بازگشت

حضرت قاسم


پس از آن برادر او از پدر و مادرش، حضرت (قاسم) كه نوجوان نابالغي بود، به ميدان رفت.

هنگامي كه امام (ع) به او نظر انداخت، او را بر سينه فشرده و گريه نمود، سپس به او اجازه حمله داد، او، در حالي كه صورتش مانند پاره ماه بود و در دستش شمشيري گرفته و پيراهن و دو نعل پوشيده بود، با شمشيرش شروع به جنگيدن نمود، در اين حال، بند نعل چپ او قطع شد، فرزند پيامبر گرامي از اينكه با پاي برهنه در ميدان باشد ابا داشت بنا بر اين ايستاده و شروع به بستن بند نعل خود نمود، و به ميدان جنگ و فراواني دشمنان و وجود هزاران نفر در برابرش اهميّت نداده و هيچگونه ترسي به خود راه نمي داد.

در حالي كه او بند نعل خود را مي بست، (عمرو بن سعد بن نفيل ازدي) بر او حمله ور شد.

(حميد بن مسلم) به او گفت: از اين جوان چه مي خواهي؟ اينان كه او را احاطه كرده اند براي او كافي هستند.

گفت: به خدا به او حمله خواهم كرد، و او را رها نكرد تا آنكه با شمشير بر سر او ضربه اي وارد كرده و بر صورت به پايين افتاد، و در آن حال فرياد زد: عموجان.

امام (ع) مانند شيري غرّان به سوي او آمده و با شمشير بر عمرو ضربه اي وارد كرد، عمرو با ساعدش آن را دفع نمود ولي ساعدش از مرفق قطع شد و فرياد شديدي بر آورد، بطوري كه تمام لشكريان آن را شنيدند، سپس اسبهاي ابن سعد براي نجات او به سويش آمده ولي با سينه هايشان به استقبال او رفته و با پاهايشان او را لگدكوب نمودند و در نتيجه به قتل رسيد.

گرد و خاكها فرو نشست در حالي كه امام (ع) در كنار سر مباركش ايستاده و حضرت قاسم هنوز پاهايش را تكان مي داد و در آنحال امام (ع) مي فرمود: دور باشند از شفاعت پيامبر قومي كه تو را به قتل رساندند، دشمن آنان در روز قيامت جدّ تو پيامبر خدا (ص) خواهد بود.

سپس فرمود: به خدا بر عموي تو بسيار گران است كه او را صدا بزني ولي جوابت ندهد يا جواب دهد ولي سودي نداشته باشد، به خدا دشمنانش زياد و يارانش كم شده اند.

سپس او را برداشت در حالي كه سينه اش بر سينه امام (ع) قرار داشته و پاهايش روي زمين كشيده مي شد، پس او را در كنار علي اكبر و كشتگان ديگر از اهل بيت قرار داد و روي به آسمان كرده و فرمود:

خدايا آنان را به شماره در آور و هيچيك از آنان را زندگي راحت مده و هرگز گناهان آنان را مبخش، صبر كنيداي عمو زادگان صبر كنيد اي اهلبيت من، هرگز بعد از اين خواري و خفّت نخواهيد ديد.