چون ميدانست كه اگر محل اختفاي


مسلم را بگويد جائزه ي هنگفتي خواهد گرفت و از طرفي مادرش برسم عرب مهمان خود را حفظ خواهد نمود لذا بدون اينكه در اينمورد صحبتي كند شب را خوابيد. [17] .

فرداي آنشب در موقعيكه ابن زياد در مقر فرمانداري خود با رئيس شهرباني كوفه مشغول مذاكره براي پيدا كردن مسلم بود بلال وارد شد و يكسره نزد عبدالرحمن (پسر محمد بن اشعث) رفت و گفت ديشب مسلم در منزل ما مهمان بود و من براي اغفال او چيزي نگفته ام.

عبدالرحمن بيدرنگ پيش پدرش كه در كنار ابن زياد نشسته بود رفت و آهسته مطلب را باطلاع او رساند و ابن زياد از جريان امر باخبر شد و با چوبدستي كه در دست داشت به پهلوي محمد بن اشعث اشاره كرد و گفت برخير و الساعه او را نزد من آر و عبيدالله بن عباس السلمي را نيز با هفتاد نفر همراه او نمود.

آفتاب تازه طلوع كرده بود و مسلم پس از فراغت از نماز صبح مشغول تلاوت قرآن بود كه صداي سم اسبان و همهمه ي جنگجويان او را بخود آورد و چون فهميد كه آن عده براي دستگيري او آمده اند بدون فوت فرصت لباس جنگ خود را پوشيد و در حاليكه شمشير بران خود را در فضا حركت ميداد چون شير ژيان از خانه بيرون شد و با اينكه ميدانست يك فرد در مقابل نيروي ابن زياد تاب مقاومت ندارد ولي پيمان شكني كوفيان او را چنان خشمگين نموده بود كه بدون فكر تسليم شروع بحمله نمود و در چند حمله 45 نفر از آنها را مقتول و بقيه را هم پراكنده كرد. [18] .

حضرت مسلم شجاع پردلي بود كه باين آساني ها نميتوانستند بر او دست


يابند ابي مخنف مينويسد چون ابن اشعث شجاعت مسلم را ديد كسي پيش ابن زياد فرستاد كه براي من قواي كمكي بفرست ابن زياد پانصد سوار فرستاد و مسلم بر آنها حمله كرد و كشتار زيادي از آنان نمود و محمد بن اشعث مجددا از ابن زياد كمك خواست ابن زياد گفت مادرت بعزايت بنشيند ما ترا براي دستگيري يك تن فرستاديم و او از شما اينهمه كشتار كرده است پس چگونه ميشود ترا بسوي ديگري كه از آن قوي تر است (حسين عليه السلام) بفرستيم؟

محمد بن اشعث برايش نوشت:

أتظن انك ارسلتني الي بقال من بقالي الكوفة او الي جرمقاني من جرامقة الحيرة، ألم تعلم انك وجهتني الي بطل ضرغام و ليث همام و سيف من اسياف رسول الله؟ [19] .

يعني گمان ميكني مرا براي دستگيري يكي از تره فروشهاي كوفه و يا عجمهاي پناهنده فرستاده اي، آيا نميداني مرا بسوي قهرماني چون شير و شيري شجاع و شمشيري از شمشيرهاي رسول خدا فرستاده اي؟

با اينكه جنگ اين قهرمان خداپرست و هاشمي با آن نيروي اهريمني در كوچه هاي كوفه بود مع الوصف كوفيان نمي توانستند بر او دست يابند بالاخره در صدد برآمدند كه از پشت بام ها آتش و سنگ بر سر او بريزند.

باز با اين همه سختگيري و فشار دشمنان، مسلم از پا درنيامد و ضمن حمله بر كوفيان بيوفا رجز ميخواند و ميگفت:



اقسمت لا اقتل الا حرا

و ان رأيت الموت شيا نكرا



(يعني سوگند خورده ام كه كشته نشوم مگر آزادانه اگر چه مرگ را چيز زشتي ديده ام) مسلم براي رفع خستگي تكيه بديوار نمود محمد بن اشعث كه


فرماندهي آن عده را بعهده داشت وقتي چنين عار و ننگي را ديد كه پانصد نفر نميتوانند يك تن را دستگير كنند ناچار از راه حيله در صدد دستگيري مسلم برآمد و باو گفت من بتو امان ميدهم و تو بيخودي خود را بكشتن مده مسلم كه كاملا خسته شده بود گفت آيا واقعا من در امان هستم؟

ابن اشعث گفت بلي تو در امان هستي ديگران نيز سخن ابن اشعث را تأييد كردند مسلم گفت اگر بمن امان نميدادند دست بدست شما نميدادم و در اينموقع تسليم شد. [20] .

