بازگشت

سفر امام حسين


هنگامي كه به امام (ع) خبر رسيد كه يزيد، (عمرو بن سعيد بن العاص) را همراه با لشكري فرستاده و سرپرست حجاج و والي امور حج نموده و به او سفارش كرده است هرجا كه حسين را ديد، اورا به قتل برساند، امام (ع) تصميم گرفت كه قبل از پايان مراسم حج، از مكه خارج شود و براي جلوگيري از پايمال شدن حرمت خانه خدا، به انجام عمره قناعت نمود.

قبل از آنكه از مكّه خارج شود، برخاسته، و اين خطابه را خواند:

(الحمد لله وما شاء الله ولا قوّة الاّ باللّه و صلي اللّه علي رسوله، خطّ الموت علي ولد آدم مخطّ القلادة علي جيد الفتاة وما أولهني الي أسلافي اشتياق يعقوب الي يوسف، و خيّر لي مصرع أنا لاقيه، كأنّي بأوصالي تقطّعها عسلان الفلوات، بين النواويس و كربلاء، فيملأن منّي أكراشاً جوفاء و أجربة سغباً، لا محيص عن يوم خط بالقلم، رضا الله رضانا أهل البيت، نصبر علي بلائه و يوفّينا أجور الصابرين، لن تشذّ عن رسول الله لحمته، و هي مجموعة له في حضيرة القدس تقر بهم عينه، و تنجز لهم وعده.

ألا، و من كان فينا باذلاً مهجته، موطناً علي لقاء الله نفسه، فليرحل معنا، فانّي راحل مصبحاً، ان شاء الله).

ترجمه خطبه:

(سپاس پروردگار را سزاست و قدرت و بزرگي براي اوست و سلام و درود خداوند بر پيامبر خدا باد، مرگ بر فرزندان آدم (ع) مانند گردنبندي است بر گردن كنيزكان و شدّت اشتياق من نسبت به ديدار گذشتگانم از شوق يعقوب براي ديدن يوسف بيشتر است، و براي من مقتلي مقدّر شده كه ناچار از آن هستم، مي بينم كه بند بندبدنم را گرگهاي بيابان گرد (لشكر كوفه) پاره كرده و با آن شكم و تهيگاههاي آمال و آرزوهايشان را پر مي سازند.

از روزي كه قلم قضا بركسي رانده گريزي نيست، و رضاي خدا، رضاي ما اهل بيت است، بر بلاي او صبر مي كنيم و به ما اجر صابران را عطا مي فرمايد. هيچ پاره گوشتي از چشم رسول خدا دور نمي ماند و تا روز قيامت براي او جمع خواهد شد و با آن چشم او روشن شده و به وعده خود وفا خواهد كرد، حال هركس كه در راه ما از بذل جان دريغ نمي كند و خود را براي رسيدن به لقاء الله قرباني مي كند، با ما بيايد، و من به خواست خدا بامدادان از اينجا كوچ خواهم كرد).

و خروج او از مكّه در روز هشتم ذي حجّه اتّفاق افتاد، همراه او اهل بيت و دوستان و شيعه اش از اهل حجاز و بصره و كوفه بودند كه در هنگام اقامتش در مكّه به او پيوسته بودند، او به هريك از آنان ده دينار و شتري براي حمل غذا عطا فرمود.

(محمد بن حنفيّه) در همان شبي كه امام حسين (ع) صبح روز بعد از آن به سوي عراق رفت به خدمت امام آمده و گفت:

(شما نسبت به خيانت مردم كوفه در حقّ پدر و برادرت اطّلاع كامل داري و من مي ترسم كه وضعيّت تو مانند آنان شود، پس در اينجا بمان و تو گرامي ترين و محفوظ ترين افراد حرم بوده و خواهي بود).

امام (ع) فرمود:

(مي ترسم كه يزيد بن معاويه با دسيسه مرا در حرم به قتل برساند، و حرمت خانه خدا بخاطر من شكسته شود).

پس ابن الحنفيّه از او خواست كه به يمن يا به بعض بيابانها و نواحي اطراف برود.

ابا عبدالله (ع) به او وعده داد كه در اين نظريّه تأمّل كند، صبح روز بعد امام (ع) كوچ فرمود.

