بازگشت

داستان كربلا تا شام


بر پاي گل از خار ستم، آبله پيداست

سر سلسله اي را اثر سلسله پيداست






از فرش الي عرش خدا ولوله پيداست

در وادي خونين بلا قافله پيداست



دارند همه از شرر داغ چراغي

خيزند كز اين قافله گيريم سراغي



اين قافله رو كرده به بيت الحرام عشق

كوبيده به ميدان اسارت؛ علم عشق



گفته است بلي ها به بلاهاي غم عشق

از بهر طواف حرم محترم عشق



احرام همه جامه ي خونين اسارت

كردند به خوناب جگر، غسل زيارت



جابر به سر تربت دلدار رسيده

بر ياور بي ياور دين يار، رسيده



گويي كه بر آن كشته عزادار رسيده

با سينه ي سوزان و دل زار رسيده



محرم شده و اشك فشان، خوانده خدا را

با خون جگر شسته قبور شهدا را



آورده غريبي غم دل بهر غريبي

افتاده حبيبي به روي قبر حبيبي



بيمار فراقي شده مهمان طبيبي

نه تاب و تواني، نه قراري، نه شكيبي



مي گفت: حبيبي ك غمت كرده كبابم

من دوستم آخر، بده اي دوست جوابم



اي نام تو روشنگر دل و جان كلامم

اي يافته سبقت ز سلامم به سلامم






اي دادرس و رهبر و مولا و امامم

هم عاشق و هم دوست و هم پير غلامم



با ياد تو در اين سفر از شهر مدينه

تا كرب و بلا كوفته ام بر سر و سينه



گردون ز غمت در همه جا ولوله انداخت

تا شام ز سر تا بدنت فاصله انداخت



بر گردن تنها پسرت سلسله انداخت

بر پاي يتيم تو گل آبله انداخت



دور از تو ولي مرغ دلم همسفرت بود

گه پيش بدن گاه به دنبال سرت بود



اي نور دل فاطمه آخر تو نبودي؟

كز دوش پيمبر به رخم ديده گشودي



هم خنده زدي هم دلم از دست ربودي

بر گردن من بازوي خود حلقه نمودي



ياد آر از آن خاطره اي نور دو ديده

با من سخني گوي ز رگ هاي بريده



اي ديده ي گريان مرا نور، عطيه

صحراست پر از زمزمه و شور، عطيه



اين ناله ي پيوسته و اين ولوله از كيست؟

برخيز و خبر آر كه اين قافله از كيست؟



از شيون اين قافله پر، دامن صحراست

آواي جرس را خبر از ناله زهراست



بر گوش دلم زمزمه زينب كبراست

فرياد شهيدا و غريبا و حسيناست






از گريه گلوي من رنجور گرفته

اين كيست كه با «يا ابتا» شور گرفته؟



بر قلب عطيه سخن او اثري كرد

از خويش در آن وادي محنت، سفري كرد



بر ديدن آن قافله هر سو نظري كرد

هر لحظه به رخ جاري، خون جگري كرد



از سينه برآمد به فلك ناله و آهش

افتاد چو بر سيد سجاد نگاهش



تا كرد به آن قافله از دور نظاره

چو شمع ز سر تا به قدم، ريخت شراره



در مقدم آن ماه رخان ريخت ستاره

برگشت به سوي حرم عشق دوباره



زد ناله كه عاشور دگر آمده، جابر

برخيز كه زينب ز سفر آمده، جابر



بلبل گل خود را به سراغ آمده، جابر

آلاله دگر باره به باغ آمده، جابر



بر تربت عشاق چراغ آمده جابر

برخيز كه يك قافله داغ آمده، جابر



برخيز و بده آب به گل هاي مدينه

سقاست خجل از لب عطشان سكينه



برخيز سرودي ز غم تازه بخوانيم

برخيز شرار غم دل را بنشانيم



برخيز كه خود را به اسيران برسانيم

برخيز كه گل در ره سجاد فشانيم






بالاي سرش آيه ي تطهير بگيريم

گل بوسه ز زخم غل و زنجير بگيريم



آن محرم محرم شده در آن حرم «هو»

