بازگشت

گفتگوي امام با لشكر دشمن


و هنگامي كه امام (ع) به لشكر كوفه كه مانند سيل به نظر مي رسيد نظر افكند، دستهاي خود را به دعا برداشته و فرمود:

(خدا يا تو محلّ اتّكاي من در هر محنت و گرفتاري و اميد من در هر سختي هستي، و تو براي من در هر وضعيّتي كه برايم پيش آيد اميد و اتّكا هستي، چه بسيار بوده گرفتاريهائي كه قلب را ضعيف كرده، و راه چاره را مسدود نموده و دوستان در آن ذليل گشته، و دشمنان بدگوئي را آغاز كرده اند و من آنها را به تو عرضه كرده و نزد تو شكايت نموده ام، و اين تنها به خاطر آن است كه در راه تو از هركس ديگر قطع اميد نموده ام و تو نيز آن گرفتاري را رفع نمودي و از ميان برداشتي، پس تو وليّ هر نعمت و نهايت و هدف من در هر اميد و آرزويي هستي).

سپس مركب خود را خواسته و سوار آن شد و با صداي بلندي كه همگي آن را مي شنيدند گفت:

(هان اي مردم! گفته هاي مرا بشنويد و عجله مكنيد، تا آنكه شما را به چيزي موعظه كنم كه از حقوق شما بر گردن من است، و همچنين از آمدن به سوي شما عذر بخواهم، پس اگر عذر مرا پذيرفته و سخن مرا قبول كرده و به من انصاف دهيد، سعادت را نصيب خود كرده و بر من ادّعايي نخواهيد داشت و اگر عذر مرا نپذيريد و به من انصاف ندهيد، پس نظرهاي خود را جمع كرده و شركاي خود را بخوانيد و بر آنچه مي خواهيد حكم برانيد و تأخير مكنيد، همانا وليّ من خداوندي است كه كتاب را فرو فرستاد و اوست وليّ نيكوكاران.

هنگامي كه زنان اين را از او شنيدند، فرياد زده و بسيار گريه كردند و صداي آنان بلند شد.

امام برادرش عبّاس و فرزندش علي اكبر (ع) را به سوي آنان فرستاد و به آنان گفت: آنان را ساكت كنيد، به جان خودم سوگند كه آنان گريه بيشتري در پيش خواهند داشت.

هنگامي كه ساكت شدند، شكر و ثناي خدا را به جاي آورده، و بر محمد (ص) و فرشتگان و انبياء صلوات فرستاد، و در آن هنگام سخناني گفت كه در گفتار نمي گنجد و از هيچ گوينده اي قبل و بعد از آن سخناني رساتر و منطقي تر از آن شنيده نشده بود و فرمود:

(سپاس خداي را كه دنيا را خلق فرموده و آن را جايگاه فنا و زوال قرار داد، و به آن نيروي تصرّف داد كه اهل دنيا را از حالي به حال ديگر تغيير مي دهد، پس هركس كه دنيا او را مغرور سازد، فريفته است و هركس كه او را مفتون كند شقّي است.

پس دنيا شما را مغرور نسازد، زيرا كه اميد كساني را كه به آن تكيه دارند، به يأس مبدّل ساخته و طمع طمعكاران به او را ناكام مي گذارد.

من شما را مي بينم كه بر چيزي همدست شده ايد كه سبب خواهيد شد خدا را بر خودتان به خشم آورده و روي خود را از شما برگرداند، و كيفر خود را عملي سازد و رحمت خود را از شما دور سازد پس چه خوب پروردگاري است پروردگار ما، و چه بد بندگاني هستيد شما.

اقرار به اطاعت از او كرده و به پيامبرش محمد (ص) ايمان آورديد و سپس بر فرزندان و ذريّه اش تاخته و خواستار كشتار آنان هستيد، شيطان بر شما غلبه يافته و ياد پروردگار را فراموشتان كرد.

پس هلاكت باد بر شما، و بر آنچه كه مي خواهيد، انّا لله و انّا اليه راجعون، اينان قومي هستند كه پس از ايمانشان كفر ورزيدند، از رحمت خدا دور باشند گروه ظالمان).

