بازگشت

باب يعقوب


خصائص الحسينيه، ص 491.

در زيارت حسين عليه السلام مي گويند: «السلام علي يعقوب». اگر خواهي قصد نما يعقوب بن اسحاق را كه دوازده پسر داشت و همه ي ايشان، صحيح و سالم، در خدمتش ايستاده بودند. پس روزي به او گفتند: اي پدر! يكي از ما را گرگ خورد. كمرش خم شد و چشمش سفيد گرديد از شدت حزن؛ يا قصد كن يعقوب كربلا را كه يك پسر داشت و صداي او را شنيد، كه گفت: اي پدر، خداحافظ! اينك من هم رفتم. [1] .

اگر خواهي قصد كن يعقوب را كه ديد لباس يوسف را كه خون آلود است، ولي پاره نشده، پس گفت: عجب گرگ مهرباني بوده؛ [2] يا قصد كن اين يعقوب را كه ديد فرزندش را پاره پاره، نه از لباس و نه از بدنش، جاي سالمي نمانده. از يعقوب خواستند كه يوسف را ببرند همراه خود كه در صحرا تفرج و بازي كنند. پس ابا (امتناع) نمود و گفت: من تاب مفارقتش را ندارم، و حسين عليه السلام، چون فرزندش علي اكبر روانه شد، زنان او را منع كردند. فرمود: «بگذاريد او را، كه مشتاق است به ملاقات جدش». [3] .

براي يعقوب، بشير آمد و جامه ي يوسف را نزد او انداخت، پس چشمش روشن شد، و حسين عليه السلام شنيد ناله ي فرزندش را، پس نور چشمش تمام گرديد.



پاورقي

[1] بحارالأنوار، ج 45، ص 45؛ لهوف، ص 49؛ مقاتل الطالبين، ص 85.

[2] بحارالأنوار، ج 12، ص 225؛ تفسير القمي، ج 2، ص 342.

[3] الذريعه النجاة، ص 125 (به نقل از مهيج الأحزان).