آن عاشق دلسوخته آن پير خداجو



آغشته به خاك شهدا كرده سر و رو

با چشم دل خويش نظر كرد به هر سو



مي خواست كه صد باره به هر گام بميرد

تا يك خبر از سيد سجاد بگيرد



پر بود از اشك جگر سوخته، جامش

مي ريخت شرار دل سوزان ز كلامش



زد رايحه ي عطر حسيني به مشامش

بشنيد سلام از لب جانبخش امامش



گفت: اي ز سلام تو خجل پير غلامت

يادآور اخلاق پدر بود سلامت



آن زائر دلسوخته، آن پير سرافراز

شد طاير روحش ز تن خسته به پرواز



زد ناله و كرد از دل و جان، دست ز هم باز

بگرفت در آغوش حسين دگري باز



افكند به گردون، شرر تاب و تبش را

بر زخم غل جامعه بگذاشت لبش را



مولا چو نظر كرد حبيب پدرش را

قد خم و سوز دل و اشك بصرش را



سوزاند دوباره شرر غم جگرش را

بگذاشت روي شانه ي آن پير، سرش را






كاي گلشن وحي از نفست بوده معطر

افسوس كه يك باغ گل از ما شده پرپر



جابر نتوان گفت چه آمد به سر ما

كز جور خزان ريخت همه برگ و بر ما



غلتيد به خون، پيكر پاك پدر ما

شد قاتل او با سر او همسفر ما



ما زخم زبان در ملأ عام شنيديم

بي جرم و گنه، از همه دشنام شنيديم



دشمن همه جا خنده به زخم جگرم زد

در شام بلا سنگ به فرق پدرم زد



با كعب سنان گاه به تن، گه به سرم زد

سيلي به رخ خواهر نيكو سيرم زد



ديدم اثر سيلي، بر روي سكينه

ياد آمدم از فاطمه و شهر مدينه



بگذشت چهل شب كه خموش است چراغم

هر لحظه غمي آمده از ره به سراغم



من لاله ي خونين دل هفتاد و دو داغم

يك لاله نه، يك غنچه نمانده است به باغم



اين قافله در وادي غم راهسپارند

غير از من مظلوم، دگر مرد ندارند



ناگاه به اركان فلك زلزله افتاد

در عرش ز فرياد ملك، غلغله افتاد



ارواح رسل يكسره در ولوله افتاد

بر قبر شهيدان، نگه قافله افتاد






چون برگ خزان از شجر خشك فتادند

بر خاك شهيدان، گل رخسار نهادند



طفلان عوض جامه دل خويش دريدند

سيلي زده بر صورت و فرياد كشيدند



با گريه از اين قبر به آن قبر دويدند

بر گرد قبوري كه چهل روز نديدند



بر طره آغشته به خون مشك فشاندند

خود را به روي خاك كشاندند، كشاندند



مي خواست كه جان از تن اطفال برآيد

مي رفت كه عمر همه با هم به سر آيد



دل ها همگي خون شده از ديده برآيد

عاشور دگر گردد و شور دگر آيد



سر تا به قدم آتش افروخته بودند

گر اشك نمي كرد مدد، سوخته بودند



زينب كه بهار غم از آن باغ خزان داشت

در پيكر آن وادي، هفتاد و دو جان داشت



تير المش بر جگر و قد كمان داشت

بهر لب خشك شهدا اشك روان داشت



بر تربت دلدار در از خون جگر ريخت

پيوسته گهر ريخت، گهر ريخت، گهر ريخت



گفت اي همه جا مهر رخت در نظر من

اي با سر خود بر سر ني همسفر من



اين بوده به ويرانه چراغ سحر من

در راه بود آنچه كه آمد به سر من






دارم سند زنده كه همگام تو بودم

اين روي به خون شسته و اين، جسم كبودم



بر ني سر تو دسته گل محفل ما بود

آوازه ي قرآن تو در محفل ما بود



لبخند عدو مرحم زخم دل ما بود

در گوشه ويرانه سرا منزل ما بود



هر جا كه عزا بهر تو در شام گرفتيم

پاداش خود از سنگ لب بام گرفتيم



از كرب و بلا در نظرم خاطره ها، ماند

گل هاي تو را آبله از خار به پا ماند



رفتم به سوي شام و دلم پيش تو جا ماند