مسلم را سوار قاطر نموده و دور او را گرفتند و شمشيرش را از كمر باز كردند مسلم گفت اين اول حادثه است محمد بن اشعث گفت اميدوارم كه صدمه اي بتو نرسد.مسلم گفت اگر فقط اميد است پس اماني كه بمن داديد چه شد؟ و سپس در حاليكه چشمان مباركش پر از اشك بود فرمود: انا لله و انا اليه راجعون.

عبيدالله سلمي گفت اي مسلم كسيكه داعيه ي باين بزرگي در سر داشته باشد از چنين حوادثي گريه نميكند مسلم گفت بخدا سوگند براي كشته شدن خود گريه نميكنم بلكه گريه ي من براي حسين (ع) و خانواده ي اوست كه با جمعي رو به كوفه نهاده است و من چه اشتباهي كردم كه گول بيعت كوفيان بيوفا و پست فطرت را خورده حضرتش را بكوفه دعوت نمودم.

سپس به محمد بن اشعث گفت تصور نميكنم كه امان تو براي من دردي را دوا كند لااقل يك كار خيري براي من انجام بده و يك نفر از جانب من بسوي حسين عليه السلام بفرست تا باو بگويد اهل كوفه مرا اغفال كردند بسوي اين مردم لاقيد و بدنهاد كه با پدر و برادرت نيز بيوفائي كردند ميا كه اينها قومي دروغگو و عهد


شكن هستند [21] .

ابن اشعث اين كار را قبول كرد و در همانحال نامه اي بهمان مضمون كه مسلم گفته بود نوشت و مردي بنام اياس را خواست و ضمن تأديه ي مخارج زن و اطفال و هزينه سفر وي تأكيد كرد كه نامه را بشخص حسين (ع) برساند و آن شخص در منزل زباله بخدمت امام رسيد و نامه را بوي تقديم كرد. [22] .بعد مسلم را بدارالاماره بردند وقتي آنجا رسيد از شدت زخم و جراحت و تلاشي كه كرده بود بشدت تشنه بود كوزه آبي را مشاهده كرد و با دست بآن اشاره نمود.

يكي از اطرافيان ابن زياد بدو گفت ميبيني چه آب خنكي است ولي قطره اي از آنرا نخواهي چشيد!

مسلم گفت مادرت بعزايت نشيند چه دل سنگي داري يكي از حاضرين آبي براي مسلم آماده كرد ولي او بعلت شكستن دندان و زخم شدن دهان نتوانست آنرا بنوشد و فرمود قسمت من نبود كه از اين آب خورده باشم.

محمد بن اشعث جريان دستگيري مسلم را بابن زياد گزارش داد و اضافه نمود كه من باو امان داده ام.

ابن زياد گفت ما ترا نفرستاده بوديم كه باو امان بدهي بلكه ترا فقط براي دستگيري وي فرستاده بوديم مسلم گفت آيا براستي مرا خواهي كشت با اينكه نماينده ي تو مرا امان داده است؟

ابن زياد گفت بلي ترا خواهم كشت مسلم فرمود پس مهلتي بده تا من وصيتي كنم!


پسر مرجانه گفت مانعي ندارد.

مسلم نظري به مجلسيان انداخت و در آن ميان عمر بن سعد را ديد رو باو كرد و گفت ميان من و تو خويشاوندي وجود دارد و بر تو لازم است كه وصيت مرا كه محرمانه است انجام دهي.

عمر بن سعد از ترس ابن زياد از قبول آن خودداري كرد ولي والي كوفه باو اجازه داد و گفت چرا از شنيدن وصيت پسرعمويت خودداري ميكني؟

عمر قبول كرد مسلم او را بگوشه اي از مجلس كشيد و گفت اي پسر سعد از وقتي كه بكوفه آمده ام هفتصد درهم مقروض شده ام شمشير و زره مرا بفروش و دين مرا اداء كن و پس از كشته شدن من جسد مرا از ابن زياد بگير و در جاي مناسبي دفن كن و كسي را پيش حسين عليه السلام بفرست كه او را از وسط راه بمدينه بازگرداند زيرا من باو نوشته ام كه بكوفه بيايد. [23] .

