بازگشت

نامه يزيد به ابن زياد


يزيد، براي عبيدالله بن زياد، والي او در بصره نامه اي نوشته و او را تشويق به رفتن به كوفه، جهت كسب اطمينان از جانب مسلم و يا كشتن و تبعيد او نمود.

پس از آن ابن زياد با همراهي پانصد نفر از مردم بصره كه آنان را خود انتخاب كرده بود و در ميان آنان (مسلم بن عمرو الباهلي) و (منذر بن الجارود) و (شريك الحارثي) و (عبدالله بن الحارث بن نوفل) ديده مي شدند به سوي كوفه حركت كرد و در اين كار حدّاكثر كوشش خود را به كار برد بطوري كه اگر كسي از يارانش در بين راه مي افتاد، به او توجّهي نمي كرد از جمله (شريك بن الأعور) و (عبدالله بن الحارث) فرو افتادند و او از ترس آنكه مبادا امام حسين (ع) در ورود به كوفه بر او سبقت بگيرد به آنها توجّهي نكرد.

و هنگامي كه وارد (قادسيه) شد خدمتكارش (مهراق) به پايين افتاد، ابن زياد به او گفت: اگر با اين حال بتواني مقاومت كني و بيايي، صد هزار دينار به تو مي دهم.

گفت: نه به خدا نمي توانم.

عبيدالله او را ترك كرده و لباسهاي يماني و عمامه سياهي پوشيده و به تنهايي روان شد، و هرجا كه به پاسگاهي مي رسيد تصوّر مي كردند كه او امام حسين (ع) است و به او خوشامد مي گفتند، ولي او ساكت مي ماند، تا آنكه پس از گذشتن از نجف، به كوفه رسيد.

مردم همه يكصدا به استقبال او شتافته و مي گفتند: خوش آمدي اي فرزند رسول خدا، پس، از اين وضعيّت ناراحت شد، و به كاخ فرمانروائي رفت، نعمان در كاخ را باز نكرد، و از بالاي ساختمان گفت: اي فرزند رسول خدا، من امانت خود را به تو نمي دهم، ابن زياد به او گفت: در را باز كن كه شب به درازا كشيد.

يكي از مردان صداي او را شنيده و او را شناخت و به مردم گفت: به خدا او ابن زياد است.

مردم متفرّق شده و صبح روز بعد ابن زياد مردم را در مسجد بزرگ شهر جمع كرده و خطبه اي براي آنان خوانده، و آنان را ترسانده و به بخشش اميدوار كرد و گفت:

هركس كه از مخالفين اميرالمؤمنين اطلاعي داشته و آن را بما نگويد در برابر درخانه اش به دار آويخته مي شود.

مسلم ترسيد كه هدف فريب و دسيسه قرار گيرد، بنا بر اين تصميم گرفت كه قبل از موعد مقرّر، شهر را ترك كند و به (عبدالله بن حازم) دستور داد كه به دوستانش كه خانه هاي اطراف را اشغال كرده بودند اطلاع دهند كه آماده عمل شوند، چهار هزار نفر گرد او جمع شده و شعار مسلمانان در روز بدر را مي دادند كه: (يا منصور أمت) [1] .

پس از آن پرچمي براي (عبيدالله بن عمرو بن عزيز الكندي)، رهبر كندة و ربيعه بست و به او گفت: پيشاپيش من با اسب حركت كن و براي (مسلم بن عوسجه اسدي) رهبر مذحج و اسد پرچمي بسته و گفت: همراه با مردم پياده حركت كن، و براي (ابي ثمامه صائدي) رهبر اهل تميم و همدان، و همچنين (عباس بن جعده جدلي) رهبر اهل مدينه پرچمهايي بسته و به دست آنان داد.

سپس به طرف كاخ پيش آمدند، ابن زياد در كاخ پناه گرفته و درهاي آن را بست و توانايي مقاومت نداشت چون بيش از سي نفر از نگاهبانان و بيست نفر از اشراف و خدمتكاران همراه او نبود ولي به علّت نفاق مردم كوفه و عادت آنان به پيمان شكني كه سبب شده بود هيچگاه گرد يك پرچم گرد نيايند، اين بار نيز تعداد آنان از چهار هزار نفر به سيصد نفر رسيد.

و هنگامي كه از داخل كاخ فرياد زدند: اي مردم كوفه، تقواي خدا را پيشه كنيد و سبب نشويد كه اسبهاي شام بر شما بتازد چرا كه در گذشته، آنها را چشيده و تجربه كرده ايد، حتّي اين سيصد نفر نيز متفرّق شدند، زيرا فرزند، برادر و يا پسر عموي هركس نزد او مي آمد و او را وادار به بازگشت مي كرد و يا همسرش به او آويزان مي شد تا او را باز مي گرداند.