هفتاد و دو داغم به جگر از شهدا ماند



افسوس كه يك باغ گل از ما شده پرپر

تو رفتي و من ماندم و اين چند كبوتر



كي بود گمانم كه كند دشمن جاني

بر مصحف صد پاره ي من اسبدواني



ممنوع شود ديده ام از اشك فشاني

مهلت ندهندم كه كنم مرثيه خواني



شب تا به سحر، دست دعا بر تو گرفتم

در حبس غريبانه عزا بر تو گرفتم



از زمزمه و گريه ي آهسته بگويم

از دست به زنجير ستم بسته بگويم



از كعب سنان و بدن خسته بگويم

از بارش سنگ و سر بشكسته بگويم






اينها همه از دخت علي خم نكند پشت

اي لاله ي پرپر شده، داغ تو مرا كشت



ما بر كف پا نقش گل از آبله ديديم

رأس شهدا را جلوي قافله ديديم



كعب ني شادي و كف و هلهله ديديم

يك سلسله را بسته به يك سلسله ديديم



دادند به ما جا به ره ظلم ستيزي

خواندند عزيز دلمان را به كنيزي



تنها نه در امواج بلا ياد تو بودم

از لحظه ي ميلاد، گرفتار تو بودم



شبها به بر فاطمه بيدار تو بودم

با هر نگهم طالب ديدار تو بودم



دردا كه دگر انس به داغ تو گرفتم

برگشتم و از خاك، سراغ تو گرفتم



اي كاش جدا مي شد، پيش از تو سر من

مي رفت فرو تير غمت بر جگر من



مي ريخت چو نخل قد تو برگ و بر من

مي شد ز ازل كور دو چشمان تر من



من روي زمين، پيكر صد چاك تو ديدم

آويزه به دروازه، سر پاك تو ديدم



اي پاي سرت خصم زده ناي و دف و چنگ

اي بر سر ني گشته جبينت هدف سنگ



اي طلعت زيباي تو گرديده ز خون رنگ

برخيز برادر كه دلم تنگ شده، تنگ






بردار سر از خاك كه روي تو ببوسم

برخيز كه رگ هاي گلوي تو ببوسم



من كوه بلا را به سر دوش كشيدم

يك گام نلرزيدم و يك دم نبريدم



در طشت طلا تا گل رخسار تو ديدم

فرياد زدم پيرهن صبر دريدم



چون چوب به لب هاي تو مي خورد به شدت

من بر سر خود مي زدم، اطفال به صورت



در شام بلا بود، بلا بود، بلا بود

بالله قسم سخت تر از كرب و بلا بود



ظلم و ستم و كفر و ظلالت به ملا بود

خورشيد رخت جلوه گر از طشت طلا بود



آئينه صفت، چشم تو در دور زدن بود

ديدم نگهت در همه احوال به من بود



باز آمده ام تا ز من از شام بپرسي

از بودن ما در ملأ عام بپرسي



از خنده و از طعنه و دشنام بپرسي

از خون سر و سنگ لب بام بپرسي



اما دگر از قصه ويرانه نپرسي

اي گوهر يكدانه ز دردانه نپرسي



اين دختر باز آمده از شام خرابت

اين فاطمه و نجمه و كلثوم و ربابت



برگشته ز ره، قافله ي پر تب و تابت

گل ها همه بر خاك فشانند گلابت






جا مانده يكي در يتيم از صدف تو

در شام بلا گشته سفير از طرف تو



آن گل كه به تن بود ز هر خار نشانش

كردم همه جا در بر خود حفظ چو جانش



دردا كه نشستم به تماشاي خزانش

كردم به دل خاك غريبانه نهانش



افسوس كه آن طوطي آتش زده لانه

چون مادر ما فاطمه شد دفن شبانه



اي در يم تاريكي مصباح و سفينه

جان با نفسم شعله كشد بي تو ز سينه



تو كرب و بلا باشي و زينب به مدينه

من ماندم و هجران تو و اشك سكينه



صد پاره نهادم به بيابان بدنت را

سوغات برم سوي وطن پيرهنت را



گر شام اگر كوفه اگر كرب و بلا بود

هر جا كه بلا بود، ولا بود ولا بود



هر كس كه جفا كرد، وفا بود، وفا بود

هر گام خدا بود، خدا بود، خدا بود



«ميثم» سخن از سوز و دل ما چه نكو گفت

ما هر چه در اين واقعه گفتيم بگو، گفت