بازگشت

زبان حال عباس زماني كه تير به مشك آب خورد


اي مشك، تو لااقل وفاداري كن

من دست ندارم، تو مرا ياري كن



من وعده ي آب تو به اصغر دادم

يك جرعه براي او نگهداري كن



اي مشك، نگاه كن به بالاي سرم

زهرا است نشسته آبروداري كن



اي مشك، مريز آبرويم

بر باد مده تو آرزويم



اي مشك، اگر چه عرصه تنگ است

بي آب روم به خيمه ننگ است



سيراب ز آب خوشگواري

اما ز حرم خبر نداري



افلاك سبو گرفته سويم

بر خاك مريز آبرويم



آندم كه سكينه مشك آورد

با ديده ي پر ز اشك آورد



تا ديده ي من به ديده اش دوخت

از آتش آه هستي ام سوخت



افسوس كه من گناه كردم

بر آب روان نگاه كردم



هر چند كه آب را نخوردم

كف در خنكاي آب بردم



اين دست ز تن بريده بادا

از حدقه برون دو ديده بادا



كفاره ي لمس آب، اين است

خوش باد كه عاشقي چنين است