بازگشت

زبان حال رقيه در كنار سر مطهر پدر


ناگه در آن ويران سرا، شد محشري ديگر به پا

آورده شد طشت طلا، با شاه خاكسترنشين



بي پرده شد نور مبين، بگذاشتندش بر زمين

در پيش آن طفل غمين، يعني بيا بابا ببين



طفلانه يك دم ناز كرد، آن گه سخن آغاز كرد

باب شكايت باز كرد، از جور كفار لعين



مي گفت: اي باباي من، ويرانه شد مأواي من

مجروح گشته پاي من، چون دختري صحرانشين



يا أبتا من ذالذي قطع وريدك، پدر چان چه كسي رگ گردنت را بريد.

يا أبتا من ذالذي خضبك بدمائك پدر جان چه كسي محاسنت را به خونت خضاب كرد.

يا أبتا من ذالذي أيتمني علي صغر سني، پدر جان چه كسي مرا در كودكي يتيم كرد.