بازگشت

توبه راستين


از يك تائب در صحراي كربلا برايتان نام ببرم يك توبه مقبول، يك توبه بسيار بسيار جدي در كربلا، توبه حر بن يزيد رياحي است. حر مرد شجاع و نيرومندي است. اولين بار كه عبيدالله زياد مي خواهد هزار سوار براي مقابله با حسين بن علي بفرستد، او را انتخاب مي كند. او به اهل بيت پيغمبر ظلم و ستم كرده است. گفتم وقتي كه جنايت بزرگ شد، وجدان انسان، اگر وجدان بيم زده اي هم باشد عكس العمل نشان مي دهد. حالا ببينيد عكس العمل نشان دادن مقامات عالي روح در مقابل مقامات داني چگونه است؟

راوي مي گويد: حر بن يزيد را در لشكر عمر سعد ديدم در حالي كه مثل بيد مي لرزيد. تعجب كردم، رفتم جلو گفتم: حر! من تو را مرد بسيار شجاعي مي دانستم و اگر از من مي پرسيدند اشجع مردم كوفه كيست، من از تو نمي گذشتم، تو چطور ترسيده اي؟ لرزه به اندامت افتاده است.

گفت: اشتباه مي كني، من از جنگ نمي ترسم.

از چه مي ترسي؟

من خودم را در سر دو راهي بهشت و جهنم مي بينم، خودم را ميان بهشت و جهنم مخير مي بينم، نمي دانم چه كنم، اين راه را بگيرم يا آن راه را؟ اما عاقبت، راه بهشت گرفت. آرام آرام اسب خودش را كنار زد به طوري كه كسي نفهميد كه چه مقصود و هدفي دارد. همين كه رسيد به نقطه اي كه ديگر نمي توانستند جلويش را بگيرند، يك مرتبه به اسب خودش شلاق زد، آمد به طرف خيمه حسين بن علي عليه السلام نوشته اند: سپر خودش را وارونه كرد و به علامت اينكه من براي جنگ نيامده ام، براي امان آمده ام. خودش را مي رساند به آقا ابا عبدالله، سلام عرض مي كند، اولين جمله اش ‍ اين است:هل تري لي من توبه؛ آيا توبه اين سگ عاصي قبول است؟

فرمود: بله، البته قبول است. كرم حسيني را ببينيد؟ نفرمود آقا اين چه توبه اي است؟ حالا كه ما را به اين بدبختي نشانده اي، آمده اي توبه مي كني؟ ولي حسين اين جور فكر نمي كند، همه اش دنبال هدايت مردم است، اگر بعد از آنكه تمام جوانانش هم كشته شدند، لشكريان عمر سعد توبه مي كردند، مي گفت: توبه همه تان را قبول مي كنم، به دليل اينكه يزيد بن معاويه بعد از حادثه كربلا به علي بن الحسين عليه السلام مي گويد: آيا اگر من توبه كنم قبول مي شود؟

فرمود: بله، تو اگر واقعا توبه كني قبول مي شود، ولي او توبه نكرد.

حر، به حسين عليه السلام گفت: آقا اجازه بده من بروم به ميدان، جان خودم را فداي شما بكنم.

فرمود: تو مهمان ما هستي، از اسب بيا پايين، چند لحظه اي اينجا باش.

عرض كرد: آقا! اگر اجازه بدهيد من بروم بهتر است.

اين مرد خجالت مي كشيد، شرم داشت. چرا؟ چون با خودش زمزمه مي كرد كه: خدايا! من همان گنهكاري هستم كه براي اولين بار دل اولياء تو را لرزاندم، بچه هاي پيغمبر تو را مرعوب كردم. چرا اين مرد حاضر نشد در كنار حسين بن علي بنشيند؟ چون انديشيد كه در حالي كه من اينجا نشسته ام، نكند يكي از بچه هاي حسين بيايد و چشمش به من بيفتد و من غرق در شرمندگي و خجالت بشوم. [1] .


پاورقي

[1] گفتارهاي معنوي، ص 132و133.