عمر بن سعد كه مردي مذبذب و ضعيف النفس بود تمام شنيده هاي خود را آشكارا بعبيدالله گفت او هم پاسخ داد كه شخص امين اسرار مردم را فاش نميكند ولي گاهي شخص خائن بجاي امين انتخاب گردد و بعد بمسلم گفت آنچه داري از آن تست و پس از كشته شدن هم احتياجي به نعش تو نيست امام حسين هم اگر با ما كاري نداشته باشد ما را با او كاري نيست [24] .


ابن زياد بمسلم گفت علت قتل تو اينست كه تو باين شهر آمده و جمع مردم را پريشان كرده اي و بين آنان تفرقه انداخته اي و در نتيجه توليد فساد و خونريزي كرده اي!

مسلم گفت من براي اين كارها كه تو ميگوئي نيامده ام، مردم اين شهر مدعي هستند كه پدرت (زياد) نيكان آنها را كشته و با آنان بدرفتاري كرده است و از ما دعوت كردند كه بيائيم و با آنها بحق و عدالت رفتار كنيم.

عبيدالله گفت من ترا طوري خواهم كشت كه چنين كشتني سابقه نداشته باشد!

مسلم گفت دليل بدسرشتي و پست فطرتي و خبث ذات تو همين است كه كارهائي بكني كه در اسلام سابقه نداشته باشد.

ابن زياد از صراحت لهجه و شهامت مسلم خشمگين شد و ضمن بد گفتن بخاندان بني هاشم دستور داد او را بالاي قصر دارالاماره ببرند و گردن بزنند!

مأمور قتل مسلم شخص قسي القلبي بنام بكير بود كه در زد و خورد قبلي از دست مسلم ضربتي بر او وارد شده و آن ملعون هم در صدد انتقام بود.

بالاخره مسلم را در حاليكه استغفار ميكرد و صلوات ميفرستاد به پشت بام بردند و جلاد ابن زياد گردن مسلم را زد و جسدش را از بالاي دارالاماره بوسط انبوه جمعيت كه براي تماشا ايستاده بودند انداختند!

شهادت مسلم در روز عرفه و خروجش نيز در روز هشتم ذيحجه ي سال شصتم هجري بود كه در همان روز حسين عليه السلام از مكه بسوي كوفه حركت فرمود. [25] .

حدود اختيارات مسلم:

عده اي بر مسلم خورده گرفته اند كه اگر در روزهاي اول ورود ابن زياد بكوفه، مسلم بفرمانداري حمله ميكرد ميتوانست او را مقتول و يا از شهر بيرون


كند ولي چون فرصت مناسب را از دست داد در نتيجه ابن زياد با حيله و نيرنگ بر او مسلط شد.

اگر حسين (ع) بمسلم دستور ميداد كه كوفه را تسخير و نماينده ي يزيد را بيرون كند و يا بكشد اين ايراد و اعتراض بر مسلم وارد بود ولي مأموريت مسلم تعرض و جنگ و حمله و كشتار نبود بلكه او براي آزمايش كوفيان آمده بود كه ببيند آيا نامه هائي كه بامام نوشته اند حقيقة صحيح نوشته اند يا خير تا امام را از چگونگي آگاه سازد.

بنابراين مسلم پا از حدود مأموريت خود فراتر نگذاشته است زيرا مأموريت او تحقيق از اوضاع و احوال مردم و اعلام نتيجه بامام بود مخصوصا كه موقع عزيمت مسلم بكوفه امام او را بكتمان امر و تقوي و پرهيزكاري توصيه نمود و مسلم هم اين وظيفه را بخوبي انجام داد، مخفيانه با كوفيان ملاقات كرد و از مردم بيعت گرفت و سپس بامام نوشت كه بكوفه حركت نمايد پس نميتوان بمسلم ايراد گرفت كه چرا والي كوفه را دستگير نكرد و چرا شهر را متصرف نشد و چرا مخالفين را بقتل نرسانيد حال چرا امام عليه السلام باو چنين مأموريتهائي را نداده بود بحثي است كه در بخش پنجم كتاب درباره ي آن توضيحات لازم داده خواهد شد و بفرض اينكه مسلم از ابتداء با ابن زياد مخالفت نموده و بمحض ورود او بكوفه اقدامات لازمه را براي دستگيري وي بعمل ميآورد باز نتيجه ي كار همان شد كه موقع محاصره ي دارالاماره براي استخلاص هاني بوقوع پيوست زيرا كوفيان پيمان شكن از اطراف مسلم پراكنده شده و او را تنها گذاشتند و اين وظيفه ي اهل كوفه بود كه بايستي در آنموقع دارالاماره را بسر ابن زياد خراب نموده و نابودش ميساختند ولي متأسفانه آنان در بيعت خود صادق و وفادار نبوده و با دست خود مسلم را به تهلكه انداختند و در واقع هر ايراد و اعتراضي كه درباره ي مسلم