پس از آن مسلم (ع) نماز عشا را در مسجد، در حالي كه تنها سي نفر همراه او بودند خوانده و در حالي كه سه نفر همراه داشت به طرف كنده پيش رفت، چيزي نمي گذرد كه حتّي كسي را نمي يابد كه راه را به او نشان دهد، پس از اسب پياده شد، و سرگردان در كوچه هاي كوفه به راه افتاده و نمي دانست به كجا برود.

هنگامي كه مردم متفرّق شده و سر و صداي آنان فروكش كرد و ابن زياد ديگر صداي مردان را در بيرون كاخ نمي شنيد، به افرادي كه در كاخ همراه او بودند دستور داد كه به سايه مسجد نگاه كنند و ببينند آيا كسي در آنجا كمين گرفته يا خير.

آنان شمعدانها را به پايين انداخته و چوبهاي ني را آتش زده و با طناب به پايين مي فرستادند تا به زمين مسجد برسد، چون هيچكس را نديدند موضوع را به ابن زياد اطّلاع دادند.

او نيز به جارچي گفت كه از مردم بخواهد در مسجد جمع شوند، و هنگامي كه مسجد از مردم پر شد بر بالاي منبر رفته و گفت: ابن عقيل آنچه را كه مي دانيد درايجاد اختلاف و دودستگي انجام داد، پس من از كساني كه او را در خانه آنان مي يابيم در مي گذرم و هركس او را تحويل دهد دين خود را حفظ كرده، پس تقواي خداي را پيشه كرده و اطاعت و بيعت خود را نسبت به حكومت از دست مدهيد، و بر خود راه نافرماني را مگشائيد.

پس از آن به رئيس پليس خود، (حصين بن تميم) دستور داد كه خانه ها و راهها را خوب بازرسي كند و او را نسبت به كشته شدن هشدار داد در صورتي كه مسلم از دست او گريخته و از كوفه خارج شود.

صبح روز بعد ابن زياد از محل اختفاي مسلم اطلاع يافته و (ابن اشعث) را همراه با هفتاد نفر از قبيله (قيس) جهت دستگيري او فرستاد، مسلم با شنيدن صداي پاي اسبها از آمدن، آنان مطّلع شد و در خواندن دعايي كه بعد از نماز صبح مشغول به خواندن آن شده بود عجله كرده و زره خود را پوشيد و به (طوعه) گفت: آنچه را از نيكي كه بر عهده تو بود، انجام دادي و بهره خود را از شفاعت رسول خدا (ص) به دست آوردي، و من شب گذشته عموي خود اميرالمؤمنين (ع) را در خواب ديدم كه به من مي گفت: فردا تو با من خواهي بود.

پس از آن به طرف آنان حمله ور شد. آنان نيز به خانه او حمله كردند و او آنها را از خانه خارج كرد، پس از آن به طرف او برگشتند و او دوباره به شدّت آنان را راند، در حالي كه چنين مي خواند:

از مرگ گريزي نيست پس هرچه مي خواهي انجام ده، و هركس بدون شك، جام مرگ را سر خواهد كشيد، پس برخواست خدا صبر مي كنم، چرا كه فرمان الهي در ميان مردم جاري است.

او در حدود چهل و يك نفر از آنان را به قتل رساند و از فرط قدرت، مردان را با دست مي گرفت و بر بالاي خانه مي انداخت، ابن اشعث از ابن زياد نيروهاي كمكي طلب كرد، ابن زياد براي ابن اشعث پيغام ملامت آميزي فرستاد.

ابن اشعث در پاسخ نوشت:

(تو فكر مي كني كه مرا به سوي بقّالي از بقالهاي كوفه و يا كشاورزي از كشاورزان (حيره) مي فرستي؟ تو مرا به طرف يكي از شمشيرهاي محمد بن عبدالله (ص) فرستاده اي، پس به سرعت نيروهاي كمكي بفرست).

جنگ سخت شد، مسلم با (بكير بن حمران احمري) روبرو شد، بكير ابن حمران احمري دو ضربه به دهان مسلم زده و لب بالاي او را شكافت و دوتا از دندانهاي جلو او را ريخت، مسلم ضربت سختي بر سر و سپس بر شانه اش زد، بطوري كه نزديك بود شمشير به داخل بدنش فرو رود، و در نتيجه اين ضربت ها مرد.

