بازگشت

كودكي خردسال و اميري بزرگ


ابا عبدالله يك وقت مي بيند در اين صحنه جزو افرادي كه آمده اند و از او اجازه مي خواهند، يك بچه دوازده ساله است كه شمشير به كمرش بسته است. آمد خدمت آقا عرض كرد: اجازه دهيد من به ميدان جنگ بروم. و خرج شاب قتل ابوه في المعركه اين طفل مسي است كه قبلا پدرش شهيد شده است.

فرمود: تو كودكي برو.

عرض كرد: اجازه دهيد، من مي خواهم بروم.

فرمود: من مي ترسم مادرت راضي نباشد.

گفت: يا ابا عبدالله! ان امي امرتني! مادرم به من فرمان داده و گفته است بايد بروي، اگر خودت را فداي حسين نكني از تو راضي نيستم!

اين طفل آنچنان با ادب است، آنچنان با تربيت است كه افتخاري درست كرد كه احدي درست نكرده بود. هر كسي كه به ميدان مي رفت خودش را معرفي مي كرد. در عرب رسم خوبي بود كه افراد خود را معرفي مي كردند، و به همين جهت كه اين طفل خود را معرفي نكرد، در تاريخ مجهول مانده كه پسر كدام يك از اصحاب بوده است مقاتل او را نشناخته، فقط نوشته اند: و خرج شاب قتل ابوه في المعركه چرا؟ آيا رجز نخواند؟ رجز خواند اما ابتكاري به خرج داد و رجز را طور ديگري خواند، ابتكاري كه هيچ كس به خرج نداده بود. اين طفل وقتي به ميدان رفت شروع كرد به رجز خواندن، گفت: اميري حسين و نعم الامير ايها الناس! من آن كسي هستم كه آقايش ‍ حسين است و براي معرفي من همين كافي است. [1] .


پاورقي

[1] گفتارهاي معنوي، ص 278و279.