گفته شود همگي بر كوفيان پيمان شكن وارد است نه بمسلم.

باري پس از شهادت مسلم بن عقيل، عبيدالله بن زياد دستور داد بلافاصله هاني را نيز ببازار گوسفندفروشان برده و گردن زدند و بدنهاي آن دو را طناب بسته و براي عبرت ديگران در كوچه هاي كوفه بزمين كشيدند ضمنا سر آنها را نيز با نامه ي پيروزي براي يزيد بشام فرستاد يزيد هم دستور داد سر آنها را بدروازه ي شام نصب كردند. [26] .

نامه اي كه ابن زياد به يزيد نوشته بود بدين مضمون بود - سپاس خداي را كه اميرالمومنين يزيد را ياري كرد و كار دشمنانش را يكسره نمود ضمن عرض تبريك گزارش ميدهم كه مسلم بن عقيل كه ابتداء بخانه ي مختار آمده بود از آنجا خارج و بخانه ي هاني پناه برد و من محل اختفاي او را كشف كردم و بهر ترتيبي بود آندو را فريب داده و بدارالاماره آوردم و گردنشان زدم و اينك سر هر دو را بوسيله ي حاملين نامه بخدمت فرستادم، جريان مشروح قضيه و جزئيات كامل امر را از حاملين نامه استفسار فرمايند كه آنان ماجري را باطلاع شما خواهند رسانيد.

يزيد چون اين پيروزي را كه اولين اقدام او عليه حسين (ع) بود بوسيله ي ابن زياد بدست آورد هم از غرور پيروزي و هم از نشئه شراب مست و بيخود شده بود زيرا نگراني او فقط از جانب حسين عليه السلام و همچنين نفوذ مسلم در كوفه بود حالا كه مسلم كشته شده و ابن زياد هم در آن شهر مسلط بر اوضاع شده است ديگر جاي نگراني نيست بنابراين پاسخ نامه ي والي كوفه را چنين نوشت:

اي پسر زياد - نامه ي ترا دريافت كردم و غير از اين هم انتظار نداشتم زيرا ميدانستم كه تو شخص لايق و با كفايتي هستي بدينجهت اين مأموريت خطير و مهم


را بتو واگذار نمودم مخصوصا از فرستاده هاي تو جزئيات كار را پرسيدم و مستحضر شدم بدينوسيله ضمن تقدير از زحمات و فعاليت هاي تو موضوع مهمتري را بتو توصيه ميكنم و آن اينست كه شنيده ام حسين از مكه خارج شده و بنا بدعوت مسلم بطرف كوفه در حركت است لذا تو با جاسوسان و مأموران سري خود راه ها را بازرسي كن و هر كس را كه مظنون واقع گرديد دستگير و زنداني نما و بكوچكترين اتهامي بقتل برسان و نتيجه را بمن اطلاع بده. [27] .

ابن زياد با دريافت اين دستور آماده ي اجراي مأموريت مشكلتر و خطرناك تر از مأموريت اولي شد كه در فصل آتي جريان آن شرح داده ميشود.



پاورقي

[1] ارشاد مفيد - لهوف ابن‏طاوس.

[2] بحارالانوار جلد 44 ص 336.

[3] بحارالانوار جلد 44 ص 336 - مجالس الفاخره ص 64 - اعلام الوري.