سپس از بالاي پشت بام ها شروع به سنگ اندازي و انداختن ني هاي آتش زده به سر او نمودند، او نيز به شدّت با آنان مقابله و در آن كوچه ها با آنها مبارزه نمود، در حالي كه چنين مي خواند:



أقسمت ألا أقتـل الاّ حرّا

وان رأيت الموت شيئا نكرا



كلّ امري ء يوما ملاق شرّا

و يخلط البارد سخـنا مرّا



ردّ شعاع النّفس فاسـتفرّ

أخاف أن أكذب أو أغـرّا



يعني:

(قسم مي خورم كه كشته نشوم مگر با آزادمنشي، اگرچه مرگ را امري گران مي بينم ولي چه مي توان كرد، هركس بالأخره روزي باناگواري مواجه خواهد شد، همچنان كه همراه با سردي، گرمي هم هست، پراكندگي خاطر را از خود دور كن و قرار و آرامش پيدا كن، تنها مي ترسم كه به من دروغ گفته و يا به من خيانت كنند).

زخمها شديد بود و خونريزي، قواي او را تحليل مي برد، پس بركنار آن خانه تكيه زد، از هر طرف با تير و سنگ به او حمله ور شدند، گفت:

(شما را چه شده كه مرا مانند كفّار با سنگ مي زنيد در حالي كه من از اهل بيت پيامبران بزرگوار هستم، مگر شما حقّ پيامبر را در خاندانش رعايت نمي كنيد؟).

ابن الأشعث به او گفت:

(خود را به كشتن مده در حالي كه مسئوليّت تو بر گردن من است).

حضرت مسلم فرمود:

(آيا اسير شوم در حالي كه هنوز نيرويي در من هست؟ نه به خدا هرگز چنين چيزي اتّفاق نخواهد افتاد).

و بناگاه بر ابن الأشعث حمله كرد، او نيز فرار كرد، سپس از هر طرف به او حمله ور شدند، تشنگي بر او غلبه يافت و مردي از پشت سر بر او زخم زد، مسلم بر زمين افتاده و به اسارت در آمد.

و گفته شده كه براي او حفره اي ترتيب داده و آن را با خاك پوشاندند، سپس از روبرو به او حمله كردند تا آنكه بدرون آن افتاد و او را اسير كردند.

او رانزد ابن زياد آوردند، بر در كاخ، كوزه اي از آب خنك ديد، گفت: مقداري از اين آب به من بدهيد.

(مسلم بن عمرو كاهلي) به او گفت: قطره اي از آن نمي نوشي تا آنكه ازگنداب دوزخ بنوشي.

مسلم (ع) به او گفت: تو كه هستي؟

گفت: من كسي هستم كه حق را مي شناسم و تو آنرا انكار مي كني و نسبت به امامم مخلص هستم و تو نيستي.

ابن عقيل به او گفت:

مادرت به عزايت بنشيند، چقدر سنگدل و بدگفتاري، تو اي فرزند باهله به گنداب جهنم سزاورتري، سپس نشسته و به ديوار كاخ تكيه زد.

(عمارة بن عقبة بن أبي معيط) خدمتكاري به نام (قيس) را نزد او فرستاد تا به مسلم آب بدهد، ولي هربار كه خواست آب بنوشد، ظرف پر از خون مي شد، بار سوّم كه خواست آب بنوشد، ظرف پر از خون شده و دندانهاي جلويش در آن ريخت، پس مسلم آن را رها كرد و گفت: اگر تقدير آن بود كه بخورم آن را مي خوردم.

غلام ابن زياد مسلم را نزد او آورد، مسلم سلام نكرد، نگهبان ابن زياد به او گفت: بر امير سلام نمي كني؟

مسلم گفت: ساكت شو، او بر من امير نيست!

و گفته شده كه او در جواب گفت: (سلام بر كساني كه به راه راست هدايت شده اند).

و اين كار را براي پيشگيري از نتايج ناخواسته و اطاعت از دستور خداوند انجام داد.

ابن زياد خنديد و گفت: اگر سلام بكني يا نكني در هرحال كشته خواهي شد.

مسلم گفت: اگر مرا بكشي، چون در گذشته افرادي بدتر از تو، افرادي بهتر از مرا كشته اند، تو نخواهي توانست ادّعا كني كه بدترين آدمكشان و كثيف ترين جنايتكاران و بد نهادترين و خبيث ترين افراد تاريخ هستي چرا كه كساني هستند كه در اين مورد از تو اولي هستند.

