بازگشت

حمله لشكريان


سپس عمر بن سعد به طرف لشكرگاه امام (ع) پيش آمده و اوّلين تير را پرتاب كرده و گفت:

(براي من نزد امير شهادت دهيد كه اوّلين كسي بودم كه تير انداختم).

پس از آن مردم هم شروع به پرتاب تير كردند و هيچيك از ياران امام (ع) نماند كه تيري به او اصابت نكرده باشد.

امام (ع) به ياران خود فرمود: برخيزيد، خدا شما را رحمت كند، برخيزيد و به سوي مرگي برويد كه ناچار از آن هستيد، و اين تيرها، فرستادگان اين قوم به سوي شما هستند.

ياران امام (ع) همگي باهم حمله كرده و ساعتي را به جنگ پرداختند و هنگامي كه گرد و خاكها فرو نشست، پنجاه كشته برجاي مانده بود.

سپس (يسار) خادم (زياد) و (سالم) خادم (عبيدالله بن زياد) بيرون آمده و مبارز خواستند.

(حبيب) و (برير) براي جنگ با آنان حمله ور شدند، ولي امام حسين (ع) به آنان اجازه نفرمود.

سپس (عبدالله بن عمير كلبي) از (بني عليم) كه كنيه اش (ابو وهب) بود برخاست.

او مردي بلند قد با بازوان ستبر و شانه هاي پهن بود، كه در ميان قوم خود شريف و شجاع و كارآزموده بود.

امام (ع) به او اجازه فرموده و گفت: تصوّر مي كنم او براي اينان كشنده خوبي باشد.

آنان گفتند: تو كيستي؟

او هم نسب خود را باز گفت.

گفتند: تو را نمي شناسيم، (زهير) يا (حبيب) يا (برير) بيايد تا با آنان بجنگيم.

(يسار) در نزديكي او بود، به او گفت: اي فرزند زناكار، آيا از مبارزه با من روي گرداني؟

سپس بر او با شمشير حمله ور شد و در حالي كه با او مشغول جنگ بود، (سالم) نيز به سوي او آمد.

يارانش فرياد زدند كه دشمن فرا رسيد ولي او اين صدا را نشنيد، سالم با شمشير ضربه اي وارد آورد، عبدالله با دست چپ خود جلو آن را گرفت و انگشتانش جدا شد، ولي بعد بر او حمله ور شده و او را به قتل رساند.

سپس به سوي امام (ع) آمد در حالي كه هردو را كشته بود و رجز مي خواند.

همسر او (ام وهب) دختر (عبدالله) از نمر بن قاسط ستون خيمه را برداشته و به سوي او آمد و مي گفت: فداي تو باد پدر و مادرم، همراه با نيكان و فرزندان پيامبر (ص) بجنگ.

عبدالله خواست او را به خيمه ها باز گرداند ولي نپذيرفت و لباس او را گرفته و مي كشيد و مي گفت:

تو را رها نمي كنم تا آنكه همراه تو كشته شوم.

امام (ع) او را ندا داد كه: از جانب اهل بيت پيامبرتان به شما پاداش نيكويي برسد، به خيمه باز گرد زيرا بر زنان جنگ نيست، و او بازگشت.

و هنگامي كه باقيمانده ياران امام (ع) فراواني كشته هايشان را ديدند، دو نفره و سه نفره و چهار نفره از امام (ع) اجازه مي گرفتند كه از حرم او دفاع كرده و هريك از ديگري مراقبت نمايد.

سپس دو مرد جابري، يكي به نام (سيف بن الحارث بن سريع) و ديگري به نام (مالك بن عبد بن سريع) كه پسر عمو و از جانب مادر، برادر يكديگر بودند شروع به گريه كردند.

امام (ع) فرمود: چه چيز شما را به گريه انداخته؟ من اميدوارم كه پس از ساعتي، روشني چشم من شويد.

گفتند: خداوند ما را فداي تو كند، ما برخود نمي گرييم، بلكه براي تو گريه مي كنيم كه مي بينيم از هر طرف در محاصره اي و ما نمي توانيم براي تو كاري انجام دهيم.

پس امام (ع) به آنان مژده نيكويي داد، و آنان در نزديكي او جنگيدند تا به شهادت نائل آمدند.

سپس (عبدالله) و (عبدالرحمن) فرزندان (عروة غفاري) آمده و گفتند: (مردم تو را در بر گرفتند) سپس در برابر او جنگيده و به قتل رسيدند.