[4] ملل يهود و نصار هميشه عليه دين حنيف اسلام فعاليت ميکردند و از طرفي کشور شام بنا بموقعيت جغرافيائي خود زير نفوذ روم شرقي بوده و در واقع معاويه دست نشانده‏ي نصاري بود و آنها نيز براي تخريب و تضعيف مباني اسلام از معاويه حمايت مينمودند بدينجهت سرجون که شخص کاردان و بصيري بود دائما ملازم و مشاور معاويه پس از او هم ملازم يزيد بود و اين پدر و پسر در معضلات سياسي از او استعلام نظر ميکردند.

[5] کامل التواريخ جلد 3- تاريخ طبري - منتهي الامال جلد 1 ص 224.

[6] عبيدالله بن زياد جواني قوي‏الاراده و قوي بنيه و سفاک بود و در اولين مأموريت خود که حکومت خراسان بود فوق‏العاده شدت و سختي و جرأت بخرج داد و دو سال با ترکها جنگيد و آنها را متلاشي کرد و پس از آن مأمور بصره شد و بعد از مرگ پدرش خوارج را به بدترين وضعي پراکنده ساخت که بکلي متفرق گرديدند. ابن‏زياد از حيث ذکاوت و فهم بپايه‏ي پدرش نبود ولي در جرأت و بي‏باکي و خونخواري مثل پدر بود، و موقعي که يزيد حکومت کوفه را باو واگذار نمود در واقع والي و حکمران تمام عراق گرديد.

[7] لهوف ابن‏طاوس ترجمه‏ي زنجابي ص 44.

[8] مقاتل الطالبين - ارشاد مفيد.

[9] پستي و بيوفائي کوفيان و سستي و لاقيدي آنان از همين جا معلوم ميشود اگر آنها در بيعت خود راستگو بودند وقتي شناختند اين شخص ابن‏زياد است چرا از اطراف دارالاماره پراکنده شدند حالا که دشمني با پاي خود بلب گور آمده بايستي فورا کارش را يکسره ميکردند اما چون اهالي کوفه ثبات رأي و پايداري در هيچکاري نداشتند از اينرو فورا متفرق شدند، آنها خوش استقبال و بد بدرقه بودند بمحض ورود مسلم بن عقيل بيعت کردند و بمجرد اينکه ابن‏زياد بکوفه رسيد و باوضاع مسلط شد عهد خود را شکستند.

[10] نهضت الحسين تأليف شهرستاني ص 58 - تاريخ ابن‏اثير - بحارالانوار جلد 44 ص 341.

[11] هاني بن مروة مرد محترمي بوده و سنش متجاوز از هشتاد سال بود و قريب سي هزار مرد شجاع تحت فرمان او بودند او از اشراف کوفه و اعيان شيعه بشمار ميرفت بصحبت پيغمبر اکرم (ص) نيز تشرف جسته بود و در مروج الذهب مسعودي است که تشخص هاني چندان بود که چهار هزار مرد زره‏پوش با او سوار ميشد و هشت هزار پياده‏ي فرمان‏پذير داشت و چون هم‏پيمانهاي خود را از قبيله‏ي کنده و ديگر قبائل دعوت ميکرد سي هزار مرد زره‏پوش دعوت او را اجابت ميکردند (منتهي الامال جلد 1 ص 230 (.

[12]



اي بسا ابليس آدم‏رو که هست

پس به هر دستي نبايد داد دست.

[13] ارشاد شيخ مفيد ص 190 -188.

[14] برخي از مورخين نوشته‏اند که چون ابن‏زياد از بيماري يا تمارض هاني اطلاع يافت خود شخصا براي عيادتش بمنزل او رفت و يکي از شيعيان (و يا خود هاني) بمسلم پيشنهاد کرد که در اطاق مجاور مخفي شود و پس از ورود ابن‏زياد غفلة بيرون آيد و گردن او را بزند. بعضي نيز نوشته‏اند که شريک بن اعور که بظاهر طرفدار بني‏اميه و در باطن از پيروان امام بود در رکاب ابن‏زياد از بصره بکوفه آمد و چون با هاني بن عروه مناسبات و سابقه‏ي دوستي داشته و در کوفه مريض شده بود براي استراحت بمنزل هاني رفت و موقعيکه ابن‏زياد براي عيادت شريک بخانه‏ي هاني رفت شريک بن اعور بمسلم گفت فرصت خوبي پيش آمده است و تو ميتواني در اطاق مجاور مخفي شوي و هنگاميکه ابن‏زياد سرگرم صحبت است بيرون بيائي و گردنش بزني و چون ابن‏زياد براي ديدن هاني و يا شريک بن اعور و يا (هر دو) بمنزل هاني رفت مسلم در اطاق ديگر مخفي شده بود ولي براي قتل ابن‏زياد بيرون نيامد و شريک با ايماء و اشاره با خواندن شعر بمسلم حالي نمود که چرا بيرون نميائي و فرصت را از دست ميدهي بطوريکه ابن‏زياد احساس خطر نمود و برخاست و از منزل هاني خارج شد و پس از رفتن او شريک از مسلم پرسيد چرا او را نکشتي مسلم گفت پيغمبر (ص) فرموده است: الايمان قيد الفتک (ايمان عمل ناجوانمردانه‏ي ترور را بزنجير ميکشد).

