بازگشت

غريبي مسلم بن عقيل


بعد از نامه هاي زيادي كه اهل كوفه به امام فرستادند و درخواست كردند به كوفه برود، مسلم بن عقيل، پسرعموي خويش را به سوي آنها فرستاد. مسلم، به كوفه آمد و شيعيان نيز با او بيعت كردند. حدود هجده هزار نفر به مسلم، دست بيعت دادند؛ ولي وقتي ابن زياد به كوفه آمد، مردم از ترس جان خويش از اطراف او پراكنده شدند. كار به جايي رسيد كه وقتي مسلم براي خواندن نماز به مسجد آمد، نمازي كه هر شب هزاران نفر با شوق در آن شركت مي كردند، آن شب سي نفر در نماز مغرب شركت كردند، و هنگامي كه آن حضرت از مسجد بيرون آمد، وقتي كه به «باب الكنده» رسيد، ده نفر همراه آن حضرت بودند و زماني كه از آن در بيرون آمد، هيچ كس، حتي يك نفر با او نماند و او راه خود را تنها ادامه داد. حال ديگر تنهاي تنها ميان كوچه ها سرگردان است. گاهي به چپ و گاهي به راست نگاه مي كند. كساني كه هر شب با اصرار او را به خانه دعوت مي كردند، در خانه هايشان را بسته اند!



اي خدا شب شده و من چه كنم؟

يك تن و اين همه دشمن من چه كنم؟



اهل كوفه همه پيمان شكن اند

خود نمك خوار و نمكدان شكن اند



صبح با من همگي پيوستند

شب در خانه برويم بستند



صبح بر دامن من چنگ زدند

شام از بام مرا سنگ زدند






صبح من شمع و همه پروانه

شام بيگانه تر از بيگانه



عزير كوفه، امشب غريب كوفه است و در كوچه ها سرگردان. ديد پيرزني كنار خانه اش ايستاده و در انتظار كسي است. مسلم عليه السلام به او فرمود: اي كنيز خدا! مقداري آب به من بده بياشامم.

آن زن به خانه رفت و براي حضرت آب آورد. مسلم عليه السلام نوشيد و همان جا نشست. طوعه، آن پيرزن شعيه و دوستدار علي عليه السلام كه حضرت را نمي شناخت، به آقا عرض كرد: اي بنده ي خدا! توقف شما در اين جا مناسب نيست. به خانه برو.

حضرت به او فرمود: اي كنيز خدا! من در اين شهر، خانه ندارم. آيا ممكن است امشب مرا مهمان كني؟ شايد در آينده بتوانم جبران كنم.

غربت و مظلومي تا چه حد! كسي كه هر شب براي مهمان كردن او با هم نزاع مي كردند، امشب تقاضا كند كه او را مهمان كنند. طوعه بعد از اين كه حضرت را شناخت، قبول كرد. سخن، كوتاه كنم. خبر به ابن زياد رسيد كه مسلم، در خانه ي طوعه مهمان است. ابن زياد، محمد بن اشعث را فرستاد تا مسلم را دستگير كند. آمدند و نتوانستند با جنگ بر او غلبه كنند. به حيله متوسل شدند؛ به او امان دادند و به امان خود، عمل نكردند.

مسلم عليه السلام را به نزد ابن زياد آوردند. ابن زياد نيز پس از اهانت و شماتت بسيار، دستور داد مسلم را گردن بزنند و از دارالاماره به پايين بيندازند.

بكر بن حمران كه از مسلم عليه السلام ضربت سختي خورده بود و كنيه ي آن حضرت را در دل داشت، مأمور كشتن مسلم شد. حضرت را بالاي قصر برد و به طرف زمين سرازير كرد و گردن زد و سر مقدس آن حضرت را به زمين انداخت و سپس، بدن را از بالا به سوي زمين پرتاب كرد. نقل شده است كه وقتي حضرت را بالاي دارالاماره بردند، اشك مي ريخت. به او عرض كردند:


از مرگ، واهمه داري؟ فرمود: هرگز؛ بلكه براي آن غريبي اشك مي ريزم كه به طرف شما حركت كرده است.



دمي مهلت دهيدم بر شما من تازه مهمانم

اگر مهمان نباشم، آخر اي مردم، مسلمانم



نثار ميهمان سازند مردم سيم و زر، اما

من از دست شما نابخردان، چون شمع سوزانم



گروهي بر سرم آتش بريزند از در و از بام

گروه ديگر از عدوان نمايند سنگبارانم



به من رحمي نماييد و دهيدم جرعه ي آبي

كه رفته از كفم صبر و قرار از بس كه عطشانم



اميد زندگي هرگز ندارم لحظه ي ديگر

ولي بهر حسينم در دم مردن پريشانم