سپس (عمر بن خالد صيداوي) و (سعد) مولاي او و (جابر بن الحارث سلماني) و (مجمع بن عبدالله عائذي) خارج شده و همگي بر اهل كوفه حمله ور شدند، هنگامي كه به ميان آنان رفتند، مردم به آنان روي آورده و آنان را از يارانشان جدا كردند.

امام (ع) برادرش عباس (ع) را به كمك آنان فرستاد، او نيز آنان را با شمشير خود نجات بخشيد، ولي همگي مجروح گشتند ولي در راه، دشمن به آنان نزديك شد، و همه آنان با وجود زخمهاي فراوان با شمشيرهاي آخته جنگيدند تا آنكه در همان محل همگي كشته شدند.

و هنگامي كه امام (ع) فراواني كشته هاي خود را ديد، محاسن خود را گرفته و فرمود:

(غضب خداوند بر يهوديان شدّت گرفت در هنگامي كه براي او فرزندي قائل شدند و بر مسيحيان (نصرانيان) خشم گرفت هنگامي كه دو شريك براي او قرار دادند و بر مجوس غضب كرد هنگامي كه آفتاب و ماه را عبادت كردند و بر گروهي غضب كرد كه همگي بر قتل فرزند دختر پيامبرشان متّفق و هم رأي گشتند، به خدا قسم به هيچيك از خواسته هاي آنان عمل نخواهم كرد تا آنكه خدا را ملاقات كنم، در حالي كه در خون خود غوطه ور شده ام).

سپس فرياد برآورد:

آيا فريادرسي نيست كه به فرياد ما برسد؟ آيا مدافعي نيست كه از حرم رسول خدا (ص) دفاع كند؟

و زنان گريه سر داده و فرياد آنان شدّت يافت.

پس از آن دو مرد انصاري به نام (سعد بن الحارث) و برادرش (ابوالحتوف) كمك خواهي و استغاثه امام (ع) و گريه خانواده اش را شنيدند و در اين حال آنان با ابن سعد همراه بودند، پس با شمشيرهاي خود بر دشمنان امام (ع) حمله ور شده و آنقدر جنگيدند تا به شهادت رسيدند.

ياران امام (ع) پس از آنكه تعدادشان كم شده و كمبود در ميان آنان آشكار شد يكي پس از ديگري به ميدان رفته و تعداد زيادي از اهل كوفه را به قتل رساندند.

(عمرو بن الحجاج) بر يارانش فرياد زد: آيا مي دانيد كه با چه كساني مي جنگيد؟ با شجاعان شهر و اهل بصيرت و گروهي كه خود را به كشتن مي دهند مي جنگيد، هيچيك از ما به سوي آنان نمي رود مگر آنكه او را با وجود كمي عددشان بكشند.

به خدا قسم اگر آنان را با سنگ نزنيد همه شما را به قتل خواهند رساند.

عمر سعد گفت: آري، راست گفتي، و رأي تو صحيح است، كسي را به ميان مردم بفرست كه به آنان بگويد هيچيك به تنهايي به جنگ آنان نرود و اگر چنين كنند، آنان بر ما پيروز خواهند شد.

سپس عمرو بن الحجاج بر ميمنه (طرف راست) سپاه امام (ع) حمله ور شد، آنان نيز نهيب زده و نيزه ها را به كار گرفتند، اسبها از پيشروي باز ايستادند و هنگامي كه روي گرداندند، ياران امام، باران تير را بر آنان گرفته، تعدادي را كشته و تعداد ديگر را مجروح ساختند.

(عمرو بن الحجاج) به يارانش مي گفت:

بجنگيد با كسي كه از دين خارج شده و از جمع مردم جدا گشت.

امام (ع) فرياد زد:

واي بر تو اي حجاج، آيا مردم را بر من مي شوراني؟

آيا ما از دين خارج شديم و تو برآن پايدار ماندي؟ آن هنگام كه روح از بدنهاي ما جدا شود خواهيد دانست كه كداميك از ما بر آتش اولي هستيم؟

سپس (عمرو بن الحجاج) از طرف فرات حمله كرد و ساعتي به جنگ پرداخت، در اين مبارزه (مسلم بن عوسجه) نيز شركت داشت، پس (مسلم بن عبدالله ضبابي) و (عبدالله بن خشكاره بجلي) بر او حمله ور شدند و گرد و خاك فراواني از شدّت نبرد برخاست و هنگامي كه گرد و خاك فرو نشست، مسلم به روي زمين افتاده بود در حالي كه هنوز رمقي از حيات در او باقي بود.