اين مطلب در کتب بعضي از مورخين نوشته شده است ولي به نظر نگارنده بعيد ميرسد زيرا اولا ابن‏زياد با علم باينکه خانه‏ي هاني مرکز فعاليت مسلم بوده و تمام جريان اوضاع را معقل باطلاع وي رسانيده بود هيجگاه با پاي خود بآن منزل که بيم وقوع و دستگيري و قتل وي ميرفت داخل نميشد.

ثانيا اگر مسلم نميخواست او را بکشد چرا از ابتداء چنين نقشه‏اي را ميکشيد و پشت پرده پنهان ميشد لازم بود که موقع پيشنهاد شريک بن اعور يا هاني در مورد قتل ابن‏زياد بآنها ميگفت که کشتن ناگهاني اشخاص از ايمان بدور است.

ثالثا شريک بن اعور اگر با ابن‏زياد وارد کوفه شده باشد از هوش و زيرکي ابن‏زياد بدور است که او را آزاد بگذارد تا در خانه‏ي هاني استراحت کند.

رابعا از غرور و جاه‏طلبي ابن‏زياد بعيد است که براي ديدن هاني يا شريک بن اعور برود.

خامسا اگر ابن‏زياد بخانه‏ي هاني رفته بود بفرض اينکه مسلم هم بقتل او اقدام نمي‏نمود يکي از شيعيان متعصب در همانجا کارش را يکسره ميکرد زيرا ابن‏زياد در اوائل ورود بکوفه قشون و سپاهي مهيا نداشت و فقط در حدود پنجاه نفر سوار و پياده محافظ او بودند.

بنابراين نميتوان قبول کرد که ابن‏زياد بعيادت شريک و يا هاني رفته است بلکه هاني را عده‏اي از نزديکان وي مصلحة نزد ابن‏زياد بردند که سوءظن او را برطرف کنند ولي بعدا دانستند که اشتباه کرده‏اند.

[15] ارشاد مفيد ص 195.

[16] لهوف ابن‏طاوس نقل بمعني - ارشاد مفيد.

[17] مقاتل الطالبيين ص 41 - اعلام الوري ترجمه عطاردي ص 323.

[18] بحارالانوار جلد 44 ص 352 - جلاءالعيون ص 365.

[19] مقتل ابي‏مخنف ص 36 -35.

[20] المجالس الفاخره ص 73- مقاتل الطالبين - منتهي الامال.

[21] ارشاد مفيد - جلاء العيون.

[22] نفس المهموم ص 58.

[23] با اينکه محمد بن اشعث اياس را فرستاد تا امام را از ادامه‏ي حرکت بکوفه بازدارد باز مسلم از عمر بن سعد خواست که مجددا کسي را پيش آنحضرت بفرستد و موضوع نقض بيعت مردم و شهادت خود را بحضرتش اطلاع دهد و اين ميرساند که فکر مسلم در همه حالا پيش امام بود.

[24] ابن‏زياد عليه اللعنة و العذاب دروغ ميگفت زيرا امام عليه‏السلام پس از رسيدن بکربلا پيشنهاد فرمود که يا بمدينه برگردم و يا به سرحدات بروم ولي او قبول نکرد و بفرمانده سپاهيانش که عمر بن سعد بود نوشت که از حسين يا بيعت بگير و يا سرش را بفرست همچنين جسد مسلم را بطناب بسته و بدستور او در کوچه‏هاي کوفه بزمين کشيدند!

[25] بحارالانوار جلد 44 ص 363 - ارشاد مفيد.

[26] منتهي الآمال جلد 1 ص 230- اعلام الوري.

[27] ارشاد شيخ مفيد ص 200.