بازگشت

فداي جان در راه حسين


شب عاشورا است. عباس در خدمت ابا عبدالله عليه السلام نشسته است. در همان وقت يكي از سران دشمن مي آيد، فرياد مي زند: عباس بن علي و برادرش را بگوييد بيايند.

عباس مي شنود، ولي مثل اينكه ابدا نشنيده است، اعتنا نمي كند. آنچنان در حضور حسين بن علي عليه السلام مؤدب است كه آقا به او فرمود: جوابش ‍ را بده! هر چند فاسق است. مي آيد مي بيند. شمر بن ذي الجوشن است. روي يك علاقه خويشاوندي دور كه از طرف مادر با عباس دارد و هر دو از يك قبيله اند، وقتي كه از كوفه آمده است به خيال خودش امان نامه اي براي اباالفضل و برادران مادري او آورده است. به خيال خودش خدمتي كرده است. تا حرف خودش را گفت، عباس عليه السلام پرخاش مردانه اي به او كرد، فرمود: خدا تو را و آن كسي كه اين امان نامه را به دست تو داده است، لعنت كند! تو مرا چه شناخته اي؟ درباره من چه فكر كرده اي؟ تو خيال كرده اي من آدمي هستم كه براي حفظ جان خودم، امامم، برادرم حسين بن علي عليه السلام را اينجا بگذارم و بيايم دنبال تو؟ آن دامني كه ما در آن بزرگ شده ايم و آن پستاني كه از آن شير خورده ايم، اينطور ما را تربيت نكرده است.