ابن الحنفيّه نزد امام آمده و زمام مركب او را در حالي كه سوار آن شده بود گرفته و گفت:

آيا به من وعده ندادي كه در رأي و نظر من تأمّل كني؟

فرمود:

(آري، ولي پس از آنكه از تو جدا شدم رسول خدا (ص) فرمود اي حسين كوچ كن كه خداوند تعالي چنين خواسته كه تو كشته شوي).

(محمّد) خواست برگردد، ولي نمي دانست چرا امام (ع) خانواده خود را هم با اين حال مي خواهد همراه ببرد، امام به او فرمود:

(خداوند تعالي چنين خواسته كه آنان را اسير ببيند).

(عبدالله بن جعفر الطيّار) به همراه دو فرزندش: عون و محمد براي امام (ع) چنين نوشت:

(امّا بعد، من از تو مي خواهم كه هنگام خواندن نامه ام از رفتن دست برداري، چرا كه من مي ترسم كه در اين راه هلاكت تو و سرشكستگي و پريشاني خانواده ات در صورت قتل تو در پيش باشد).

پس از آن عبدالله نامه اي از كارگزار يزيد بر مكّه، (عمرو بن سعيد بن عاص) گرفت كه در آن براي امام (ع) امان گرفته بود، و آن را در حالي كه (يحيي بن سعيد بن العاص) همراهش بود به نزد ايشان آورد و بسيار كوشش كرد كه امام را از كاري كه در پيش گرفته بود منصرف نمايد، ولي ايشان قبول نكردند، و او را از خوابي كه در آن رسول خدا (ص) را ديده و به او دستوري داده كه از آن گريزي نيست مطّلع فرمودند.

(عبدالله بن جعفر) از امام در باره خواب سؤال كرد، امام فرمود:

(تاكنون در باره آن با هيچ كس صحبت نكرده و نخواهم كرد تا آنكه خدايم را ملاقات كنم).

ابن عبّاس نيز به ايشان گفت:

(اي عموزاده، من سعي مي كنم به خود صبر و بردباري بدهم ولي نمي توانم و برتو مي ترسم كه كشته شوي و حيران و سرگردان گردي، مردم عراق، خيانتكارند، به آنان نزديك مشو و در همينجا بمان، تو سرور اهل حجازي و مردم عراق اگر آنچنان كه مي گويند تو را مي خواهند، ابتدا حاكم و دشمن خود را از ميان ببرند و سپس تو به آنجا برو، و اگر هم حتما مي خواهي بروي، به يمن برو كه در آن قلعه ها و درّه هاي زيادي است و سرزميني وسيع با طول و عرض زياد مي باشد، و پدر تو در آنجا طرفداراني دارد و اگر از مردم دور و در انزوا باشي، مي تواني با مردم مكاتبه كرده و يا مبلّغين خود را به اطراف بفرستي، در آن صورت به آنچه كه مي خواهي، به سلامت دست خواهي يافت).

امام (ع) فرمود:

(اي پسر عمو به خدا مي دانم كه تو نصيحت گر مهرباني هستي ولي من تصميم به رفتن گرفته ام).

ابن عبّاس گفت:

(پس اگر مي خواهي بروي، زنان و دختران خود را مبر چرا كه مي ترسم آنان، تو را در حال كشته شدن ببينند).

امام فرمود:

(نه به خدا قسم مرا رها نخواهند كرد مگر آنكه اين علقه محبّت را از درون من خارج كنند، و اگر اين كار را بكنند، خداوند كساني را بر آنان مسلّط خواهد كرد كه آنان را ذليل كند).

و به (ابي هرة الأسدي) گفت:

(بني اميّه اموال مرا بردند و من صبر كردم، و نسبت به شرافت من ناسزا گفتند، باز هم صبر كردم، و خون مرا خواستند پس فرار كردم).

و هيچكس با امام (ع) نماند مگر آنكه از رفتن او اندوهگين شد و هنگامي كه بر اصرار خود افزودند ابيات زير را كه (أخي الأوس) در هنگامي كه بر عمويش به او در مورد جهاد به همراه رسول خدا (ص) هشدار داد گفته بود تكرار كرد و گفت:



سأمضي فما بالموت عار علي الفتي

اذا ما نوي حقّا و جاهد مسلمـا



و واسي الرّجال الصالحين بنفـسه

و فارق مثبورا و خـالف مجرمـا



يعني:

(من خواهم رفت و مرگ براي انسان ننگ نيست در صورتي كه نيّت حق داشته و همراه با مسلمانان جهاد كند و به مردان نيكوكار و صالح كمك كرده و از كار بد دوري و با شخص مجرم مخالفت نمايد).

