بازگشت

ناگهان بغض زينب تركيد


راوي اين حديث، زين العابدين است، مي گويد: عمه ام زينب مشغول پرستاري بود. پدرم آمده بود در چادر اسلحه و نگاه ميكرد ببيند اين مرد اسلحه ساز چه مي كند، من يك وقت ديدم پدرم دارد با خودش شعري را زمزمه مي كند، دو سه بار هم تكرار كرد:



يا دهراف لك من خليل

كم لك بالاشراق والاصيل



و صاحب و طالب قبيل

والدهر لا يقنع بالبديل



و انا الامر الي الجليل



اي روزگار! تو چقدر پستي! چگونه دوستان را از انسان مي گيري! بله، روزگار چنين است، ولي امر به دست روزگار نيست، امر به دست خداست، ما راضي به رضاي الهي هستيم، ما آنچه مي خواهيم كه خدا براي ما بخواهد.

زين العابدين مي گويد: من مي شنوم، عمه ام زينب هم مي شنود. سكوت معني دار و مرموزي ميان من و عمه ام بر قرار شده است. دل مرا عقده گرفته است، به خاطر عمه ام زينب نمي گريم، عمه ام زينب دلش پر از عقده است، به خاطر اينكه من بيمارم نمي گريد. هر دو در مقابل اين هجوم گريه مقاومت مي كنيم. ولي آخر زينب يك مرتبه بغضش تركيد. (زن است، رقيق القلب است. ) شروع كرد بلند بلند گريستن، فرياد كردن، ناله كردن كه اي كاش ‍ چنين روزي را نمي ديدم، اي كاش جهان ويران مي شد و زينب چنين ساعتي را نمي ديد. با اين حال خودش را رساند خدمت ابا عبدالله عليه السلام و ابا عبدالله آمد نزد زينب، سر او را به دامن گرفت: او را نصيحت و موعظه كرد: يا اخيه! لا يذهبن بحلمك الشيطان؛ خواهر جان! مراقب باش شيطان تو را بي صبر نكند، حلم را از تو نربايد اينها چيست كه مي گويي؟! اي كاش روزگار خراب بشود يعني چه ؟! چرا روزگار خراب بشود؟! مردن حق است، شهادت حق است، شهادت افتخار ماست، جدم پيغمبر از من بهتر بود. پدرم علي، مادرم زهرا، برادرم حسن، همه اينها از من بهتر بودند، همه اينها رفتند، من هم مي روم، تو بايد مواظب باشي، بعد از من سرپرستي قافله را بكني، سرپرستي اطفال مرا بكني.

زينب در حالي كه مي گريست، با صداي نازكي گفت: برادر جان! همه اينها درست، ولي هر كدام از آنها كه رفتند، من چند نفر و حداقل يك نفر را داشتم كه دلم به او خوش بود. آخرين كسي كه از ما رفت، برادر ما حسن بود. دل من تنها به تو خوش بود. برادر! اگر تو از دست زينب بروي، دل زينب در اين دنيا به چه كسي خوش باشد؟