هان اي مردم! نسب مرا بگوئيد كه من كيستم، سپس به نفس خود باز گرديد و آن را مورد ملامت قرار دهيد و ببينيد آيا جايز است كه مرا كشته و حرمت مرا از ميان ببريد، آيا من فرزند دختر پيامبر شما و فرزند وصي و پسر عمو و اوّلين ايمان آورنده به خدا و تصديق كننده پيامبرش در آنچه كه از جانب خدا آورده بود نيستم؟ آيا حمزه سيّد الشهداء عموي پدرم نبود؟ آيا جعفر طيّار عموي من نيست؟ آيا گفته رسول الله در مورد من و برادرم به شما نرسيد كه فرمود: اين دو، سروران جوانان بهشتند، پس اگر مرا در گفته ام تصديق كنيد، حق را اصابت كرده ايد، به خدا هرگز دروغ نگفته ام از هنگامي كه دانستم خداوند بر دروغگويان خشم گيرد، و آنان را كه دروغ مي سازند درهم كوبد، و اگر مرا دروغگو شماريد، همراه شما كساني هستند كه اگر از آنان سؤال كنيد به شما حقيقت را بگويد، از (جابر بن عبدالله انصاري) و (ابا سعيد خدري) و (سهل بن سعد ساعدي) و (زيد بن ارقم) و (انس بن مالك) سؤال كنيد تا شما را آگاه كنند كه اين گفته را در مورد من و برادرم از پيامبر شنيده اند، آيا اين براي شما كافي نيست تا خون مرا نريزيد)؟

شمر گفت:

هركس كه بداند تو چه مي گويي خدا را با شك و ترديد و نااستواري عبادت مي كند.

حبيب بن مظاهر در جواب او گفت:

به خدا من مي بينم كه تو خدا را با هفتاد گونه شك و نااستواري عبادت مي كني، و شهادت مي دهم كه راست مي گوئي كه گفته هاي او را درك نمي كني، زيرا كه خدا بر قلب تو مهر زده است.

سپس امام (ع) فرمود:

(پس اگر شما در اين گفته ها شك داريد، آيا در اين هم ترديد داريد كه من فرزند دختر پيامبر شما هستم، به خدا قسم در ميان مشرق و مغرب جهان، فرزند دختر پيامبري در ميان شما، غير از من نيست و در ميان غير از شما هم نيست.

واي بر شما، آيا خون مقتولي از شما را كه من آن را كشته باشم از من مي خواهيد يا مالي كه آن را مصرف كرده باشم از من مي طلبيد يا قصاص زخمي را از من ادّعا داريد)؟

(اي شبث بن ربعي) و اي (حجار بن ابجر) و اي (قيس بن اشعث) و اي (زيد بن حارث) آيا شما براي من ننوشتيد كه بيا، ميوه ها رسيده و درختان سرسبز شدند و تو بر لشكرياني كه براي تو آماده اند وارد خواهي شد)؟

گفتند: خير چنين نكرديم.

فرمود:

پناه مي برم به خدا، قسم به خدا كه چنين كرديد.

سپس فرمود:

هان اي مردم، اگر از من رويگردان هستيد، مرا رها كنيد كه شما را ترك كنم و به محل امني بروم.

(قيس بن اشعث) گفت:

آيا بر حكم فرزند عمويت (اشاره به يزيد) گردن نمي نهي؟ آنان جز آنچه كه دوست داري به تو نشان نمي دهند و از جانب آنها گزندي به تو نرسد.

امام (ع) فرمود: تو برادر برادرت هستي، آيا مي خواهي كه فرزندان هاشم چيزي بيشتر از خون مسلم را از تو بخواهند؟ نه، بخدا قسم دست خود را از روي ذلّت به آنان نخواهم داد و مانند بندگان و بردگان نگريزم.

هان اي بندگان خدا، من به خدايم و خداي شما پناه مي برم كه ناپديد شويد، و به خدا پناه مي برم از هر متكبّري كه به روز حساب ايمان ندارد.

سپس از شتر خود پايين آمده و به (عقبة بن سمعان) گفت كه پاي آنرا ببندد.

پس از آن امام (ع) دوباره بر اسب خود سوار شده و قرآني برداشت و آن را باز كرده، بر سر مبارك خود قرار داد، سپس روبروي مردم ايستاد و فرمود:

هان اي مردم، بين من و شما، كتاب خدا و سنّت جدّم رسول خدا (ص) قرار دارد.

سپس از آنان در مورد خود و آنچه از شمشير و زره و عمامه پيامبر كه به همراه خود داشت سؤال كرد.

همگي او را تصديق كردند.

سپس از آنچه كه آنان را به كشتن او وادار كرده بود سؤال فرمود؟ گفتند: اطاعت از امير عبيدالله بن زياد.

سپس فرمود:

(مرگ و افسوس بر شما اي گروه مردم، هنگامي كه سرگشته و حيران، پناهنده ما شديد، در پذيرايي شما، شمشير بروي خود كشيديم و آتشي برما برافروختيد كه آن را عليه دشمن ما و دشمن شما مهيّا نموده بوديم.