سپس چنين خواند: (و امر خدا قطعي و جاري است).

در (صفاح(امام (ع) با شاعر معروف عرب، فرزدق بن غالب ملاقات نمود، و از او در باره نظر مردم پشت سرش سؤال فرمود؟

فرزدق گفت:

(دلهاي آنان با شما و شمشيرها نزد بني اميّه است و قضا و قدر از جانب خدا معيّن مي شود).

ابو عبدالله (ع) فرمود:

(راست گفتي، امر دست خداست و او هرچه بخواهد انجام خواهد داد، و هر روز در كاري است، اگر خواست او چنين بود كه ما دوست داريم، او را بر نعمتهايش سپاس مي گذاريم و در اداي شكر هم از او كمك مي خواهيم، و اگر خلاف خواسته ما بود، آنكس را كه حق، نيّت او، و تقوي خصلت و سرشت اوست از او دور نخواهد نمود).

سپس فرزدق در باره نذرها و چگونگي انجام مراسم حج از امام سؤالاتي كرده و آن دو از هم جدا شدند.

پس از آن امام (ع) بدون توقّف و انتظار، حركت كرد، و در (ذات عرق) بشر بن غالب را ديده و از او در مورد مردم كوفه سؤال كرد، او گفت:

(شمشيرها نزد بني اميّه است ولي دلها همراه با توست).

امام فرمود:

راست گفتي.

پس از آن، در (خزيمه) يك روز و يك شب اقامت گزيد، و در هنگام صبح، خواهرش زينب (ع) به نزد او آمده و گفت: هاتفي شنيدم كه مي گفت:

(هان اي چشم، با كوشش تمام اشك ببار، زيرا كه چه كسي بعد از من مي گريد بر گروهي كه مرگ آنها را به سوي وفاي به وعده شهادت امام (ع) مي برد)؟

امام (ع) فرمود:

خواهر عزيزم، هرآنچه كه مقدّر شده است. انجام خواهد يافت.

و هنگامي كه امام (ع) به (رزود) رسيد، (زهير بن القين بجلّي) در نزديكي او فرود آمد، او علاقه اي به مشايعت امام نداشته و از فرودآمدن با ايشان كراهت داشت، ولي آب آن دو را در آن مكان جمع كرده بود، در حالي كه زهير و دوستانش بر سر سفره غذايي كه بر ايشان آماده شده بود نشسته بودند، فرستاده امام (ع) او را به نزد سرورش امام (ع) خواند.

زهير از اجابت درخواست او امتناع كرد، ولي همسرش (دلهم بنت عمرو) او را تشويق به رفتن بدانجا و شنيدن سخنان امام نمود.

پس زهير به سوي امام حسين (ع) رفته، و چيزي نگذشت كه با خوشحالي فراوان و صورت برافروخته به نزد دوستانش آمد و دستور داد كه خيمه او را كنده و اثاثيه او را برداشته به لشكرگاه امام (ع) ببرند، و به همسرش گفت:

به نزد خانواده ات برو، چون من نمي خواهم كه از طرف من، گزندي به تو برسد.

سپس به كساني كه همراه او بودند گفت:

(كساني از شما كه بخواهند فرزند رسول خدا (ص) را ياري كنند بيايند وگرنه اين آخر عهد من با شماست).

پس از آن، آنان را از آنچه كه (سلمان فارسي) به او در باره اين واقعه گفته بود آگاهي داد و گفت: (در غزوه بحر ما پيروز شده و مقدار زيادي از غنائم نصيب ما گشته و باعث شادي بسيار ما گرديد، و هنگامي كه (سلمان فارسي) شادي ما را ديد گفت: اگر سيّد جوانان آل محمد را ديديد، از همراهي بااو در جنگ بيشتر از آن اندازه كه از بدست آوردن غنائم شاد شده ايد، خوشحال شويد، پس من، با شما وداع مي كنم).

همسرش گفت:

(خداوند براي تو خير بخواهد، از تو مي خواهم كه در روز قيامت نزد جدّ حسين (ع) مرا به ياد داشته باشي).

