بازگشت

در زمان پدر


سبط النبي ابو الاطهار والده -

الكرار مولا اقام الدين صارمه

(سيد بحرالعلوم)

پس از رحلت پيغبمر اكرم (ص) خاندان ولايت جملگي دچار جور و ستم شده و اولين اقدام غاصبانه عليه اين خانواده بلواي سقيفه بود.

علي عليه السلام پس از پيغمبر گرفتار كشمش هاي زيادي بود حسين (ع) نيز با اينكه كودك 7 ساله بود ولي اوضاع را براي العين مشاهده ميكرد و با اينكه خلفاي غاصب بظاهر احترام حسنين عليهماالسلام را رعايت ميكردند معهذا روح بزرگ آنان از ديدن آنهمه ناملائمات متأثر و منزجر ميشد.

عبدالله علائلي مي نويسد كه روايت شده است كه حسين عليه السلام گفت در حاليكه عمر بالاي منبر نشسته بود و خطبه ميخواند نزد او بالاي منبر رفته و گفتم از منبر پدرم فرودآي و بمنبر پدر خود بالا رو، عمر گفت پدرم منبر نداشت و


مرا گرفت و پهلوي خود نشانيد و با سنگريزه بازي ميكردم و چون فرودآمد مرا با خود بمنزل برد و گفت كي بتو اين سخن را ياد داد، گفتم بخدا هيچكس بمن ياد نداد، گفت پدرم قربانت كاش هميشه بخانه ما ميآمدي، پس روزي بخانه ي او رفتم با معاويه خلوت كرده بود و پسرش كه پشت در بود برگشت من هم با او برگشتم.

سپس مرا ديدار كرد و گفت ترا نديدم گفت من آمدم با معاويه خلوت داشتي و با ابن عمر از در خانه برگشتم، گفت تو از ابن عمر سزاوارتري زيرا كه پس از خدا شما بالاي سر ما هستيد. [1] چون حسنين عليهماالسلام از محبت جد و مادر پس از وفات آنها محروم ماندند علي عليه السلام مستقيما آنان را مورد محبت قرار داده و مكارم اخلاق و ملكات نفساني و كليه ي صفات عاليه را كه شخصا دارا بود در اثر تربيت بآندو منتقل نمود چنانكه نصايح اخلاقي و اندرزهاي تربيتي را مفصلا براي امام حسن (ع) بصورت نامه اي وصيت كرده و در نهج البلاغه موجود ميباشد و براي حسين (ع) نيز بصورت نظم و نثر مطالبي را توصيه فرموده است كه به چند فراز از آن ذيلا اشاره ميشود.

يا بني اوصيك بتقوي الله في الغني و الفقر، و كلمة الحق في الرضا و الغضب، و القصد في الغني و الفقر، و بالعدل علي الصديق و العدو، و بالعمل في النشاط و الكسل، و الرضا عن الله في الشدة و الرخاء.

پسر جانم ترا سفارش ميكنم بتقوي از خدا در توانگري و نيازمندي، و سخن حق در حال خشنودي و خشم، ميانه روي در حال توانگري و بي چيزي،


و بعدالت درباره ي دوست و دشمن، و بعمل و كردار در حال نشاط و كسالت و از خدا راضي بودن در سختي و آسايش.

و اعلم اي بني انه من ابصر عيب نفسه شغل عن عيب غيره، و من تعري من لباس التقوي لم يستتر بشي ء من اللباس، و من رضي بقسم الله لم يحزن علي ما فاته، و من سل سيف البغي قتل به، و من كثر كلامه كثر خطاءه، و من كثر خطاؤه قل حياءه، و من قل حياءه قل ورعه، و من قل ورعه مات قلبه و من مات قلبه دخل النار.

و اي پسرم بدانكه هر كس عيب خود ديد از عيب ديگران كناره گرفت. و كسيكه از لباس تقوي عاري ماند هيچ جامه اي او را (از عيوب) نپوشانيد، و كسيكه بقسمت خدا خشنود شد بر آنچه از دستش رفته غمگين نشد، و هر كس شمشير ستم كشيد خود بدان كشته گرديد، و آنكه پر حرفي كند خطايش زياد ميشود، و هر كس كه خطايش زياد شد كم حياء باشد و آنكه حياءش كم شود ورع و پارسائي او كم باشد و هر كس كم ورع باشد دلش مرده باشد و آنكه دل مرده باشد داخل آتش گردد.

