بازگشت

اطلاع دادن امام از مرگ خود


و آخر شب يارانش را دستور داد كه آب برگرفته و از (قصر بني مقاتل) كوچ كنند، و در حين حركت، امام را شنيدند كه مي گفت: (انّا لله و انّا اليه راجعون) والحمد للّه ربّ العالمين، و دوبار همان را تكرار مي كرد، علي اكبر (ع) از آن سؤال كرد، فرمود:

خواب گونه اي مرا در ربود، پس سواري در جلوي من ظاهر شد كه مي گفت:

اين قوم مي روند و مرگ نيز به سوي آنان مي آيد، دانستم كه اينها موجوداتي هستند كه خبر از مرگ ما مي دهند.

علي اكبر گفت: خداوند بدي و گزندي به تو نرساند، آيا ما بر حق نيستيم؟

فرمود: آري، قسم به آن كسي كه بازگشت بندگان بسوي اوست.

گفت: اي پدر، از اينكه بر حق بميرم هيچگونه نگراني ندارم.

فرمود:

خداوند به تو بهترين پاداشي كه يك پدر به فرزندش مي دهد، عنايت فرمايد.

سپس امام (ع) به حر رو كرده و فرمود:

كمي با ما بيا، پس همگي باهم حركت كردند تا به سرزمين (كربلا) رسيدند، حر و يارانش روبروي امام (ع) ايستاده و او را از حركت باز داشتند، و يارانش گفتند:

اينجا نزديك فرات است، و گفته مي شود كه در حين حركت، اسب امام (ع) از حركت باز ايستاد، همچنان كه شتر پيامبر (ص) در (حديبيّه) توقّف كرد، پس در آن محل امام (ع) از نام آن سرزمين سؤال كرد؟

زهير گفت: پيشاپيش ما حركت كن و از چيزي سؤال مكن تا آنكه خداوند فرجي كند، نام اين سرزمين (طف) است.

فرمود: آيا نام ديگري هم دارد؟

گفت: به آن (كربلا) مي گويند.

پس چشمانش را اشك فرا گرفته و فرمود:

خداوندا به تو پناه مي برم از كرب و بلا (گرفتاري و اندوه) اينجا محلّ فرود آمدن و ريخته شدن خونمان و جايگاه قبرهايمان است و جدّم رسول خدا (ص) با من در باره اين محل سخن گفته است.

و نزول او در كربلا در روز دوّم ماه محرّم سال شصت و يك اتّفاق افتاد.

پس فرزندان و برادران و اهل بيت خود را جمع كرده و به آنان نگريسته و گريه كرد، سپس فرمود:

(خداوندا، ما نوادگان پيامبرت محمد (ص) هستيم كه از حرم جدّمان بيرون رانده شده، و مورد فشار و ناراحتي واقع شديم و بني اميّه بر ما تعدّي كردند، خدايا حق ما را بستان و ما را بر قوم ستمكار پيروزي بخش).

سپس به سوي يارانش آمده و فرمود:

(مردم بندگان دنيا هستند، و دين گردشي بر زبانهايشان است كه به هرگونه كه مصلحت روزگار و آسايش در معاش آنان است، آنرا در مي آورند، و اگر روزي گرفتاري و بلا پيش آيد، دين داران كم مي شوند).

پس از آن خدا را شكر و سپاس گذارده و بر محمد و آل محمّد صلوات فرستاده و فرمود:

(امّا بعد، فقد نزل بنا من الأمر ما قد ترون، و انّ الدنيا قد تغيّرت و تنكرت و أدبر معروفها، و لم يبق منها الاّ صبابة كصبابة الاناء، و خسيس عيش كالمرعي الوبيل، ألا ترون الي الحق لا يعمل به؟ و الي الباطل لا يتناهي عنه؟ ليرغب المؤمن في لقاء الله، فانّي لا أري الموت الاّ سعادةً، والحياة مع الظالمين الاّ برماً).

ترجمه:

(امّا بعد، آنچه را كه مي بينيد برما آمده است، دنيا تغيير كرده و زشتي هاي آن زياد شده، و نيكيهاي آن از ميان رفته است، و چيزي از آن نمانده جز ته مانده اي مانند ته مانده ريزش آب در ظرف، و خاشاكي مانند خاشاك هاي باقيمانده از سبزه هاي فراوان چراگاهها، آيا نمي بينيد كه به حق عمل نشده، و از انجام باطل جلوگيري نمي شود؟ و در اين حال، مؤمن لاجرم به لقاي پروردگار راغب مي شود، و من مرگ را جز سعادت، و زندگي با ظالمان را جز ننگ و ذلّت نمي دانم).

