بازگشت

زير و رو شدن اوضاع


ببينيد اين زين العابدين كه در آن وقت از يك طرف بيمار بود (منتهي بعدها ديگر بيماري نداشت، با ائمه ديگر فرق نمي كرد) و از طرف ديگر اسير، و به قول معروف اهل منبر، چهل منزل را به آن غل و زنجير تا شام آمده بود وقتي بالاي منبر رفت، چه كرد؟! چه ولوله اي ايجاد كرد؟! يزيد دست و پايش را گم كرد. گفت: الان مردم مي ريزند و مرا مي كشند. دست به حيله اي زد. ظهر بود، يك دفعه به مؤذن گفت: اذان، وقت نماز دير مي شود!

صداي مؤذن بلند شد. زين العابدين خاموش شد. مؤذن گفت: الله اكبر، الله اكبر، امام تكرار كرد: الله اكبر، الله اكبر، مؤذن گفت: اشهد ان لا اله الا الله، باز امام حكايت كرد. تا رسيد به شهادت به رسالت پيغمبر اكرم. تا به اينجا رسيد، زين العابدين فرياد زد: مؤذن! سكوت كن. رو كرد به يزيد و فرمود: يزيد! اين كه اينجا اسمش برده مي شود، و گواهي به رسالت او مي دهيد كيست؟ ايها الناس! ما را كه به اسارت آورده اند، كيستيم؟ پدر مرا كه شهيد كرديد كه بود؟ و اين كيست كه شما به رسالت او شهادت مي دهيد؟ تا آن وقت اصلا مردم درست آگاه نبودند كه چه كرده اند.

آن وقت شما مي شنويد كه يزيد بعدها اهل بيت پيغمبر را از آن خرابه بيرون آورد و بعد دستور داد كه آنها را با احترام ببرند. نعمان بن بشير را كه آدم نرم تر و ملايم تري بود، ملازم قرار داد و گفت: حداكثر مهرباني را با اينها از شام تا مدينه بكن. اين، براي چه بود؟ آيا يزيد نجيب شده بود؟ روحيه يزيد فرق كرد؟ ابدا. دنيا و محيط يزيد عوض شد. شما مي شنويد كه يزيد بعد ديگر پسر زياد را لعنت مي كرد، هي مي گفت: تمام، گناه او بود، اصلا منكر شد، كه من چنين دستوري ندادم، ابن زياد از پيش خود چنين كاري كرد، چرا؟ چون زين العابدين و زينب اوضاع و احوال را برگرداندند.