ابن زياد گفت: تو بر امام خود عصيان كردي و با اجتماع مسلمانان مخالفت كرده و فتنه ايجاد نمودي، مسلم گفت:

(دروغ گفتي، كسي كه بر جامعه مسلمانان شوريد و با آنان مخالفت كرد، معاويه و فرزندش يزيد بود، و فتنه را پدرت به وجود آورد، و من ازخدا مي خواهم كه شهادت را به دست بدكارترين مردم، نصيب من گرداند).

سپس مسلم خواست كه براي بعضي از خويشانش وصيّت كند، به او اجازه داده شد، او به كساني كه روبرويش نشسته بودند نگاه كرده و عمر بن سعد را در ميان آنان ديد، به او گفت: بين من و تو خويشاوندي هست و من از تو درخواستي دارم و مي خواهم كه آن را كه مايل نيستم كسي بر آن آگاهي پيدا كند، برايم انجام دهي.

او از قبول خواسته مسلم سر باز زد، ابن زياد گفت: از برآوردن حاجت پسر عمويت امتناع مكن، پس همراهش برخاست بطوري كه ابن زياد هردو را ببيند، مسلم به او وصيّت كرد كه از محل بهاي شمشير و زرهش، قرضي به مبلغ ششصد درهم را كه هنگام ورود به كوفه گرفته بود ادا كرده و جسدش را از ابن زياد بخواهد و آن را دفن نمايد و همچنين اخبار مربوط به او را به امام حسين (ع) برساند.

عمر بن سعد نزد ابن زياد آمده و همه آنچه را كه مسلم بطور مخفيانه به او گفته بود افشا كرد، ابن زياد گفت: (شخص امين خيانت نمي كند ولي گاهي اوقات خائن در شمار امين به حساب مي آيد).

سپس ابن زياد به مسلم رو كرد و گفت:

(هان اي ابن عقيل، نزد مردم آمدي و آنها را كه مجتمع بودند متفرّق كردي)؟

گفت:

(خير، من براي اين كار نيامدم، بلكه مردم كوفه معتقد بودند كه پدرت نيكان آنها را به قتل رسانده، و خون آنان را ريخته و اعمال و رفتار كسري و قيصر را تجديد كرده، ما نيز به سوي آنان آمديم تا به عدالت و كتاب خدا دعوت كنيم).

ابن زياد گفت:

(تو و او كه هستيد، آيا ما با آنان به عدالت رفتار نكرده ايم؟)

مسلم گفت:

(خداوند مي داند كه تو راست نمي گوئي و بر اساس غضب و دشمني و سوء ظن مردم را به قتل مي رساني).

ابن زياد به او و علي (ع) و عقيل و امام حسين (ع) ناسزا گفت.

مسلم گفت:

(تو و پدرت بر ناسزا گفتن سزاوارتريد، حال اي دشمن خدا هرچه مي خواهي انجام ده).

ابن زياد به يك نفر از اهل شام دستور داد كه بر پشت بام كاخ رفته و گردنش را بزند و سر و بدنش را از بالاي بام بر زمين بيندازد، او نيز مسلم را در حالي كه خداوند را تسبيح گفته و تكبير و تهليل مي كرد به بالا برد، مسلم همچنين مي گفت:

(خداوندا، بين ما و قومي كه ما را فريب داده و ذليل نموده و به ما دروغ گفتند قضاوت كن).

پس از آن به طرف مدينه متوجّه شده و بر امام حسين (ع) سلام نمود.

مرد شامي او را بالاي بام برده و گردنش را زده و سر و بدنش را بر زمين انداخت و ترسان از بالا به پائين آمد، ابن زياد پرسيد: ترا چه مي شود؟

گفت: در موقع قتل او مرد سياه چهره بدقيافه اي را ديدم كه انگشت خود را به دندان مي گزيد، از او فرار كردم.

ابن زياد گفت: شايد متعجّب شده و خيالي تو را برداشته است، پس از آن هاني را نيز به قتل رساندند.

ابن زياد دستور داد كه پاهاي مسلم و هاني را با طناب بسته و در بازارها بگردانند و سپس آنان را بطور واژگون در زباله داني آويزان كنند.

سپس دو سر را براي يزيد فرستاد.

يزيد هم آنها را در يكي از خيابانهاي دمشق آويزان كرد.


پاورقي

[1] جمعيّتهاي سري صدر اسلام معمولا بعد از بيعت با رهبر خود، شعاري سري انتخاب مي‏کردند که هر وقت آن را شنيدند، فورا خود را به رهبر برسانند، مسلم بن عقيل نيز (يا منصور أمت) که همان شعار مسلمانان در روز بدر بود شعار خود قرار داده، و با اعلان آن شعار مردم کوفه را جمع کرد.