بازگشت

ترجمه


علي پسر حسين گفت: بيرون شديم با پدرم حسين، و فرود نيامد جايگاهي را و كوچ نكرد از آن جا مگر ياد نمود يحيي پسر زكريا را. و روزي گفت: از خواري اين جهان اين بود كه سر


يحيي پيشكش فرستاده شد براي زن زشتكاري از زشتكارهاي بني اسرائيل. و در سخن سرودن مقاتل از زين العابدين است كه زن پادشاه بني اسرائيل پير شد. خواست دختر خود را شوهر دهد به پادشاه. پس كنكاش خواست از يحيي پسر زكريا. او باز داشت او را از آن كار، و دانست آن زن آن را، پس آرايش كرد دختر خود را و فرستاد نزد پادشاه، و رفت و بازي كرد جلوي روي او. پادشاه به وي گفت: چه نياز خواهي دهم؟ گفت، سر يحيي را. پادشاه گفت: نيازي جز اين بخواه. گفت: جز آن نخواهم. و روش ايشان اين بود كه پادشاه هرگاه دروغ گويد از شاهي كنارش كنند. پسر سرگردان شد ميانه ي پادشاهي و ميانه ي كشتن يحيي كه كدام را برگزيند؟ و كشت يحيي را و فرستاد سر او را براي آن زن در طشت زرين. و فرمان داده شد به زمين و گرفت آن زن را، و برگماشت خداوند بر آن گروه بخت نصر را كه بينداخت برايشان فلاخن ها را و كارگر نمي شد. پس بيرون شد به سوي او پيرزني از شهر و گفت: اي پادشاه! اين شهر پيغمبران است. گشوده نشود مگر به آنچه من راه نمايم تو را به او. گفت: تو راست آنچه بخواهي. گفت: بريز برايشان پليد و ناپاك را. پس چنان كرد و گسيخته شد آن شهر و در آمد در آن شهر و گفت: پيرزن را نزد من آوريد. چون آوردند، گفت: نياز تو چيست؟ گفت: در اين شهر خوني هست كه مي جوشد، كشتار كن تا اين خون آرام گيرد. و چون هفتاد هزار تن گشت، آرام گرفت. پس گفت حسين پسر خود را: اي علي! به خدا سوگند كه آرام نگيرد خون من تا برانگيزاند خدا مهدي را و بكشد بر خون من هفتاد هزار تن از مردمان دوروي ناگرويده ي نافرمان را.