بازگشت

نيك بختي زهير بن قين


حسين بن علي عليه السلام آنجا را كه با لجاج دشمن رو به رو مي شود، سر را چنان بالا مي گيرد كه هيچ قدرتي نمي تواند خم به ابروي او بياورد تا چه رسد كه اين سر را پايين بياورد. ولي وقتي هم مواجه مي شود با اشخاصي كه بايد اينها را ارشاد و هدايت بكند، احيانا از بي اعتنايي هايشان هم صرف نظر و چشم پوشي مي كند. زهير بن القين از مكه حركت كرده با قافله اش ‍ دارد مي آيد، امام حسين هم دارد مي آيد. زهير كوشش مي كند با امام حسين رو به رو نشود، يعني اگر مي بيند امام حسين نزديك است قافله را از طرف ديگر مي برد. اگر يك جا ايشان فرود آمدند، مخصوصا در يك سرچشمه در منزل ديگر برود مي آيد، مي گويد: نمي خواهم چشمم به چشم حسين بيفتد، براي اينكه رو در بايستيش گرفتار نشوم (اين خلاصه حرفش است

امام حسين عليه السلام هم مي فهمد كه (دور شدن) زهير براي اين است. امام حسين كه اينجا تشخيص داده زهير مردي است اغفال شده، به اصطلاح عثماني يعني مريد عثمان، معلوم مي شود؛ در محيطي بوده كه مريدهاي عثمان او را در گروه خودشان برده اند، ولي آدم بي غرضي است؛ (با خود مي گويد) به ما بي اعتنايي كرده است، بكند، ما وظيفه هدايت و ارشاد داريم. اتفاقا در يكي از منازل بين راه زهير اجبارا در جايي فرود آمد كه ابا عبدالله فرود آمده بود، چون اگر مي خواست به منزل ديگر برود قافله اش نمي توانست به حركت ادامه دهد، البته ابا عبدالله خيمه شان را در طرف ديگر زده بودند و زهير در طرف ديگر، امام حسين مي داند كه زهير مي خواهد با او مواجه نشود، ولي مي خواهد زهير را متذكر كند قد كز انما انت مذكر، مي خواهد بيدارش كند، از خواب غفلت بيرون بياورد، و نمي خواهد مجبورش بكند. يك نفر را نزد او فرستاد، فرمود: برو به زهير بگو: اجب ابا عبدالله يعني بگو ابا عبدالله تو را مي خواهد، بيا اينجا.

زهير و اصحابش در خيمه اي دور همديگر نشسته اند، سفره پهن كرده و مشغول غذا خوردن هستند، يك مرتبه پرده بالا رفت و اين مرد وارد شد: يا زهير! احب ابا عبدالله حسين بن علي تو را مي خواهد. (زهير با خود گفت:) اي واي! آمد به سرم هر آنچه مي ترسيدم. اصحابش هم (قضيه را) مي دانستند. نوشته اند: دست اينها - به اصطلاح ما - همين جور در غذا ماند. از طرفي هم زهير مي دانست امام حسين كيست، فرزند پيغمبر است و رد كردن او كار صحيحي نيست. عرب مثلي دارد، مي گويد: كانه علي راسه الطير. [1] . يعني همين جور ماندند. زهير درماند كه چه بگويد. سكوت (فضاي خيمه را فرا گرفته بود) جناب زهير زن عارفه اي دارد. اين زن مراقب اوضاع و احوال بود. از بيرون خيمه متوجه شد كه فرستاده ابا عبدالله آمده است و زهير را دعوت كرده و زهير سكوت نموده مي آيم و نه مي گويد نمي آيم. اين زن عارفه مؤمنه به غيرتش برخورد، يك مرتبه آمد خيمه را بالا زد و عتاب آميز گفت: زهير! خجالت نمي كشي؟! پسر فاطمه تو را مي خواهد و تو مردي كه جوابش را بدهي؟! بلند شو. فورا زهير از جا حركت كرد و رفت خدمت ابا عبدالله.

تذكر: اين جور كار مي كند، از مذكرات ابا عبدالله و زهير بن القين اطلاع دقيقي در دست نيست كه حضرت چه به زهير فرمود: ولي آنچه قطعي و مسلم است كه زهيري كه رفت خدمت ابا عبدالله با زهيري كه بيرون آمد گويي دو نفر بودند. يعني زهير خسته كوفته بي ميل با رو در بايستي و اخمهاي گرفته رفت، يك مرتبه ديدند زهير بشاش، خندان و خوشحال از حضور ابا عبدالله بيرون آمد.

همين قدر مورخين نوشته اند: حضرت جريانهايي را كه در اعماق روح او بود و فراموش كرده بود و غافل بود به يادش آورد يعني يك خواب را بيدار كرد. وقتي كه تبشير باشد، تذكر باشد، بيداري باشد اين جور يك افسرده را تبديل به مجسمه اش از نيرو و انرژي مي كند. ديدند زهير چهره اش تغيير كرد و آن زهير قبلي نيست، و آمد و سوي خيمه گاه خودش. تا رسيدن فرمان داد: خيمه مرا بكنيد! و شروع كرد به وصيت كردن: اموال من چنين بشود، پسرهاي من چنين، دخترهاي من چنين؛ راجع به زنش وصيت كرد: فلان كس او را ببرد نزد پدرش. جوري حرف زد كه همه فهميدند كه زهير رفت: ديدند زهير طوري دارد خدا حافظي ميكند كه ديگر بر نمي گردد. اين زن عارفه بيش از هر كس ديگر مطلب را درك كرد. دست به دامن زهير انداخت و گريست و اشك ريخت؛ گفت: زهير! تو رسيدي به مقامات عاليه و جايي كه بايد برسي، من فهميدم، تو در ركاب فرزند فاطمه شهيد خواهي شد. حسين شفيع تو در قيامت خواهد شد. زهير! كاري نكن كه ميان من و تو در قيامت جدايي بيفتد، من دست به دامن تو مي زنم به اين اميد كه در قيامت مادر حسين از من هم شفاعت كند.

اين تذكر و بيداري كار را به جايي رساند كه همين زهير از ملاقات امام حسين، به جايي رسيد كه در صدر اصحاب ابا عبدالله قرار گرفت و روز عاشورا ابا عبدالله ميمنه را به زهير داد. آنقدر اين مرد شريف از آب در آمد كه مي دانيم در روز عاشورا وقتي كه ابا عبدالله تنها ماند و ديگر احدي از اصحاب و ياران و اهل بيتش نبود، آنگاه كه آمد وسط ميدان و اصحاب خودش را صدا زد، يكي از افرادي كه در رديف اول نامشان را برد جناب زهير بود: يا اصحاب الصفا و يا فرسان الهيجاء يا مسلم بن عقيل يا هاني بن عروه و يا زهير! قوموا عن نومتكم بني الكرام و ادفعوا عن حرم الرسول الطغاه اللنام. خلاصه مي گويد: زهير جان! عزيزم! چرا عزيزم! چرا خوابيده اي؟ بلند شو، از حرم پيغمبر خود دفاع كن. [2] .


پاورقي

[1] گويي پرنده اي روي سرش مي باشد.

[2] سيري در سيره نبوي، ص 227.