يا بني راس العلم الرفق و افته الخرق، و من كنوز الايمان الصبر علي المصائب، و العفاف زينة الفقر، و الشكر زينة الغني، و اعجاب المرء بنفسه يدل علي ضعف عقله [2] .

اي پسرم سرآمد علم ملايمت و نرمش است و آفتش درشتي و كج خلقي، و از گنجينه هاي ايمان صبر بر مصيبتها است، و پارسائي زينت فقر است،


و سپاسگزاري زينت توانگري است، و خودبيني مرد دليل سستي و ضعف عقل اوست.

حسين عليه السلام مدتي از زندگاني خود را در زمان خلفاء مانند پدرش به تحمل ناملائمات گذرانيد و با اينكه در زمان خلافت عمر و عثمان حسنين بر تمام ابناء مهاجرين و انصار حق تقدم داشتند و بهر يك از آنها از طرف خلفاء مقرري تعيين شده بود مع الوصف مشاهده ناهنجاريها و اقدامات غاصبانه ي خلفاء آنها را دچار تألمات روحي نموده بود.

علائي مينويسد ابن جوزي در كتاب تذكرة الخواص خود آورده كه عمر بن خطاب حسين را بسيار دوست داشت و بفرزندان خود ترجيح ميداد روزي مالي پخش كرد بآنها بيست هزار درهم داد و به پسرش عبدالله هزار درهم عبدالله گفت من سابقه ي هجرت و اسلام دارم و اين دو بچه را بمن ترجيح مي دهي؟

گفت واي بر تو اي عبدالله جدي چون جد آنها بياور تا عطاي آنها را بتو دهم. [3] .

حسين عليه السلام پس از آنكه پدرش بخلافت ظاهري رسيد و جنگهاي جمل و صفين و نهروان پيشآمد نمود او نيز جزو لشگريان پدرش در جنگهاي مزبور شركت داشت اما از نظر اينكه نسل رسول خدا (ص) بوسيله ي حسنين عليهماالسلام باقي بماند از اينرو حتي الامكان در ميدانهاي جنگ اجازه ي مبارزه بآنها داده نميشد.

مشهور است كه در جنگ صفين علي عليه السلام فرزندش محمد حنفيه را مأمور حمله به جناح راست نيروهاي معاويه نمود و آن بزرگوار نيز تا سرحد امكان شجاعت خود را نمايان ساخت و پس از حمله هاي سخت و كشتار زياد


بقرارگاه فرماندهي بازگشت.

علي عليه السلام مجددا او را مأمور حمله بجناح چپ سپاهيان معاويه نمود و در آنحال حسنين عليهماالسلام در كنار پدر خود ايستاده بودند.

محمد حنفيه به پدرش عرض كرد نه از نظر اعتراض بلكه از جهت اينكه بسر اين مطلب پي ببرم سئوالي ميكنم چرا در هر بار مرا مأمور حمله بر سپاهيان دشمن ميكني و حسنين را براي مبارزه و مقابله ي دشمن نميفرستي؟

حضرت امير (ع) فرمود تو پسر من هستي ولي ايندو فرزند پيغمبرند، تو بجاي دست من هستي ولي اينها بمنزله ي چشم من مي باشند و مسلم است كه اگر بچشم كسي آسيبي برسد فورا دست خود را سپر قرار ميدهد.

محمد حنفيه نيز با اين بيان علي پدرش برمز مطلب پي برد و هميشه بحسنين عليهماالسلام با ديده ي احترام مي نگريست.

حضرت حسين عليه السلام در موقع شهادت پدرش 37 سال داشت.



پاورقي

[1] تاريخ الحسين ترجمه‏ي کمره‏اي ص 206.

[2] تحف العقول ما روي عن اميرالمؤمنين (وصيته لابنه الحسين عليه‏السلام).

[3] تاريخ الحسين ترجمه کمره‏اي ص 211.