در اينجا، زهير از جا برخاسته و گفت:

(اي فرزند رسول خدا، گفتار تو را شنيدم، و اگر دنيا براي ما پايدار و ما در آن تاابد هم باقي مي بوديم، باز هم قيام به همراه تو را بر ماندن در اين جهان ترجيح مي داديم).

برير گفت:

(اي فرزند رسول خدا، خداوند به وسيله تو بر ما منّت گذارد كه در كنار تو بجنگيم و در اين جنگ اعضاي ما قطع مي شوند و در روز قيامت جدّ تو ما را شفاعت خواهد كرد).

نافع بن هلال گفت:

(تو مي داني كه جدّ تو رسول خدا، نتوانست شراب محبّت خود را به تمام مردم بخوراند و آنان را به راهي كه خود مي خواست هدايت كند، زيرا گروهي از آنان منافق بوده و وعده ياري به او مي دادند ولي در باطن خود خيانت را پنهان نموده بودند، با او با رويي شيرين تر از عسل روبرو مي شدند، و در پشت سرش، از (حنظل) نيز تلخ تر بودند، تا آنكه خداوند او را به سوي خود فرا خواند.

پدر تو علي (ع) نيز چنين بود، او را نيز گروهي وعده نصرت دادند و (ناكثين) و (قاسطين) و (مارقين) با او به جنگ برخاستند تا آنكه اجل او فرا رسيده و به سوي رحمت و رضاي خدا عروج كرد، و تو نيز امروز نزد ما همان حالت را داري، پس آن كس كه وعده خود را زير پا گذارده و بيعت خود را خلع كرد، جز خود، به كس ديگر ضرر نمي رساند، و خداوند ما را از آنان بي نياز كرده است.

پس ما را به هر طرف كه خواهي چه مغرب و چه مشرق به پيش ببر، پس به خدا ما از قضاي الهي باكي نداشته و از لقاي او بيم به دل راه نمي دهيم، و ما بر نيّت و نظر خود ثابت بوده و با دوستانت، دوست، و با دشمنانت، دشمن هستيم).

سپس امام منطقه اي را كه قبر او در آن قرار مي گرفت از مردم (نينوي) و (غاضريّه) به قيمت شصت هزار درهم خريده، و سپس آن را بدانان صدقه داد و با آنان شرط فرمود كه مردم را به قبر او هدايت كرده، و به مدّت سه روز، كساني را كه آن را زيارت مي كنند، اطعام كنند.

مساحت حرم امام (ع) كه آن را خريد چهار ميل در چهار ميل بود، و اين زمين براي فرزندان و موالي او حلال و براي غير آنان كه با آنان مخالفند حرام است و در آن بركت قرار داده شده است.

در حديث است از امام صادق (ع) كه آنان به شرط و پيمان خود عمل نكردند.

(حر) براي ابن زياد خبر ورود امام (ع) را به كربلا رساند.

ابن زياد براي امام (ع) چنين نوشت:

(امّا بعد، اي حسين، خبر فرود آمدن تو در سرزمين كربلا به من رسيد، و اميرالمؤمنين يزيد برايم چنين نوشت كه خوش نخوابم و سير نخورم تا آن كه تو را به خدا ملحق كنم، و يا آنكه بر فرمان من و دستور يزيد گردن نهي).

و هنگامي كه امام (ع) نامه را خواند، آن را با دست خود انداخته و فرمود:

رستگار نشدند قومي كه رضايت مخلوق را به قيمت خشم خالق خريدند.

فرستاده ابن زياد، از او جواب خواست.

فرمود:

من براي او جوابي ندارم، زيرا كه او مستحقّ كلمه عذاب است.

ابن زياد عمر بن سعد را دستور حركت به سمت كربلا داد، پيش از آن عمر سعد، همراه با چهار هزار تن از لشكريانش آماده بودند كه به جانب (دستبي) حركت كنند زيرا كه ديلميان بر آن دست يافته بود.