سپس شما همراه با دشمنانتان و بر عليه دوستانتان موضع گرفته و عدالت را به كناري گذاشتيد و با اين همه به مراد خود نرسيديد، پس واي بر شما باد، كه ما را ترك كرده و رها نموديد در حاليكه شمشيرها در نيام بوده و دلها آرام و رأي ها و عقيده ها محكم و استوار بود، ليكن شما مانند مور و ملخ به فتنه روي آورديد، و سپس پيمان را نقض كرديد، پس مرگ بر شما اي بندگان امت و گروه بزهكار و پيروان شيطان و خاموش كنندگان سنّت ها به فرمان اينان گردن مي نهيد و ما را رها مي كنيد.

آري، به خدا قسم نزد شما خيانتي ديرپا و قديمي موجود است كه با سرشت و طينت شما عجين گشته و شما خبيث ترين ثمره و خوراكي هستيد، سپس فرمود:

(ألا و انّ الدعيّ بن الدعي، قد ركّز بين اثنتين، بين السلّة والذلّة، و هيهات منّا الذلّه، يأبي الله لنا ذلك و رسوله والمؤمنون، و حجور طابت و طهرت و أنوف حمية و نفوس أبيّة، من أن نؤثر طاعة اللئام، علي مصارع الكرام، ألا و انّي زاحف بهذه الأسرة علي قلّة العدد، و خذلان الناصر).

يعني:

(سوگند به خدا كه آن زنا زاده پسر زنا زاده ما را بين دو امر محصور كرده است، جنگ و مبارزه و يا ذلّت و چه دور است از ما ذلّت، خدا و رسول او و مؤمنان و دامانهاي پاك و طاهر، و زعماي باحمّيت و نفس هاي والا بر ما دور مي دانند كه اطاعت از مردم پست را بر كشته شدن نفسهاي والا ترجيح دهيم، و به راستي كه من همراه با اين خانواده كوچك و ياران كم با شما كار زار خواهم نمود).

سپس چند بيت شعر از (فروة بن مسيك مرادي) خواند:

اگر پيروز شويم كه پيروزي عادت پيشينيان ما بوده است و اگر مغلوب گرديم، غير از ما نيز بسيار مغلوب شده اند، جبن و ترسويي عادت ما نبوده است، وليكن مرگ ما همراه و مقرون با دولت ديگران شده است.

پس بگو به شماتت كنندگان كه هشيار و آگاه باشيد كه همان كه بر سر ما آمد، بر آنها نيز خواهد آمد، اگر شتر مرگ از گروهي سينه خود را برداشت، لاجرم نزد گروه ديگري خواهد خوابيد.

قسم به خدا كه بعد از من از حيات شما زماني باقي نماند مگر به اندازه سوار شدن بر اسب و بعد از آن سنگ آسياي مرگ بر شما بگردد و دوران محور آن شما را آشفته گرداند و اين وعده را پدرم، به نقل از جدّم رسول الله به من داده است...

پس شما امر خود را با شركاي خود جمع كنيد و آن بر شما پوشيده نيست، سپس به سوي من آييد و مهلت مدهيد.

من بر پروردگارم و پروردگار شما توكّل كرده ام و هيچ جنبنده اي نيست مگر آنكه موي پيشاني او در يد قدرت خداست و خداي من بر راه راست و صراط مستقيم است).

سپس دستهاي خود را به سوي آسمان بلند كرد و فرمود:

(خداوندا، قطرات رحمت آسماني را بر آنان حبس فرما، و سالهايي مانند سالهاي قحطي يوسف بر آنان بگذران و بر آنان غلام ثقيف را مسلّط گردان كه آنان را از شربت ناگوار مرگ بچشاند، زيرا كه آنان به ما دروغ گفته و بي ياور گذاشتند و تو پروردگار ما هستي و ما بر تو توكّل كرده ايم و بازگشت ما به سوي توست.

و خداوند هيچ يك از آنان را رها نخواهد كرد مگر آنكه انتقام مرا از او بگيرد، كشته اي در برابر يك كشته و ضربتي در برابر يك ضربه، و او من و اهل بيت من و شيعيانم را ياري خواهد فرمود).

سپس عمر بن سعد را خواست و او را نفرين فرمود.

عمر سعد آمدن به سوي امام را دوست نداشت.

و امام به عمر فرمود:

(هان اي عمر، آيا تو فكر مي كني كه مي كشي و آن زنا زاده ولايت ري و جرجان را به تو مي دهد، به خدا از آن خيري نخواهي ديد، و اين پيماني است كه بسته شده، پس تو هركار مي خواهي انجام ده و تو هرگز بعد از من در دنيا و آخرت خوشي نخواهي ديد و من چنين مي بينم كه سر تو را بر نيزه اي نصب نموده و كودكان آن را هدف قرار داده و سنگباران مي كنند).

سپس عمر سعد عصباني شده و روي خود را از امام برگرداند.