بازگشت

به ميدان رفتن علي اكبر


علاقه ي امام به علي اكبر، گوشه اي از عشق سوزان او به رسول اكرم است كه شمه اي از آن را مي توان در جملاتي كه امام بعد از آن كه بلافاصله بعد از اجازه خواستن علي اكبر عليه السلام به او اجازه داد، با خداي خود، نجوا مي كند كه: اي خدا! شاهد باش كه شبيه ترين مردم به معشوق و محبوبم رسول خدا به سوي آنها مي رود؛ همو كه مرحم دل زخم خورده ام از فراق رسول خدا بود و هر زمان كه آتش فراق پيامبر، دلم را مي سوزاند، نسيم دلپذير جمال او مرا آرام مي كرد. لذا حسين عليه السلام فرمود: «اللهم اشهد علي هؤلاء القوم فقد برز الهيم غلام أشبه الناس خلقا و خلقا و منطقا برسولك و كنا اذا اشتقنا الي وجه رسولك نظرنا الي وجهه».

امام، نگاهي با حسرت، از پشت سر به جوانش نمود، «فنظر اليه نظر آيس منه».



به سماء قمر به نبي ثمر

به فاطمه در به علي گهر



به حسن جگر به حسين پسر

چه نجابتي و اصالتي



خم زلف او چه شكن شكن

به مثال نقره فام تن



سپري بر كتف به تن كفن

به چه قامتي و قيامتي



ز جلو نظر سوي قتلگاه

زعقب نظر، سوي خيمه گه



بنمود شه به قدش نگه

به چه حسرتي و چه حالتي






به كجا مي روي اي يوسف زهرا پسرم

گرگ بسيار بود در دل صحرا پسرم



در برم چند قدم راه برو چند قدم

تا كنم قد تو را خوب تماشا پسرم



حاج شيخ جعفر، مصيبت اين حالت امام را چنين بيان مي كند:

حالا وقت احتضار حضرت است، فنظر اليه.

بدان كه نگاه هاي پدرها به پسرها چند نوع اند. گاهي پدر به پسر نگاه مي كند از روي وجد اما نگاه ديگري داشت سيدالشهدا به علي اكبر كه نظر اشتياق به جدش بود.

نگاه ديگر،[از روي ]خوف است كه نمي داني كارش چه مي شود. اين نگاه سيدالشهدا به علي اكبر، هيچ يك از اينها نبود؟ فنظر اليه نظر آيس منه. نظر مأيوسانه بود.

اسلحه بر او پوشانيد. اين احتضار اول است.

زن ها آمدند دورش را گرفتند. فرمود: دعينه؛ بگذاريد برود.

پدر را وداع كرده، سوار شد. نمي دانم البته او هم به پدر، نگاهي كرده است يا خير؟ نمي دانم غصه ي پدر زيادتر بود كه پسر مي رود يا غصه پسر كه حالا رفت، پدر، تنهاست؟ سوار شد... قدري رفت... حالا ديگر حضرت، محتضر است.



به ميدان چون كه مي فت آن جوان، آهسته آهسته

ز جسم شه برون مي رفت جان، آهسته آهسته



چنان هجران او بر قلب ثار الله گران آمد

كه پشت شاه، خم شد چون كمان، آهسته آهسته



حسين آن شمع خلوتگاه اسرار خداوندي

تبسم بر لب و اشكش روان، آهسته آهسته






اي ساربان آهسته ران كآرام جانم مي رود

آن دل كه با خود داشتم با دلستانم مي رود



همين كه قدري دور شد، حضرت، اشكش متصل جاري است؟ محاسن خود را به دست گرفت و فرمود: «اللهم اشهد علي هولاء القوم فقد برز اليهم أشبه الناس برسولك».

قدري نفرين كرد... قدري بيان حالت كرد... قدري گريه كرد.

همين كه قدري دور شد، بي تاب شد. پياده پشت سرش تا جايي رسيد كه صدا به لشكر مي رسيد. صدا زد «يابن سعد! قطع الله رحمك».

حسين عليه السلام كنار بدن علي اكبر: شيخ جعفر مي گويد: در زيارت امام حسين عليه السلام وارد شده: «السلام علي يعقوب الذي رد الله عليه بصره برحمته؛ سلام بر يعقوب، آن كسي كه خداوند، بينايي اش را به لطف خود بر او بازگرداند». حال اگر خواهي قصد كن يعقوب بن اسحاق، پدر دوازده پسر را كه همه در خدمت او بودند و وقتي به او گفتند، پدر: يكي از ما را گرگ خورد،كمرش خم شد و از شدت اندوه، بينايي اش را از دست داد؛ و اگر خواهي قصد كن آن يعقوب را كه تنها يك يوسف داشت و فريادش را شنيد كه مي گويد: «يا أبتا عليك مني السلام سلام مودع». [1] .

آن يعقوب، وقتي كه پيراهن يوسف را كه به خون آغشته شده، ولي پيراهن سالم است، گفت: چه گرگ مهرباني! ولي اين يعقوب:، بدن پاره پاره و قطعه قطعه شده ي يوسفش را ديد كه جاي سالمي در لباس و بدنش ندارد. [2] .



گمان مدار كه گفتم برو، دل از تو بريدم

نفس شمرده زدم، همرهت پياده دويدم






محاسنم به كف دست بود و اشك به چشم

گهي به خاك فتادم، گهي ز جاي پريدم



دلم به پيش تو، جان در قفات، ديده به قامت

خداي داند و دل شاهد است من چه كشيدم



دو چشم خود بگشا و سؤال كن كه بگويم

ز خيمه تا سر نعش تو من چگونه رسيدم



به تيغ شمر مرا مي كشد، نه نيزه ي خولي

زمانه كشت مرا لحظه اي كه داغ تو ديدم [3]



فأتاه الحسين عليه السلام و انكب عليه واضعا خده علي خده و هو يقول:

علي الدنيا بعدك العفا. امام آمد و خود را بر روي نعش پسر انداخت و صورت به صورت او گذاشت.



لشكر كوفه و شام ايستاده

به تماشاي شه و شه زاده



شه روي نعش پسر افتاده

همه گفتند حسين جان داده



«ثم أخذ بكفه من دمه الطاهر و رمي به نحو السماء فلم يسقط منه قطرة؛ آنگاه دست، پر از خون علي اكبر نمود و آن را به آسمان پرتاب كرد كه قطره اي از آن به زمين بازنگشت».


پاورقي

[1] لهوف، ص 49.

[2] الخصائص الحسينيه، ص 491.

[3] نخل ميثم، ص 227.