و در (زرود) خبر كشته شدن مسلم بن عقيل (ع) و (هاني بن عروه) بدو رسيد، او چندين بار گفت: انّا لله و انّا اليه راجعون) و بسيار برآنان اندوهگين شده و به شدّت گريست.

بني هاشم نيز بر آنان گريسته و شيون زنان برخاست بطوري كه كشته شدن مسلم بن عقيل آنجا را تكان داد و اشك هاي بسيار ريخته شد.

(عبدالله بن سليم) و (منذر بن مشمعل) كه هردو اسدي بودند به ايشان گفتند: اي فرزند رسول خدا به خاطر خدا از تو مي خواهيم كه از اينجا نروي، چون در كوفه كمك و ياوري نخواهي داشت.

خانواده عقيل برخاسته و گفتند: ما هرگز دست بر نخواهيم داشت تا آنكه انتقام خود را گرفته و يا همان راهي را برويم كه برادرمان رفت.

پس امام حسين (ع) نگاهي به آنان انداخته و گفت: بعد از اين در زندگي خيري نخواهد بود.

و در (شقوق) امام (ع) مردي را كه از كوفه مي آمد ديده، و از او در باره مردم عراق سؤال كرد؟

او به امام گفت: كه همه مردم بر عليه او اجتماع كرده اند.

ايشان فرمودند:

سرنوشت همه امور بدست خداست و او هرچه بخواهد انجام مي دهد، و هر روز و هر زمان به كاري مشغول است، سپس چنين سرود:



فإن تكن الدنيـا تـعـدّ نفيسـة

فــدار ثـواب الله أعـلا و أنبـل



و إن تكن الأموال للـترك جمعهـا

فما بـال مـتروك به المـرء يبخـل



وإن تـكن الأرزاق قسما مقـدّرا

فقلّة حـرص المرء في الكسب أجـمل



و إن تكن الأبدان للموت انشـئت

فقتل امرئ بالسيـف فيالله أفضـل



عليـكم ســلام الله يا آل احمـد

فانّي أراني عنكم سـوف أرحــل



يعني:

(اگر دنيا گرانقدر و ارزشمند به نظر مي آيد، خانه ثواب خدا برتر و بالاتر است.

و اگر اموال را براي رها كردن (بعد از مرگ) جمع مي كنند پس چه باك از ترك كردن چيزي كه بايد آن را رها نمود.

و اگر رزق و روزي هاي همه مقدّر و معيّن است، پس كمتر حرص زدن در هنگام كسب مال، زيباتر است.

و اگر بدنها براي مرگ ساخته شده اند، پس كشته شدن با شمشير در راه خدا برتر و سزاوارتر است.

سلام خدا بر شما باد اي خاندان پيامبر، چرا كه من خود را كوچ كننده از نزد شما مي بينم).

و در محل (زباله) خبر كشته شدن (قيس بن مسهر صيداوي به او رسيده و او نيز آن را به مردم اطّلاع داد، و آنان را در ترك گفتن آن محل مختار نمود.

آنان هم از راست و چپ متفرّق شده و از او دور شدند و تنها كساني همراهش ماندند كه با آنان از مكّه خارج شده بود، با آنكه قبل از آن تعداد زيادي از اعراب با او همراه شده بودند و تصوّر مي كردند كه به محلّي مي رود كه مردم آن با او موافق هستند.

او نيز از آنكه آنان بدون اطّلاع و علم بر اين مسئله همراه او بيايند كراهت داشت، گرچه مي دانست اگر به آنان اجازه مراجعت دهد، جز كسانيكه راضي به همكاري با او تا حدّ مرگ هستند كس ديگري باقي نخواهد ماند.

سپس از (بطن العقبه) براي برداشتن آب حركت نموده تا اينكه به (شراف) رسيدند، و در هنگام سحر به جوانان فرمود كه آب بسيار بردارند، نيمه هاي روز بود كه صداي تكبير يكي از اصحاب خود را شنيد.

امام فرمود: چرا تكبير مي گوئي؟!

گفت: نخلهايي ديدم، آنان كه با او بودند وجود نخل را در آن محل انكار كرده و گفتند آنان نوك هاي سرنيزه و گوشهاي اسبان هستند.

امام فرمود:

آري، من همچنين مي بينم، سپس از آنان در باره محلّي كه بتوان در آن پناه گرفت سؤال فرمود، آنان گفتند: (ذوحسم) در سمت چپ است، و اين محل آن چنان است كه مي خواهي.

