بازگشت

وداع دختر كوچك امام با حضرت


شيخ جعفر، مي گويد:

مي خواهم مصيبت حضرت را شروع كنم، از آن وقتي كه تنها ماند. تصور كنيد حال حضرت را بعد از اين زخم ها، بعد از اين مصيبت ها. حال تنها شده و هيچ كس برايش نمانده. آن جناب، نگاهي كرد به اين طرف: فنظر عن يمينه، كسي را نديد، فنظر عن شماله. كسي را نديد. تو نيز در تصورت، نگاهت به طرف خيمه گاه باشد. من تصور كرده ام، مي بينم تنها ايستاده است. مي بينم مي رود در اين خيمه و در آن خيمه. پيداست كه قصد دارد با آنها وداع كند. زن ها و اطفال را مي بينم. همه دورش را گرفته اند. مي رود در خيمه ي امام زين العابدين عليه السلام، به جهت اين كه با او وداع كند ودايع (امانتهاي) امامت را به او بسپارد. زن ها و اطفال، دور او حلقه زدند. هر كس كه به سفر رود، به عيالش كه دم آخر دنبال او مي آيد، مي گويد سفارشتان را به فلان كس كرده ام؛ اما وقتي كه سيدالشهدا عليه السلام مي خواست بيرون بيايد، كسي جز پروردگار عالم نداشت. لذا فرمود: شما را به خدا سپرده ام.

حالات او را تصور كردم. ديدم حالا كه عازم ميدان شده و قصد به جاي آوردن تكليف الهي را دارد، حواس متفرق شده ي او جمع شد. صورت افسرده شكفته شد. رنگ زرد شده، قرمز گرديد.

حديث است در اين حالت، مطمئن شد و جوارحش ساكن گرديد. مي بينم آمد، ولي آرام، با كمال آرامش. گويا سيراب است و اضطراب عيال او را مضطرب نكرده.

گويا الآن مي بينم، قدري آمد، يك دختر كوچكي پشت سر آن جناب


مي رود. گوش مي دهم ببينم اين دختر بچه چه مي گويد. ديدم مي گويد: خواهشي دارم! نمي خواهم مانعت شوم: يا ابة مهلا توقف حتي أتزود من نظري اليك»؛ يعني بابا جان! كاري ندارم، توقف كن فقط يك دفعه ي ديگر تو را ببينم و با اين نگاه، قدري توشه بردارم»، (يعني دلم آرام) شود. حضرت ايستاد، يا پياده شد. او را بغل كرد، به او تسلي داد.

در بعضي مقتل ها آمده كه آن دختر، سؤالي هم از پدر كرد. پرسيد: بابا جان! آيا باز هم برمي گردي؟ [1] .

اين دختر كوچك، دست و پاي پدر را بوسيد و اين حالت، به قدري در امام تأثير گذاشت كه امام، با صداي بلند و به شدت گريه كرد و اشك چشمانش را با آستين پيراهن، پاك نمود و مي فرمود: «سكينه جان! با اين كلمات، قلب زخم خورده ي پدر را نسوزان».



اگر خواهي كنون بيني وفاي دختر خود را

به زير پاي مركب اي پدر افكن سر خود را



نهان از چشم طفلان آمدم گيرم سر راهت

كه گيري در بغل يك بار ديگر دختر خود را



مرا يك حرف باشد با تو آن هم: از عطش مردم

برو در علقمه، فرمان بده آب آور خود را



چه رخ داده مگر بابا گلويت عمه مي بوسد؟

گمانم كردي آماده براي خنجري اين حنجر خود را





پاورقي

[1] مجالس المواعظ.