بازگشت

در اين نفس آخر، توشه اي بردار


خصائص الحسينيه، ص 9 چاپ دارالاعتصام.

حمد و ثنا مخصوص ذات اله است و درود بي منتها برگزيدگان آن درگاه، خصوصا رسول اكرم و اشرف اولاد آدم، محمد مصطفي صلي الله عليه و آله كه شاهراه هدايت اند و شفعاي قيامت - صلوات الله عليهم ما دامت السموات العلي و الأرضون السفيلي -.

اما بعد، چنين گويد بنده ي حقير، جعفر بن حسين شوشتري - عفي الله عنهما - كه چون ديدم زمام پيري رسيد و ايام جواني گذشت، اساس بدن را از هر طرف، شكست آمده و عمر، از شصت گذشته؛ نه از آن حاصلي ديده، و نه ثمري چيده، و نه فايده اي برده. عن قريب است كه آينده نيز بر همين و تيره (منوال) خواهد گذشت. پس بانفس گناهكار غافل، خطاب نمودم كه: واي بر تو، تا كي غافلي؟! بهار جواني به خريف نامهربان مبدل شده، و هنگام زراعت و كشت، تخمي كاشته و حاصلي بر نداشتي. پس اين دو روز را درياب؛ و خرمن ها را به غفلت، تلف نمودي. پس در كشتن اين دو خوشه بشتاب. سرمايه ي عمر را به باد دادي. قدر اين جزئي متاع را بدان.

چون نفس غافل را پنبه در گوش بود و به اين صدا به هوش نيامد، ناچار به


صداي بلند، او را ندا كردم: اي مسافر بي زاد و راحله، بازخواهي ماند از قافله! ببين چه كاشته اي كه هنگام درو نزديك است؟ و اي تاجر مغرور زمانه و ظالم بر خويش و بيگانه، تويي آن مرغ كه صياد مرگت، در كمين، و هزار بلايت همنشين است. ميعادت معاد، و خدايت در مرصاد است.

باز اين ندا در آن خفته اثري نبخشيد. پس نزديك رفته، او را حركت دادم كه هان! بيدار شو گردنه سخت است و پاي، برهنه و پياده بايد عبور نمايي.

چه وقت خواب است؟ و منازل مخوفه در پيش داري. با دست خالي، كارت خراب است. اندكي حركت كن و تعجيل نما تا كي بطالت و كسالت؟ چشم بگشا و نظر كن كه روزي در پيش داري تاريك، و راهي باريك. گوش خود بگشا و كلام اميرالمؤمنين عليه السلام را بشنو كه مي فرمايد، «اي پير محاسن سفيد، چگونه خواهي بود وقتي كه طوق هاي آتش به استخوان گردنت چسبيده و غل جامعه، گوشت بازويت را خورد؟». [1] .

باز ديدم نفس از اين همه صيحه و ندا به حركت نيامد. پس مرا گمان شد كه مرده است. به حال او گريان و نالان شدم و بر فقد (از دست دادن) عمر عزيز، نوحه سرا گشتم و گفتم:



در معاصي شد همه عمرت تباه

قامتت خم گشت از بار گناه



موي تو در رو سياهي شد سفيد

يعني از ره، قاصد مرگت رسيد



پس اندكي نفس كشيد كه مرا اميد به حيات او شد. آن گاه به نرمي گفتم: آخر بر خود رحم كن و به فرياد خود برس. در اين نفس آخر، توشه اي بردار و فرصت، غنيمت شمار، پيش از آن كه اجل به سر آيد و مرگ، به درآيد و باب توبه مسدود گردد. آيا اين همه ي كتاب هاي آسماني و انبياي مرسلين كه آمدند و همه، تو را از اين راه ترسانيدند، تو را كفايت نمي كند؟ آيا گمان داري كه اين آسمان و زمين و ما بينهما از مخلوقات، همه به عبث خلق شده باشند و دار


جزا و انتقامي نباشد؟ از كجا چنين يقين از براي تو حاصل است و خاطرت جمع است كه تو از اهل نجات خواهي بود؟ چون نفس شوم، اين سخن سخت را شنيد، اندكي از جاي خود جنبيد و قدري ملتفت گرديد. پس از براي تقويت و تحريك او به سوي طلب كمال و خلاص از وبال، حالات خوف و رجا را كه به منزله ي دو بال اند، به ياد او آوردم، به اين تفصيل:


پاورقي

[1] نهج‏البلاغه، فيض الاسلام، خطبه 182.