پس امام (ع) به سرعت به جانب آن پيش آمد.

در اين هنگام حرّ رياحي همراه با هزار سوار ظاهر شد، او از جانب ابن زياد مأمور بود كه امام را در هرجا ببيند از بازگشت مدينه باز دارد و يا او را به كوفه بياورد.

هنگامي كه امام (ع) آنان را تشنه ديد به يارانش دستور فرمود كه آنان را سيراب و به اسبانشان به اندازه كافي آب بدهند.

(علي بن طعان محاربي) همراه حر بود، او آخرين نفري بود كه براي خوردن آب آمد و تشنگي بسيار او را بي تاب كرده بود.

امام (ع) به او فرمود:

(راويه) را بخوابان (روايه در لغت حجاز، شتر آبكش را گويند)، او منظور امام را نفهميد، امام فرمود: شتر را بخوابان، و هنگامي كه خواست آب بنوشد، آب از مشك مي ريخت.

امام فرمود: مشك را بگردان.

او از شدّت تشنگي، نمي دانست چه كاري بايد انجام دهد.

امام (ع) خود برخاسته و مشك را گرداند تا او آب خورده و سيراب شد، و سپس اسب خود را نيز آب داد.

سپس امام (ع) به سوي آنان رفته و ابتدا خداوند را شكر و سپاس گذارد و فرمود:

(اين عذري است به سوي خداي عزّ و جل و شما، من به سوي شما نيامدم، مگر در آن هنگام كه در نامه هايتان و به وسيله فرستادگانتان مرا دعوت نموديد و گفتيد كه ما امام و پيشوا نداريم و اميد است كه خداوند به وسيله تو ما را بر راه راست جمع نمايد، پس اگر شما بر همين نظر هستيد، به من عهد و پيمان كافي بسپاريد كه با آن مطمئن شوم و اگر از آمدن من كراهت داريد، به همان محلّي كه از آن آمده ام باز خواهم گشت).

آنان همگي سكوت كردند.

سپس (حجاج بن مسروق جعفي) اذان ظهر را گفت، امام به حر فرمود:

آيا با يارانت نماز مي خواني؟

حر گفت:

خير، همگي همراه تو نماز خواهيم خواند، و امام نيز چنين كرد.

پس از آنكه از نماز فارغ شد، به سوي آنان آمده و شكر و سپاس خدا را بجاي گذارده و بر پيامبر گرامي صلوات فرستاد و فرمود:

(هان اي مردم، شما اگر تقواي خدا را بجاي آورده و حق را براي اهل آن بدانيد، نزد خدا بيشتر مورد رضايت خواهد بود، و ما اهل بيت پيامبر (ص) نسبت به ولايت اين كار از اينان كه ادّعاي آن را دارند و در طريق ظلم و دشمني گام مي زنند، استحقاق بيشتري داريم، حال اگر شما از اين امر دست برداريد و نسبت به ما كراهت داشته و نسبت به حق ما جاهل باشيد و نظر شما چيزي غير از آن باشد كه در نامه هايتان آمده است، از شما دور مي شوم و شما را رها مي كنم).

حر گفت:

نمي دانم آن نامه هايي كه مي گويي چيست.

امام (ع) به (عقبة بن سمعان) دستور فرمود كه دو خورجين پر از نامه را خارج كند.

او نيز چنين كرد.

حر گفت:

من از اينان نيستم، و دستور دارم كه تو را در صورتي كه ملاقات نمايم ترك نكنم تا آنكه به نزد ابن زياد در كوفه ببرم.

امام فرمود:

مرگ به تو از آنچه كه گفتي نزديك تر است، و سپس به يارانش دستور داد كه سوار شوند، زنان نيز سوار شدند.

حر، راه آنان را براي بازگشت به مدينه سد كرد.

امام (ع) به حر فرمود:

مادرت بر تو بگريد، از ما چه مي خواهي؟

حر گفت:

به راستي اگر كسي از اعراب غير از تو بود و چنين چيزي به من مي گفت، هيچگاه از ذكر گريه مادرش بر او دست بر نمي داشتم، هركس كه مي خواست باشد، ولي به خدا راهي براي ذكر نام مادرت جز به بهترين صورتي كه مي توانم، ندارم.