عمر سعد از ابن زياد خواست كه او را از رفتن به جانب كربلا معذور دارد.

ابن زياد نيز به او گفت: در اين صورت ولايت ري را از تو پس مي گيرم.

عمر سعد يك شب از ابن زياد فرصت خواست تا در اين مسئله انديشه كند.

عمر بن سعد، نصيحتگران خود را جمع كرد، تمامي آنان او را از جنگ با امام (ع) باز داشتند، و (حمزة بن مغيرة بن شعبه) كه فرزند خواهرش بود به او گفت:

براي خدا از تو مي خواهم كه به جنگ حسين (ع) نروي كه در آن صورت قطع رحم نموده و گناهي مرتكب شده اي، سوگند به خدا، اگر از دنيا پشيزي نداشته باشي، بهتر از آن است كه به خدا ملحق شوي در حالي كه خون حسين (ع) برگردن توست.

ابن سعد گفت:

چنين كنم.

و يك شب تمام را در اين مسئله فكر مي كرد، و از او شنيده شد كه مي گفت:

آيا ملك ري را ترك كنم، در حالي كه به آن به شدّت رغبت و علاقه دارم؟ و يا آنكه بازگشته، و در حالي كه مورد ملامت و نفرت واقع مي شوم، يا حسين را به قتل برسانم؟ براستي كه در كشتن او، آتش جهنّم است كه هيچ چيزي از آن جلوگيري نمي كند، ولي با اينحال ملك ري، نور چشم من است.

صبح نزد ابن زياد رفته و گفت: اي ابن زياد، حال كه مرا بر اين كار گماردي و همه مردم آن را شنيدند، اين كار را به انجام رسان، ولي غير از من تعدادي از اشراف كوفه را نيز بفرست كه من در جنگ از آنان بي نيازتر نيستم، و نام تعدادي از اشراف كوفه را بر زبان آورد.

ابن زياد گفت: من از تو در مورد اشخاصي كه بايد بفرستم دستور نخواستم، پس اگر با لشكر ما حركت مي كني اين كار را انجام ده وگرنه فرمان ولايت را باز گردان.

هنگامي كه عمر سعد پافشاري او را بر گفته اش ديد، گفت:

خواهم رفت.

عمر بن سعد، (قرة بن قيس حنظلي) را خواست تا از امام (ع) بپرسد كه چرا به عراق آمده است، و هنگامي كه نامه ابن سعد به امام (ع) رسيد فرمود:

(مردم اين ديار، بسيار برايم نامه نوشتند كه بر ما وارد شو، پس اگر از ما رويگردان هستيد، شما را رها كرده و باز مي گردم).

و با اين پيام به نزد ابن سعد باز گشته، و او نيز آنچه را كه امام (ع) گفته بود براي ابن زياد نوشت.

جواب آن چنين آمد:

امّا بعد، پس بر حسين (ع) و يارانش، بيعت با يزيد را عرضه كن، اگر انجام داد، آنگاه ما تصميم خود را خواهيم گرفت.

عزيمت لشكر به كربلا آغاز شد تا آنكه مي گويند تعداد آنان به يك ميليون نفر و يا بيشتر رسيد.

ابن زياد، گروهي از سواران را بر كناره فرات آورده و مانع آب بر سيّدالشهداء (ع) شد، بطوري كه ياران امام (ع) راهي به سوي آب نمي يافتند، تا آنكه تشنگي به شدّت آنان را به ستوه آورد.

امام (ع) تيشه اي برداشته و نوزده قدم به طرف قبله در پشت خيمه زنان برداشته و سپس زمين را كند.

آب گوارائي از زمين جوشيد، و از آن سيراب شدند.

سپس چشمه از ميان رفته، و هيچگونه اثري از آن باقي نماند.

ابن زياد براي ابن سعد نوشت كه: شنيده ام امام حسين (ع) چاههائي حفر كرده و به آب مي رسد و خود و يارانش از آن مي نوشند، هنگامي كه نامه ام به تو رسيد، آنان را تا آنجا كه مي تواني از حفر چاهها بازدار و فشار را بر آنان به آخرين حد برسان.

و در همان وقت (عمرو بن الحجاج) را همراه با پانصد نفر از لشكريان فرستاده و آنان بر كناره آب فرود آمدند و اين واقعه سه روز پيش از شهادت امام (ع) بود.