بازگشت

گذشت امام حسين


مردي به نام عصام بن المصطلق اهل شام، آمد در مسجد مدينه. مردي را ديد با هيبت و جلال. نظرش را جلب كرد گفت: اين كيست آنجا نشسته؟ معلوم مي شود شخصيتي است. يك كسي گفت: حسين بن علي بن ابي طالب.

تا شنيد حسين پسر علي، گفت: قربه الي الله بروم چند تا فحش آبدار به او بگويم! آمد و روبه روي حضرت ايستاد و با كمال وقاحت، تا مي توانست حضرت امير و خود حضرت را سبك كرد و فحش داد كه اسلام را شما خراب كرديد، شما مردي هستيد منافق، و از اين حرفها. امام نگاهي به او كرد، در چهره اش خواند كه او يك مرد اغفال شده است. همين كه حرفهايش تمام شد فرمود: امن اهل الشام انت؟ آيا تو اهل شامي؟

گفت: بله. يك جمله بيشتر نگفت: شنشنه اعرفها من اخزم (مثل است): مي دانم، شامي ها اين جور هستند. بنابراين شما در شهر ما غريب هستي، مهمان ما هستي، بيا برويم منزل مهمان ما باش، تو را پذيرايي مي كنيم، اگر آذوقه ات كم باشد آذوقه به تو مي دهيم و. . . خود اين مرد مي گويد: يك مرتبه حالتي به من دست داد، دوست داشتم زمين شكافته بشود به زمين فرو بروم. [1]


پاورقي

[1] فلسفه اخلاق، ص 25.