ولي حال راهي ميانه را در پيش بگير كه نه تو را به كوفه و نه به مدينه برساند تا آنكه براي ابن زياد نامه اي بنويسم، شايد كه خداوند عافيت را نصيب من گرداند و مرا به امري مربوط به تو مبتلا نسازد.

سپس به امام (ع) گفت:

(من در مورد جانت، خدا را گواه مي گيرم كه اگر با اين گروه از در جنگ درآمدي، كشته خواهي شد).

امام (ع) فرمود:

آيا مرا از مرگ مي ترساني، و آيا اگر مرا بكشيد مي توانيد از بلاي بزرگ و مصيبت عظيم رهايي يابيد؟ و من اكنون آنچه را كه (أخ الأوس) به پسر عمويش گفت در هنگامي كه مي خواست به ياري رسول خدا (ص) بشتابد مي گويم:

من (براي ياري پيامبر) خواهم رفت، و مرگ براي انسان عيب و عار نيست، در صورتي كه نيّت حق و جهاد همراه با مسلمانان و ياري به آنان و دوري از امر شر و مخالفت با مجرمين و گناهكاران مورد نظر او باشد.

پس اگر زنده بمانم، پشيمان نخواهم بود، و اگر بميرم ملامت نخواهم شد، چرا كه اين ننگ براي انسان كافي است كه زنده باشد و زير بار زور برود.

هنگامي كه حر اين را از او شنيد، از او دور شد و امام به همراهي يارانش در يك طرف و حر همراه با يارانش در منطقه اي ديگر حركت مي كردند.

و در (بيضه) براي ياران (حر) خطابه اي خواند و در آن، پس از حمد و ثناي پروردگار فرمود:

(هان اي مردم، رسول خدا فرمود: هركس كه پادشاه ستمگري را ببيند كه حرام خدا را حلال كرده و پيمان خود را نقض نموده و با سنّت رسول خدا مخالف بوده و با بندگان خدا به ستم و دشمني عمل مي كند و هيچ عمل و گفتار و تغييري در روش او بوجود نيايد، بر خداست كه او را به سزاي خود برساند، براستي كه اينان شيطان را اطاعت كرده و دست از پيروي پروردگار برداشته اند و فساد را ظاهر نموده و انجام حدود الهي را رها كرده اند، و في ء [1] مسلمانان را از آن خود كرده، و حرام خدا را حلال و حلالش را حرام نموده اند، و من از ديگري محق ترم و نوشته هاي شما به من رسيده و بيعت با مرا برگردن خود نهاده ايد كه مرا دست خالي و تنها نگذاريد پس اگر بر بيعت خود استوار باشيد به رشد و تعالي مي رسيد، چرا كه من حسين بن علي و فرزند فاطمه دختر رسول خدا (ص) هستم و جان من از جان شما جدا نبوده و خانواده ام همراه با خانواده شما خواهد بود و من الگويي نمونه برايتان هستم.

ليكن اگر چنين نكنيد و پيمان خود را نقض و بيعت با مرا از گردنهاي خود برداريد، كه قسم به جان خودم اين از شما بعيد نيست، زيرا كه شما همين كار را با پدر و برادر و پسر عمويم مسلم انجام داديد و هركس كه به شما مغرور شود فريفته است و شما بد اقبالي را براي خود آورده و بهره خود را از ميان خواهيد برد، و هركس كه پيمان خود را نقض نمايد، برخود نقض نموده، و خدا مرا از شما بي نياز گرداند، والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته).

و در (دهيمه) مردي از اهل كوفه با او ملاقات كرد كه او را (ابو هرم) مي گفتند، گفت:

(اي فرزند رسول خدا چه چيزي تو را از حرم جدّت بيرون راند)؟

فرمود:

(اي ابا هرم! بني اميّه به شرافت من ناسزا گفتند، صبر كردم و اموالم را بردند صبر كردم، و خون مرا خواستند، پس گريختم، و به خدا قسم كه مرا خواهند كشت و خدا لباس ذلّت كامل را بر آنان بپوشاند، و شمشيري برّان بر آنان براند، و كساني را بر آنان مسلّط خواهد كرد كه آنان را ذليل نمايد تا آنكه از قوم (سبا) نيز كه پادشاه آنان زني بود كه بر اموال و خونهاي آنان حكومت كرد ذليل تر شوند).


پاورقي

[1] في‏ء: غنيمت جنگي ـ خراج.