امام (ع) همراه با (حبيب بن مظاهر) به سوي او پيش آمدند.

امام (ع) به او فرمود:

خداوند تو را رحمت كند اي مسلم، (گروهي از آنان به ديدار پروردگار شتافته، و گروهي در انتظارند).

سپس حبيب به او نزديك شده و گفت:

كشته شدن تو بر من بسيار گران است، اي مسلم بشارت باد تو را به بهشت.

مسلم با صداي ضعيفي گفت: خداوند به تو بشارت خير دهد.

حبيب گفت: اگر نمي دانستم كه من هم به همين راه خواهم رفت، از تو مي خواستم كه وصيّت خويش را به من بنمائي.

مسلم گفت: تو را به اين سفارش مي كنم، و در اين حال به امام (ع) اشاره كرد و گفت از تو مي خواهم كه در راه او كشته شوي.

گفت: به خداي كعبه چنين خواهم كرد.

سپس جان او به ملأ أعلي پيوست و يكي از كنيزان او فرياد زد:

وا مسلماه، وا سيّداه، اي فرزند عوسجه، سپس ياران حجاج فرياد زدند: مسلم را كشتيم.

سپس (شبث بن ربعي) به كساني كه در اطراف او بودند گفت: مادرانتان بر عزايتان بگريد، آيا كسي مانند مسلم كشته شود و شما خوشحال مي شويد، چه جايگاه نيكويي در ميان مسلمانان داشت، او را در روز (آذربايجان) ديدم كه شش نفر از مشركين را قبل از از كار ايستادن اسبهاي مسلمانان به قتل رساند.

سپس شمر همراه با گروهي از يارانش بر ميسره (جانب چپ) سپاه امام (ع) حمله ور شدند، ياران امام پايداري بسيار كردند از جمله (عبدالله بن عمير كلبي) با شجاعت جنگيده و نوزده سواركار و دوازده پياده را به قتل رساند.

سپس (هاني بن شبيب حضرمي) بر او حمله كرده و دست راست او را قطع نمود، سپس (بكر بن حي) ساق او را قطع نمود و به اسارت برده شده و سپس كشته شد.

همسر او (ام وهب) به سوي او رفته و در كنار سر مباركش قرار گرفته و خونها را از آن پاك مي كرد و مي گفت:

بهشت برتو گوارا باد، از خدايي كه بهشت را نصيب تو كرد مي خواهم كه مرا با تو همراه گرداند.

(شمر) به غلامش (رستم) گفت: با عمود بر سر او بزن، او نيز چنين كرد و در همانجا زن را به شهادت رساند، و او اوّلين زني از ياران امام (ع) بود كه جان خود را از دست داد.

سپس سر او را بريده و آن را به طرف امام (ع) پرتاب كرد، مادرش آن را برداشته و خونها را از آن پاك كرد، سپس عمود خيمه را برداشته و به طرف دشمنان حمله ور شد، امام (ع) او را باز گردانده و فرمود:

بازگرد، خدا تو را رحمت كند، خداوند جهاد را از تو ساقط فرموده، و او نيز بازگشت در حالي كه مي گفت: خداوندا اميد مرا قطع مكن.

امام (ع) فرمود: خداوند اميد تو را قطع نمي كند.

سپس شمر حمله كرده و خيمه گاه امام را با نيزه مورد حمله قرار داده و گفت: آتش بياوريد تا آن را بر ساكنانش خراب كرده و آتش زنم.

شيون و فرياد زنان برخاسته و از خيمه خارج شدند.

امام (ع) به او فرياد زد:

اي فرزند ذي الجوشن، تو آتش مي خواهي تا خانه ام را بر سر خانواده ام آتش زني، خداوند تو را به آتش بسوزاند.

سپس (شبث بن ربعي) به او گفت:

آيا تو ترساننده زنان شدي؟

هيچ گفته اي بدتر از گفتار تو و هيچ موضعي قبيح تر از موضع تو نديده ام، خجالت بكش و دور شو.

سپس (زهير بن القين) همراه با ده تن از يارانش بر او حمله ور شده و او را از خيمه ها دور كردند.